پاورپوینت کامل مسافر خدا ۴۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مسافر خدا ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مسافر خدا ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مسافر خدا ۴۹ اسلاید در PowerPoint :

۱۲

از آمریکا که برگشت، سمجترین خواستگارم شد. تا نیمههای شب با پدر و مادرم صحبت کرد.
مادرم به کلی مخالف بود. مخالف ازدواج فامیلی، زود، ازدواج کردن من و از همه مهمتر
مخالف شغلش که نظامی بود.

ولی او کوتاه نیامده بود و گفته بود: اگر این کار نشود، خودش را از هواپیما پرت
میکند پایین. مادرم آخر کار گفته بود: اصلاً اگر خود ملیحه نخواهد چه میگویی؟. گفته
بود: اگر خودش نخواهد همسرش را باید خودم انتخاب کنم و جهیزیهاش را هم خودم تهیه
میکنم و بعد از آن ناپدید میشوم.

صدیقه (ملیحه) حکمت، عباس بابایی را کاملاً میشناخت. پسرعمهاش بود و از بچگی با هم
بزرگ شده بودند. خانههایشان در یک کوچه بود و عباس نقاشیهای او را میکشید و برایش
انشا مینوشت.

حتی در عالم بچگی هم میتوانستم بفهمم که کارهایش با کارهای آدمهای دور و برش فرق
میکند. کارهایی میکرد که از آدمهای بزرگ فامیل هم ندیده بودم. مثلاً صبح زودتر
میرفته و از دیوار مدرسه میپریده پایین و حیاط مدرسه را جارو میکرده تا مدیر مدرسه
بهانهای برای اخراج سرایدار که کمردرد داشته، نداشته باشد. کوچه را قرق میکرد تا
وقتی من از مدرسه برمیگردم، کسی مزاحمم نشود.

حتی در آمریکا هم کارهایش متفاوت بود. در پروندهاش آمده بود «غیرنرمال». نماز
میخواند. وسط اتاق خوابگاهش یک نخ کشیده بود تا هماتاقی مشروبخورش این طرف نیاید.
پپسی نمیخورد، چون کارخانهاش مال اسرائیلیهاست. یک روز که فرمانده آمریکایی، عباس
را احضار کرده بود، فرمانده دیر آمده بود. عباس هم در اتاق فرمانده نماز خوانده
بود. بعد که برای فرمانده توضیح داده بود، به خاطر این کار، پروندهاش امضا شد.

او دو رشته قبول شده بود؛ پزشکی و خلبانی. قبول شدنش در فامیل صدا کرده بود. همه
میگفتند پزشکی بخواند؛ اما او خلبانی را انتخاب کرد و پس از دورهاش برای آموزش
خلبانی هواپیماهای جنگی به آمریکا اعزام شد. برگشتنش برای هیچکس سوغاتی نیاورده
بود. چمدانش را که باز کرد، تویش قرآن، نهجالبلاغه، مفاتیح و لوازم معمولی زندگیاش
بود.

مادرم فردای آن شب خواستگاری، جریان را به من گفت. یکباره از او متنفر شدم. همان
مهری که به عنوان پسرعمهام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد. مادرم با آنکه مخالف
بود، داشت مرا متقاعد میکرد. داد و بیداد کردم. گریه کردم و گفتم: نه، نمیخواهم.
اما او با استدلالاتش مرا متقاعد کرد و آخر سر گفتم که هرچه نظر شما و پدرم هست.
ناراحتیام زیاد طول نکشید. به گمانم تا غروب همانروز. آن موقع فهمیدم حتی به او
علاقه هم پیدا کردهام.

مهریهام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمی هم که گرفتند خیلی سنگین بود. شاید رسم
آن وقتها بود. از عروسیهای هفت شبانهروزی شد. برای ماه عسل رفتیم مشهد. یک پیکان
جوانان داشت که سی هزار تومان خریده بود. سه روز ماندیم و زود برگشتیم تا به دزفول
برویم.

دزفول شهر قشنگ و قدیمی بود. پایگاه شکاری آن هم زیبا بود. خانههای ویلایی زیبایی
داشت. دم در خانهمان که رسیدیم عباس گفت: چشمهایت را ببند. میخواهم یک قصر نشانت
دهم. توی خانه که رفتیم، بیشباهت به قصر نبود. مادر من و عباس قبلاً جهیزیهام را
چیده بودند. پردههای هر کدام از اتاقهایمان یک رنگ متناسب با دکوراسیون همان اتاق
بود. مبلها و صندلیها شیک بودند. ظرفهای کریستال و چینی در کمدها چیده بودند. احساس
غرور کردم.

در مدرسهای بیرون پایگاه استخدام شدم. با آنکه وضع مالی خلبانها خوب بود، اصرار
داشت من هم سر کار بروم. میخواست با آدمها سر و کار داشته باشم تا بفهمم دور و برم
چه خبر است.

