فایل کامل و عالی پاورپوینت خسروی که در غم ایران بیمار بود


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 فایل کامل و عالی پاورپوینت خسروی که در غم ایران بیمار بود دارای ۸۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی فایل کامل و عالی پاورپوینت خسروی که در غم ایران بیمار بود،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن فایل کامل و عالی پاورپوینت خسروی که در غم ایران بیمار بود :

با وجود اهمیت پرویز ناتل خانلری، این زبان‌شناس، نویسنده و شاعر باید او را برگی از تاریخ معاصر ایران دانست که هنوز نانوشته است.

نوشتاری در آستانه اول شهریور، سالروز درگذشت پرویز ناتل خانلری

شنیده بودم مدتی زندان بود؛ تا اینکه با وساطت دکتر سید جعفر شهیدی، استاد مطهری و تنی چند از اساتیدی که به رهبران انقلاب نزدیک بودند از حبس رهایی یافت. پس از آزادی، از تمامی خدمات دولتی حتی تدریس در دانشگاه محروم شد و موظف به برگرداندن تمامی حقوق دولتی‌اش که در طول سال‌ها خدمت دریافت کرده بود. ماه‌ها بود که روی کتاب «نمونه اشعار رودکی» کار کرده بودم. امیر کبیر پذیرفته بود که در سری شاهکارهای ادبیات فارسی چاپش کند . هدف این مجموعه بیشتر آشنا کردن دوستداران ادبیات فارسی مخصوصا نسل جوان با گنجینه بی‌پایان فرهنگ غنی ایران بود. این مجموعه تحت نظر دو استاد برجسته دانشگاه تهران، دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر ذبیح‌الله صفا چاپ می‌شد . همه اعتبار این مجموعه هم به امضای این دو استاد بود که اسم‌شان پایین جلد می‌آمد. مشکل من درست از همین جا شروع می‌شد . استاد صفا ایران نبود و استاد خانلری هم به خاطر مشکلاتی که برایش پیش آمده بود درِ خانه‌اش به سوی همه باز نبود . در یک بلاتکلیفی محض گیر کرده بودم .روی کتاب خیلی کار شده بود؛ دلم می‌خواست در این مجموعه چاپ شود . روزی محمد رضا جعفری مدیر وقت تولید امیرکبیر به من گفت: « دستنوشته‌ات را بردار ببر در خونه استاد خانلری . شاید قبول کرد و تورو پذیرفت.اصلا چاپ چنین مجموعه‌ای را ایشان به پدرم پیشنهاد داده بود . تو این سن و سال و شرایطی که الان داره، خیلی هم خوشحال میشه که جوونایی امثال تو سراغشو بگیرن . »

از آرشیو قراردادهای امیرکبیر آدرس و شماره تلفن دکتر خانلری را یادداشت کردم. در اولین فرصت زنگ زدم خانمی با صدایی جا‌افتاده گوشی را برداشت . گفتم از انتشارات امیر کبیر زنگ می‌زنم. گفت گوشی خدمت‌تان باشه. صدایش از پشت گوشی می‌آمد:« پرویز گوشی را بردار از انتشارات امیرکبیر باهات کار دارند. » فهمیدم باید همسرشان باشد. بعد از اندکی تاخیر صدایی خسته و لرزان گفت: بفرمایید. گفتم از امیرکبیر زنگ می‌زنم اگر اجازه بدین حضوری خدمت برسم .نگفتم برای چه کاری. قرار ساعت پنج بعد‌از‌ظهر روز پنجشنبه را گذاشتیم . به همین راحتی اصلا باورم نمی‌شد.

