پاورپوینت کامل داستان ‌ترجمه; حادثه در باتولیچین ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان ‌ترجمه; حادثه در باتولیچین ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان ‌ترجمه; حادثه در باتولیچین ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان ‌ترجمه; حادثه در باتولیچین ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

>

نوشته‌ی: آمی سوبریلیو از کشور سنگاپور

حسین، سنگ‌ریزه‌ای را با لگد به هوا پراند. پشت گردنش از تابش نور مستقیم خورشید می‌سوخت و دانه‌های درشت عرق از سر و رویش می‌ریخت. با بدخلقی فکر کرد ممکن است دوستانش کجا رفته باشند. لحظه‌ای احتمال داد دچار دردسر شده باشند. زیر لب غرغر کرد: «کیم‌بون و پان‌جانگ کدام گوری هستید؟»

چند بار جاده‌ی باریک و پُرگردوخاک را بالا و پایین کرد. نور تند خورشید چشم‌هایش را می‌زد. از دورترین نقطه‌ی جاده دو سیاهی به سمتش می‌آمدند. خواست به سرعت به سمت‌شان برود که صدای خشنی در گوش‌هایش نشست: «آهای پسر! کجا؟»

حسین صدای گدای دهکده را تشخیص داد. مرد گدا زیر درخت انجیر کنار جاده دراز کشیده و به او زل زده بود. حسین گفت: «منتظر دوستانم هستم. تو آن‌ها را ندیدی؟»

گدا جواب داد: «آن‌ها را ندیده‌ام؛ اما می‌دانم اتفاقی در دهکده افتاده. تمام جاده‌ها پر از پلیس‌ است. همه جا را می‌گردند و به هرکه برسند، از او سؤال می‌کنند. من همین‌جا می‌نشینم و از جایم تکان نمی‌خورم. تو هم بهتر است نروی؛ چون به دردسر می‌افتی.»

حسین بی‌اعتنا به حرف‌های مرد گدا به سرعت به طرف دهکده‌ به راه افتاد. در حالی که گدا از خشم به خود می‌لرزید و فریاد می‌کشید: «برو به دهکده! برو و بعد بیا برای من هم تعریف کن!»

حسین زیر لب غرید: «پیرمرد فضول! نخود هر آش!» و قدم‌هایش را تندتر برداشت.

مدتی نگذشت که به بازار کوچک ابتدای دهکده رسید. با یک نگاه متوجه شد مرد گدا راست گفته است. هر پنج پلیس پاسگاه آن‌جا بودند. دو نفر از آن‌ها با چهره‌های کاملاً جدی مشغول صحبت با آقای«لی» بقال بودند.

حسین حدس زد اتفاق مهمی افتاده باشد. نگاهش را از پلیس‌ها برداشت و به جمعیت خیره شد. ناگهان دوستش«پان‌جانگ» را دید. هیکل لاغر و درازش از میان جمعیت کاملاً مشخص بود. او از بقیه‌ی بچه‌ها یک سروگردن بلندتر بود. حسین به طرفش رفت و داد زد: «هی پان‌جانگ!»

نزدیک‌تر که شد دوست دیگرش «کیم‌بون» را هم دید. به تندی پرسید: «شما دو نفر کجا بودید؟ من همه‌جا را برای پیداکردن‌تان زیر پا گذاشتم.»

کیم‌بون دستی به موهایش کشید و با بی‌حوصلگی جواب داد: «پسر چونگ بازرگان را دزدیده‌اند!» حسین با حیرت پرسید: «همان پسر بچه‌ی مغرور و ازخودراضی که همیشه سوار درشکه‌ی آبی‌رنگ می‌شود؟» کیم‌بون با تکان دادن سر تأیید کرد.

پان‌جانگ که به صحبت‌های آقای لی و افسر پلیس گوش می‌داد، زیر لب غرید: «ساکت باشید!»

همان موقع، درشکه‌ای با سرعت زیاد در حالی که گردوخاک به پا می‌کرد، از گوشه‌ای دیگر نمایان شد. درشکه ایستاد. رئیس پلیس واتسون در حال پایین آمدن از درشکه پرسید: «بازرس! چیزی پیدا کردید؟»

بازرس پلیس، آقای«لیتل‌من» جواب داد: «خیر قربان! البته آقای لی درشکه‌ای یک‌اسبه و ناآشنا را ساعت شش‌ونیم صبح نزدیک منزل مرد تاجر دیده است.»

رئیس‌پلیس اخم کرد: «این پنجمین بچه‌‌دزدی امسال است. اوضاع بدی پیش آمده. کمیساریای پلیس مثل مرغ پَرکنده بال‌وپر می‌زند و دولت می‌خواهد هرچه زودتر موضوع روشن شود. کلنل فارکوهار هم ناخشنود است.»

حسین و دو دوستش از حرف‌هایی که میان رئیس‌پلیس و بازرس«لیتل‌من» رد و بدل می‌شد سردرنمی‌آوردند؛ چون آن‌ها به زبان انگلیسی حرف می‌زدند. کیم‌بون رو به حسین پرسید: «هی! چیزی خوردی؟»

حسین جواب داد: «بله.»

