پاورپوینت کامل خاکریز خاطره (شمعی در تاریکی) ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خاکریز خاطره (شمعی در تاریکی) ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاکریز خاطره (شمعی در تاریکی) ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خاکریز خاطره (شمعی در تاریکی) ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

«غاده جابر»! دختری از خانواده بسیار مرفه بود. پدرش به تجارت مروارید بین آفریقا و
ژاپن اشتغال داشت. او خبرنگاری کرده بود، شعر می گفت، حتی کتاب هم نوشته بود، و از
جنگ بدش می آمد. شبها در بالکن خانه زیبایشان در «صور» رو به دریا می نشست، گریه
می کرد و می نوشت. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت. معلمی هم می کرد و
عاشق امام حسین علیه السلام و ولایت بود.

اسم «مصطفی» را شنیده بود و تصورش از او آدم جنگجوی خشنی بود که شریک این جنگ است!
و حتی حاضر نبود با اصرار امام موسی صدر هم او را ببیند! حتی بعد از اینکه قول داده
بود به دیدار دکتر برود، هفت ماه طول کشیده بود تا خود را آماده این دیدار کند، اما
آن شمع همه چیز را دگرگون کرد. تعریف می کند که:

«… سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در، تقویمی از
سازمان امل به من داد. گفت: هدیه است. آن وقت توجهی نکردم. اما شب در تنهایی
همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای
دوازده ماه که همه شان زیبایند. اما اسم و امضایی پای آنها نبود. یکی از نقاشیها
زمینه ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل
این همه ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود: «من ممکن
است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و
حق و باطل را نشان می دهم و کسی که دنبال نور است، این نور هرچقدر کوچک باشد، در
قلب او بزرگ خواهد بود». کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من، آن شب تحت تأثیر این
شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود، اما
نمی دانستم کی این را کشیده».

در اولین دیدار وقتی دیده بود مصطفی لبخند به لب دارد، خیلی جا خورده بود و باور
نمی کرد او دکتر چمران باشد و وقتی فهمید نقاشی شمع را او کشیده است، بیشتر جا
خورده بود و گفته بود: «شما که در جنگ و خون زندگی می کنید، مگر می شود؟ فکر
نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید». و اتفاق عجیب تر آن بود که دکتر
تمام شعرها و نوشته هایش را از حفظ می خواند و اشک می ریخت!

ازدواجشان، با مشکلات سختی همراه بود. همه مخالف بودند و یک حرف را می زدند: «تو
دیوانه شده ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ تر است، ایرانی است! همه اش توی جنگ
است! پول ندارد! همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه هم ندارد!».

«با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. گفتند: نه.
آقای صدر دخالت کرد و گفت «من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود، دخترم را تقدیمش
می کردم!» این حرف البته آن را تحت تأثیر قرار داد، اما اختلاف به قوت خودش باقی
بود».

او مصمم بود با دکتر ازدواج کند. حتی با مخالفت پدر و مادرش، اما دکتر همیشه به او
می گفت: «سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما
ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد».

او توانسته بود با هر زحمتی پدرش را راضی کند. روز عقدشان مثل همیشه به دبیرستان
رفت و حتی دیرتر از مهمانان به مراسم رسید! دکتر به جای کادو عقد که رسم بود انگشتر
باشد، شمع آورده بود!

مهریه اش قرآن کریم بود و تعهد از داماد که او را در راه تکامل و اهل بیت و اسلام
هدایت کند.

از دو ماه بعد از ازدواج، دوستش به او گفت: «غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره
برای من روشن نشد، تو از خواستگارهایت ایراد می گرفتی … چطور دکتر را که سرش مو
ندارد قبول کردی؟» و او دلخور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست! تو اشتباه می کنی!»
ولی آن روز وقتی به خانه رسید و در را باز کرد و چشمش به مصطفی افتاد، شروع کرد به
خندیدن. دکتر علت را پرسید، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمی دانستم»، و آن وقت مصطفی
هم شروع کرد به خندیدن.

و وقتی وسایل شخصی اش را داخل یک نایلون ریخت تا به خانه شوهرش برود، مادرش شوکه شد
و می لرزید. با عصبانیت به دکتر گفت: «تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو
کردی تو … باید طلاقش بدهی!» اما وقتی مادرش مریض شد، دکتر زیر بمباران اسراییل
او را به بیروت رساند و یک هفته ای که در بیمارستان بستری بود، دکتر به غاده گفته
بود: «شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید، حتی شبها»، و مادر هر وقت
بیدار می شد و می دید مصطفی آنجاست و به خاطر او اشک می ریزد، از این همه محبت
شرمنده می شد.

و بعدها به مصطفی گفت: «من اشتباه کردم این حرف را زدم. دیگر حرفم را پس گرفتم.
باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی»؛ چون روز
خواستگاری به مصطفی گفته بود: «این دختر … صبحها که از خواب بلند می شود، تا
می رود صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را
جلو اتاقش آورده اند و قهوه آماده کرده اند … شما نمی توانید برایش مستخدم
بیاورید …».

و مصطفی گفته بود: «من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می دهم تا زنده ام،
وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت».

و تا شهید شد حتی در جبهه، این طور بود. و وقتی غاده اعتراض می کرد، می گفت: «من
قول داده ام به مادرتان تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم».

خانه شان دو اتاق بود در یک مدرسه، با چهارصد یتیم به اضافه اینکه آنجا پایگاه
سازمان امل هم بود. بچه های مدرسه با دکتر احساس یگانگی می کردند. شبها به چهار
طبقه خوابگاه سر می زد و وقتی می آمد، گریه می کرد و می گفت: «ما به جای اینکه کمک
کنیم اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است.
من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند».

حتی اولین عید بعد از ازدواجشان همراه غاده به خانه شان نرفت و وقتی علت را پرسید،
مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان. اینها که
رفته اند وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند، تعریف
می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم. سرگرمشان کنم که
اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند». گفت: «خب، چرا مامان برایمان غذا
فرستاد و نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید؟» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفت:
«شما دیر آمدید، بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید». اشکش جاری شد و گفت: «خدا که
می بیند».

مصطفی همه چیز را زیبا می دید. حتی وقتی توپها می آمد و در آسمان منفجر می شد، او
می گفت: «ببین چه زیبا است!». و وقتی غاده اعتراض می کرد: «… آن طرف شهر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.