اولین‌بار نام دکتر خانلری را از ولی‌الله یوسفیه شنیده بودم . در روزهای بارانی شمال تنها کتابخانه عمومی شهرمان که زیر ساختمان شهرداری رامسر قرار داشت، پاتوق ما جوان‌های مثلا کتابخوان بود. کتابدار آنجا آقای ابوالقاسم سعیدی از اهالی سادات‌محله بود. جوانی خوشرو، مودب با موهایی بلند و مشکی که گوش‌هایش را می‌پوشانید . روزی مرا با نویسنده‌ای آشنا کرد که نامش ولی‌الله یوسفیه بود. آقای یوسفیه که برای استفاده از چشمه‌های آب‌گرم معدنی و تمدد اعصاب به رامسر پناه آورده بود. یکی از جاهایی که‌ در آن زیاد رفت و آمد داشت همین کتابخانه بود . وقتی از آقای سعیدی میزان علاقه مرا به شعر نو دانست، در سومین جلسه علاوه بر کتاب « نسل سرگردان » که خودش نوشته بود کتاب دیگری هم به من هدیه داد: « چند نامه به شاعری جوان، چند داستان و یک شعر »اثر ماریا راینر ریلکه شاعر آلمانی ترجمه پرویز ناتل خانلری . این کتاب دریچه‌ای نو از نگرش من به دنیای ادبیات مخصوصا شعر را گشود و با آن به چشم‌اندازهای تازه‌ای دست یافتم. از بس آن را خوانده بودم حتی تعداد نقطه‌هایش را هم حفظ بودم . یوسفیه نویسنده‌ای معترض و انقلابی نشان می‌داد . ولی معترض نبود و ادای انقلابی‌ها را در می‌آورد.‌با خواهر‌زاده اسدالله علم که سرپرست املاکش در بیرجند بود، دوستی نزدیکی داشت . هر وقت هم که به رامسر می‌آمد بیشتر اوقات را با هم می‌گذراندند . پاتوق‌شان هم پلاژ ماکان بود . از همین رو دکتر خانلری را که از دوستان نزدیک علم بود خوب می‌شناخت . می‌گفت طرح اولیه سپاه دانش را که شاه از اصول شش‌گانه انقلاب سفید مطرح کرده است، فکرش مال خانلری بود ولی آن را به اسم خودش جا زد. از همین رو اشرف خواهر شاه از دست خانلری شکار بود و از او خوشش نمی‌آمد و همیشه می‌گفت: « این طرح باعث شد هر دهاتی پاپتی و بی‌سر و پایی باسواد بشه، راه بیفته بیاد شهر یا بره دانشگاه چپی بشه. »

دکتر خانلری و اسدالله علم با هم بسیار نزدیک بودند. زمانی که علم نخست‌وزیر شد، از آنجا که خانلری مدتی معاونت وزارت کشور را بر عهده داشت، اصرار داشت که وزیر کشور کابینه‌اش شود . ولی زیر بار نمی‌رفت . تا با اصرار زیاد سرانجام پذیرفت وزارت فرهنگ را قبول کند . چرا که در این وزارتخانه می‌توانست تمام اهدافش که همانا تعلیم و تربیت جوانان کشور بود محقق شود و آن را نوعی وظیفه و دفاع ملی برای خود می‌دانست . زیرا باور داشت در جامعه بی‌سواد، رشد فرهنگی و توسعه اقتصادی امکان‌پذیر نیست. بنابراین می‌توانست از طریق این پست، مدرسه را به دورترین روستاهای ایران ببرد و عامل رشد فرهنگی جامعه‌اش شود. عده‌ای او را با آندره مالرو وزیر فرهنگ ژنرال دوگل مقایسه می‌کردند‌.گرچه خانلری برخلاف مالرو هرگز تفنگ به دست نگرفت اما هر دو در مسیر فرهنگ و قلم گام می‌زدند .‌خانلری بسان یک سرباز برای حراست از زبان فارسی و ارزش‌های آن جانبازی کرد. با آنکه همواره مورد اتهام روشنفکران چپ و راست بود اما با خویشتن‌داری روشنفکرانه‌اش خم به ابرو نمی‌آورد. گویا با کار کردن روی کتاب «سمک عیار» به او الهام شده بود که روزی توسط عیاران، طرد و سرزنش خواهد شد .

او صاحب امتیاز و مدیر مجله سخن بود؛ نشریه‌ای روشنفکری و پیشرو که با نوشتن سلسله مقالاتی واضع تئوری‌های تازه برای ادبیات بود. یوسفیه، شعر عقاب خانلری را که به صادق هدایت تقدیم کرده بود، از حفظ بود . بارها و بارها آن را برای من و سعیدی می‌خواند . بسیار زیبا و با احساس هم می‌خواند . برای دکتر خانلری احترام زیادی قائل بود و او را از فعالین جنبش صلح می‌دانست . ولی با این‌همه به پیروی از روشنفکران چپ نمای آن عصر که دور امامزاده صادق هدایت دخیل بسته بودند؛ عقاب را صادق هدایت می‌دانست و خانلری را زاغ که دل به پست و مشاغل دولتی بسته است . می‌گفت نیما و خانلری با هم فامیلند و کلمه ناتل را خانلری به توصیه نیما در اول فامیلی‌اش آورده است. ولی راه‌شان از هم جداست . او را برج‌عاج‌نشینی می‌نامید که در خانه‌ای بلورین بر کجاوه‌ای زرین لم داده است . زنش را از طبقه آریستو کرات می‌دانست که نویسنده و استاد دانشگاه هست .