کیم‌بون به پان‌جانگ نگاه کرد. او اهل چین بود. پان‌جانگ به زبان چینی معنای دراز می‌دهد. شاید به خاطر قد بلندش اسمش را پان‌جانگ گذاشته بودند.

کیم‌بون پرسید: «امروز بعدازظهر چه کار کنیم؟»

پان‌جانگ گفت: «چه‌طور است به پانتایی‌باتو برویم و ماهی‌گیری کنیم.»

لبخند به لب‌های حسین آمد: «فکر خوبی است. موافقم.»

آن‌ها با این فکر به طرف مغازه‌ی «انکل‌کو» راه افتادند. آقای انکل‌کو مطابق معمول روی صندلی‌اش لم داده بود. داخل مغازه پُر از مگس بود. مگس‌ها روی ماهی‌های نمک‌زده غژوغژ پرواز می‌کردند. او آن ساعت از روز سر کیف بود. با خوش‌رویی پرسید: «خب بچه‌ها، چه می‌خواهید؟»

آن‌ها جواب دادند: «آقای انکل‌کو، چوب ماهی‌گیری و تور به ما قرض می‌دهی؟»

انکل‌کو تکانی به خود داد: «زمانی که من به سن‌وسال شما بودم، در چین به مدرسه می‌رفتم؛ اما متأسفانه این‌جا مدرسه ندارد. اگر شما درس بخوانید، آرام می‌شوید و شیطنت را کنار می‌گذارید.»

حسین با ناراحتی گفت: «ما فقط می‌خواهیم ماهی بگیریم.»

انکل‌کو در حالی که تور، سطل و چوب‌های ماهی‌گیری را به آن‌ها می‌داد، ابروهایش را بالا پراند: «شما روزی به حرف‌های من می‌رسید. دانش نور است. شما از بی‌سوادی ضربه خواهید خورد.» و چند سر ماهی از یخ‌دان بیرون آورد: «از این سرها به‌عنوان طعمه استفاده کنید.» سپس با لحنی جدی هشدار داد: «در باتولیچین کاملاً مواظب باشید.»

باتولیچین، صخره‌ای صاف و لغزنده بود و اتفاق‌های بدی در آن‌جا رخ داده بود؛ به همین دلیل همه از باتولیچین می‌ترسیدند. سه دوست با خوش‌حالی راه جاده را در پیش گرفتند. به طرف دریا رفتند و از میان جنگل نارگیل گذشتند. کیم‌بون پابندهای چوبی و قرمز را که مادرش به زور پایش کرده بود درآورد و زیر درخت نارگیلی انداخت. دقایقی بعد آن‌ها شاد و سبک‌بال به طرف صخره‌ها می‌دویدند.

***

حسین، کیم‌بون و پان‌جانگ قلاب‌های ماهی‌گیری را به آب انداختند. مدتی گذشت؛ اما از ماهی‌ها خبری نبود. رفته‌رفته حوصله‌‌ی‌شان سرمی‌رفت. کیم‌بون قلابش را بیرون کشید و از جایش بلند شد: «من جای دیگری می‌روم. این‌جا ماهی پیدا نمی‌شود.» سپس چهاردست‌وپا از صخره‌های صاف و بلند بالا کشید. حسین نهیب زد: «هی! آن‌جا باتولیچین است؛ برگرد.» اما کیم‌بون بی‌توجه بالا می‌رفت و با خنده فریاد می‌کشید: «نگران نباش، من کاملاً مواظبم!» آن‌گاه در حالی که قلاب می‌انداخت با اطمینان گفت: «شرط می‌بندم ماهی بزرگی بگیرم.»

دقایقی بعد کیم‌بون قلابش را بالا کشید. ماهی نقره‌ای‌رنگی به قلاب افتاده بود و پیچ‌وتاب می‌خورد. با خوش‌حالی فریاد کشید: «بچه‌ها! این‌جا را! ببینید چی گرفتم!»

پان‌جانگ و حسین به وی ملحق شدند تا ماهی‌های بیش‌تری بگیرند. طولی نکشید که خورشید پشت ابرها پنهان شد. باد شدیدی زوزه‌کشان از راه رسید و باران با شدت شروع به باریدن گرفت. حسین داد زد: «ما نباید این‌جا می‌آمدیم. زود باشید، زود باشید برگردیم.»

آن‌ها با عجله قلاب‌های ماهی‌گیری را جمع کردند و به پایین سرازیر شدند. ناگهان حسین لیز خورد و هراسان به بدن پان‌جانگ، چنگ انداخت. پان‌جانگ که غافلگیر شده بود، فریادی کشید و تعادلش را از دست داد. کیم‌بون از ترس به خودش لرزید. دو پسر به دریا پرت شدند. سرهای‌شان زیر آب می‌رفت و بالا می‌آمد. حسین به سطح آب که رسید وحشت‌زده فریاد کشید: «کمک!… کمک!…»

کیم‌بون مات و متحیر به آن دو نگاه می‌کرد که آب آن‌ها را با خود می‌برد. با عجله؛ اما با احتیاط از روی صخره‌های لیز پایین رفت. به طرف ساحل

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.