پاورپوینت کامل شب بیست و سوم ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شب بیست و سوم ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شب بیست و سوم ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شب بیست و سوم ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۲۸

داشتند از حرم دور میشدند. مسلم نفسی تازه کرد و گفت: «واقعاً زیارت چسبید. خیلی
وقت کم بود. دلم میخواست به زیارت بیبی بیایم، اما توفیق نداشتم».

کاظم از پشت شیشه ماشین به گنبد طلایی حرم حضرت معصومه چشم دوخت. مردم دستهدسته به
طرف حرم میرفتند: «کاش احیا را اینجا میماندیم.» کاظم این را گفت و چشم از گنبد
برداشت و از توی آینه ماشین به امین نگاه کرد: «بهتر نیست این شب آخری را توی حرم
باشیم».

به جای امین که پشت فرمان بود، مسلم جواب داد: «خب، ما افطار را اینجا بودیم. زیارت
هم کردیم. باید برویم جمکران. از اول قصدمان همین بود. مگر نه؟»

امین سرش را به علامت تایید تکان داد و پرسید: «حالا از کدام طرف برویم؟»

مسلم به دور و بر نگاه کرد: «مستقیم برو.» همانطور که اطراف را نگاه میکرد، ادامه
داد: «چند سالی است که به قم نیامدم. خیلی عوض شده». چشمش به تابلو سبز رنگی خورد
که نوشته بود جمکران. تابلو را نشان داد و گفت: «نه، هنوز راهها یادم نرفته، خودش
است. همین خیابان را بگیر و برو».

امین دنده ماشین را عوض کرد. ماشین شتاب گرفت و به راه خود در شلوغی خیابان که
رفتهرفته بر تعداد ماشینهایش بیشتر میشد، ادامه داد. امین گفت: «انگار همه قصد
جمکران را دارند. باید تندتر برویم تا پشت ترافیک نمانیم». بعد خمیازهای کشید و
ادامه داد: «چقدر خوابم میاید».

کاظم که صندلی عقب نشسته بود، به شانه امین دستی زد و گفت: «نگران نباش، من نوار
ماشینت میشوم. میخواهم جزء بیست و سوم را بخوانم.»

صدای زیبای کاظم در ماشین پیچید. امین جان تازهای گرفت و مسلم به صندلی لم داد و
همراه با کاظم، قرآن را زمزمه میکرد. اما طولی نکشید که پلکهایش سنگین شد و آرام
آرام به خواب رفت.

صدای وحشتناک ترمز ماشین مسلم را از جا پراند. هاج و واج پرسید: «چی شده. چه اتفاقی
افتاده؟». امین که پایش روی ترمز بود، پرسید: «ساعت خواب آقای راهنما! باز هم
مستقیم بروم؟»

مسلم خمیازهای کشید و به اطراف نگاه کرد. چند سال پیش که آمده بود، به چنین خیابانی
برخورد کرده بود. فرعی دست راست، به جمکران میخورد. به طرف فرعی اشارهای کرد و گفت:
«نه، از این راه برو. مستقیم بروی، سر از کاشان در میآوریم».

خیابان فرعی تاریک بود. تک و توک ماشینهایی میآمدند و رد میشدند. لامپهای کمجان
پیکان تاریکی خیابان را روشن کرده بود. به دل مسلم بد افتاد. نکند راه را اشتباه
آمدهایم! در دلش گفت: «توکل بر خدا، هرچه پیش اید، خوش اید».

خیابان فرعی به انتها رسید و پیش رو جاده خاکی بود که معلوم نبود تا کجا ادامه
داشت. دور و بر جاده دیگری هم نبود. یکدفعه ماشین تکانی خورد و امین پا روی ترمز
گذاشت. کاظم پرسید: «چی شده؟»

امین در حالی که در را باز میکرد تا بیرون برود، گفت: «خدا کند این طور نباشد، فکر
میکنم پنچر شده.» سه نفری از ماشین پیاده شدند. امین با ناراحتی آهی کشید و گفت:
«آره، پنچر شده». کاظم گفت: «عیبی ندارد. سه نفری میافتیم به جانش و چرخش را عوض
میکنیم».

امین در صندوق عقب را باز کرد و بعد صدایش بلند شد: «ای داد بیداد. دیدی چی شد؟»

کاظم و مسلم خودشان را به امین رساندند. جای خالی چرخ زاپاس را دیدند. امین در را
بست: «همین امروز داده بودم آپاراتی. اصلاً یادم نبود بروم بگیرم».

مسلم گفت: «مهم نیست. میرویم از تهران برمیداریم و میآوریم.»

امین عصبانی شد: «آخه این وقت شب، با این وضعیت چه وقت شوخی کردن است. تو که بلد
نیستی، چرا ما را توی این بیابان کشاندی؟»

کاظم جلو رفت. دستی به شانه امین زد و گفت: «آرام باش. قرار نشد عصبانی شوی».

امین داد زد: «چرا عصبانی نباشم. از ظهر تا حالا دارم رانندگی میکنم. همه بدنم خسته
است. آن وقت آقا شوخی میکند».

مسلم سرش را پایین انداخته بود. کاظم پرسید: «حالا چه کار کنیم، آقا مسلم؟»

به انتهای بیابان نگاه کرد. کوههای نهچندان بلند سر بر آسمان کشیده بودند. به آرامی
لب باز کرد: «حالا کاری است که شده. فکر میکنم اگر پیاده برویم، به جمکران میرسیم.
راهی نیست.»

امین دوباره تند شد: «آخه این همه راه را چطور برویم. به فرض هم رفتی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.