سر ساعت ۵ بعد از ظهر جلوی در خانه‌شان در کوچه خاکزاد خیابان ولی‌عصر حاضر بودم .اضطراب عجیبی به من دست داده بود. پشت در خانه‌ای ایستاده و به دیدار مردی می‌ر‌‌فتم که زمانی از رجال برجسته و سناتور این مملکت بود. علاوه بر وزارت فرهنگ، یکی از پایه‌گذاران بنیاد فرهنگ ایران، بنیانگذار انتشارات دانشگاه تهران، رییس فرهنگستان ادب و هنر، رییس پژوهشکده فرهنگ ایران، بنیانگذار سازمان پیکار با بی‌سوادی و یک‌دست کردن کتاب‌های درسی بود. او را با نوشتن «دستور زبان فارس» و «تاریخ زبان فارسی» قافله‌سالار سخن فارسی می‌نامیدند. سال‌ها با انتشار مجله سخن دو نسل از شاعران، مترجمان، محققان، داستان‌نویسان و منتقدان را تربیت کرد. مردی که با شاه مملکت هم فالوده نمی‌خورد و بارها با نوشتن مقالاتی در مجله‌اش خاطر ملوکانه را مکدر و خشم ساواک را برانگیخته بود. او را بر سریر سلطنتی تصور می‌کردم که پایه‌هایش از عاج است و بر فرهنگ و ادب سرزمینم فرمانروایی می‌کند. تحمل این حجم از سنگینی و رویارویی با چنین شخصیتی را نداشتم .احساس می‌‌کردم جایی دورتر از خودم ایستاده‌ام. قلبم به‌سان گنجشکی که در دستان کودک بازیگوشی گرفتار آمده باشد، می‌تپید. خدایا به امید تو .

درینگ، درینگ

کیه؟

بانویی بود متوسط‌القامه، سفید‌رو، با لحنی اشرافی که پختگی، وقار و متانت بزرگ‌منشانه‌ای در رفتارش موج می‌زد. با طمانینه راه می‌رفت . آرام و شمرده حرف می‌زد . برخورد مادرانه‌اش با من از اضطراب و دلشوره‌ام کاست. تا حدودی آرام گرفتم . لبخند او آرامش وقت بی‌قراری من بود .

با ورود به حیاط، شگفت‌زده شدم. در میان آپارتمان‌هایی که چون تنوره دیو از هر طرف سر کشیده بود، وجود چنین مکانی، جای بسی شگفتی داشت. حیاطی چمن‌کاری شده و تمیز که وجود درختچه‌ها و انواع گلها هوش از سر آدم می‌ربود . خانه، خانه ویلایی جمع و جوری بود . با حیاطی که از پارک هم دلگشاتر می‌نمود. بیشتر به باغ بهاران ماننده بود .

توسط خانم خانلری به طرف سالن پذیرایی راهنمایی شدم و شگفتی دوم من نیز شکل گرفت. فضای خانه کاملا سنتی بود و به تیمچه‌های اصفهان می‌‌مانست .مبل‌ها را با گلیم و جاجیم پوشانده بودند. روی زمین هم با گبه و قالیچه فرش شده بود. نوع پذیرایی هم شگفت‌انگیز بود. سوهان، گز، شیرینی کرمانشاهی، چایی در استکان‌های کمر باریک لب طلایی.

صدای سرفه‌ای آمد . شگفتی سوم من هم رقم خورد . به جای آن مرد خوش‌پوش، بالا بلند، سروقامت که بارها از زبان ولی‌الله یوسفیه، عبدالرحیم جعفری و پدر خانمم که اصالتا نوری است و همیشه می‌گفت دکتر خانلری یکی از خوش‌تیپ‌ترین وزرای تاریخ معاصر می‌باشد؛ با پیر‌مردی تکیده و استخوانی با جثه‌ای ضعیف و درهم شکسته که با کمک واکر روی پای خود ایستاده بود، رو به رو شدم. تعارف کرد . نشستم . کمی از ترافیک و آلودگی هوا حرف زدیم . آه از این فامیلی – صالح رامسری – که چه جاهایی به دادم رسید و از چه مخمصه‌هایی که نجاتم داد !.بدون هیچ مقدمه‌ای صحبت را به کنفرانس آموزشی رامسر کشاند و خاطراتی که از کنفرانس و زاد‌شهرم داشت، حرف زد . او از استوانه‌های انکار‌ناپذیر کنفرانس آموزشی رامسر بود . از جعفری بزرگ پرسید . گفتم چه عرض کنم قربان .‌گفت: لازم نیست چیزی بگویید . میفهمم چی می‌کشد . صدایش خسته و خش‌دار بود . مدتی که گذشت . یکی دو بار با شیرین زبانی‌هایم طرح بیرنگ لبخندی را بر چهره‌اش نشاندم . دست‌نوشته‌ام را جلویش گذاشتم . اصل ماجرا را خدمت‌شان عرض کردم . در حالی که دست‌نوشته را ورق می‌زد و در جاهایی نیز تامل بیشتری می‌کرد . گفت: پس برای این قضیه بود که مشتاق دیدار من بودید . گفتم توصیه آقا‌رضا جعفری بود که قبل از چاپ این گزیده حتما با حضرتعالی ملاقاتی داشته باشم و گرنه هرگز چنین جسارتی به‌خرج نمی‌دادم. گفت: به نظر میاد بد کار نکرده باشی، ولی از چار‌چوب ضوابطی که برای این مجموعه در نظر گرفته شده بیرون رفتید . گفتم خواستم ابتکاری خرج داده باشم .چنانچه حضرتعالی نمی‌پسندید خط می‌زنم . از آنجا که نوآوری و نواندیشی بخش جدا ناپذیری از وجودش بود، گفت: اشکالی ندارد، بودنشون بهتر از نبودنشونه . از چه منابعی استفاده کردید؟ عرض کردم در پایان مقدمه‌ای که نوشتم منابع را آورده‌ام‌. نگاهی انداخت و چشمش به اسم کوچکم افتاد .‌گفت: اسمت لیماست ؟. گفتم بله . گفت: لابد شعر هم میگی ؟ گفتم کم و بیش . سری تکان داد و گفت: حتما تحت تاثیر نیما این اسم را برای خودت انتخاب کردی . گفتم نه استاد . پشت هتل رامسر، روستایی است به نام لیماکش.‌پدر بزرگم آنجا باغ چایی داشت. روزی که به دنیا آمدم داشتند بوته‌های چای را هرس می‌کردند که خبرآوردند نوه‌دار شدی. از همان موقع در خانه لیما صدایم می‌کردند . آن باغ را هم «لیما باغ» می‌نامیدند. گفت: می‌دانستی ما با نیما فامیلیم و از طرف مادری باهم نسبت داریم؟ گفتم بله استاد، می‌دانستم .همه اینها را در حال ورق زدن نوشته‌هایم می‌گفت. احساس کردم لحن صدایش مهربان‌تر شده است. شاید به‌خاطر هم استانی بودن‌مان و شاید هم از اینکه مدت‌ها در رشت دبیر بود یا خاطراتی که از رامسر داشت؛ نمی‌دانم . این هم از رازهای وقار شخصیتش بود . وقتی فهمید در امیرکبیر شاغلم، یخ جلسه‌مان تا حدودی شکسته شد‌.‌دنبال کتابی می‌‌گشت که مدت‌ها چاپش تمام شده بود . گفتم می‌گردم پیدا می‌کنم؛ اگرهم پیدا نشد اصل کتاب را از آرشیو امیرکبیر می‌گیرم و کپی آن را تقدیم‌تان می‌کنم.

نمونه اشعار رودکی به شماره ۳۵ از سری شاهکارهای ادبیات فارسی تحت نظر دکتر پرویز ناتل خانلری و ذببح‌الله صفا چاپ شد. حق داشت به کتاب ایراد بگیرد . من از اصول و دستور‌العمل نگارش کتاب خارج شده بودم . قاعده کار این بود که مصحح می‌بایست مقدمه‌ای کوتاه جهت معرفی صاحب اثر و کتابی که گزینه کرده بود بنویسد‌ .وبعد از آن لغات و عبارات مشکل کتاب را معنی نموده یا توضیح دهد . من علاوه بر همه اینها قالب، وزن، قافیه، ردیف و دیگر صنایع به‌کار رفته را نیز مشخص کرده بودم . برای اطمینان خاطر، هر شعر را با حسین آهی که دوستی نزدیکی با هم داشتیم کنترل کرده بودم که خدای ناکرده اشتباهی رخ نداده باشد. به همراه کتاب چاپ شده و

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.