همان چند ماه بعد از این که رفتیم دزفول، عباس کمکم در گوشم حرفهایی خواند که قبل
از آن نشنیده بودم. میگفت: آدم مگر روی زمین نمیتواند بنشیند؟ حتماً مبل میخواهد؟
حتماً باید توی لیوان کریستال آب بخورد؟ میرفت و میآمد و از این حرفها میزد. آخر سر
برگشتم گفتم: منظورت چیست؟ میخواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟ چیزی نگفت. گفتم:
تو من را دوست داری و من هم تو را. همین مهم است. حالا میخواهد این عشق توی شهر
باشد یا توی روستا، روی مبل باشد یا روی گلیم. گفت: راست میگویی. راست میگفتم.

این طرف و آن طرف که میرفتیم، وسایلمان را کادو میبردیم. بعد از مدتی آن خانهای که
همکارانم به شوخی میگفتند باید بیاییم و وسیلههایت را کش برویم، به خانهای معمولی و
ساده تبدیل شد. پردهها را خودم به هر مدرسهای که میرفتم، میبردم و به کلاس میزدم.
مبل و صندلیها را هم اول انقلاب به جهاد داد.

یک شب یکی از همکاران عباس، ما را به مهمانی دعوت کرد. مهمانی به سبک مهمانیهای آن
زمان همراه با مشروب بود. عباس فوراً برگشت و در راه بغض کرده بود. خانه که رسیدیم
زد زیر گریه. بلند بلند گریه میکرد و میگفت: چطوری امشب را باید جبران کنم. سرش را
به در و دیوار میکوبید. رفت و قرآن را باز کرد و خواند. تا صبح همینطور بود.

اولین بچهاش در قزوین به دنیا آمد. دوست داشت دختر باشد. وقتی پشت تلفن به او گفته
بودند دختردار شده است، همانجا پای تلفن سجده شکر کرده بود. به تمام پرستاران و
خدمتکاران بیمارستان پول داده بود. آنقدر دخترش را دوست داشت که دلش نمیآمد ببوسدش.
حتی روی کاغذی نوشته بود: لطفاً مرا نبوسید.

بعد از دزفول به اصفهان منتقل شد. درجهاش ارتقا پیدا کرده بود. انقلاب در حال
پیروزی بود. او علاوه بر کارهایش در پایگاه گروهی را برای مبارزه تشکیل داده بود.
عضو کمیته برنامهریزی ورود امام بود. امام را عاشقانه دوست داشت.

ساده لباس میپوشید. به من سفارش میکرد در مهمانیها فقط یک نوع غذا درست کنم. برای
مهمان سرزده هم میگفت: هر چه خودمان داریم، بیاوریم.

یک شب رفت تا برای مهمانها میوه بگیرد. چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود. گفتم:
این چیه خریدی؟ گفت: چه فرقی میکند، بالام جان؟ سیب پوستش را بگیری همهشان شکل هم
میشوند! پیرمردی آنجا دیده بود که بساط دارد و کسی سیبهایش را نمیخرد. رفته بود و
همهشان را خریده بود. میوه خوردن خودش جالب بود. میوههایی را که در دسترس اکثر مردم
نبود، مثل موز و اینها اصلاً نمیخورد. همین میوههای معمولی هم قبل از اینکه بخورد
برمیداشت و در دستش میچرخاند و نگاهشان میکرد و میگفت: سبحانالله! تا کلی نگاهشان
نمیکرد، نمیخورد.

با شروع جنگ عباس بابایی فرمانده پایگاه اصفهان شد و مسئولیتش زیادتر و کارش
خطرناکتر.

حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود. صبح زود بلند میشد. قرآن میخواند.
بعد لباس پروازش را میپوشید و میرفت. خودم با سه بچه، هم زن خانه بودم و هم مرد
خانه.

جدای از مسئولیتهای نظامی و فرماندهیاش به همه مشکلات خلبانان و پایگاه رسیدگی
میکرد. خارج از محدوده کارش کسی نمیدانست او فرمانده است. برای اینکه مشکلات
سربازها را بفهمد، میرفت و جایشان پاس میداد. سربازها میگفتند: به کسی نگویی که این
کار را کردی. اگر فرمانده بفهمد بدبختم.

هوای پیرمردهای خدماتی پایگاه را داشت. خانههایشان را بلد بود. با اینکه حقوقش کم
نبود، آخر ماه کم میآورد. یک روز آمد و گفت: خانهمان را باید عوض کنیم. یکی از
پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی میکنند. و
نمیشد ما در خانه بزرگتر زندگی کنیم. برای شناسایی عملیات با ماشین میرفت. میگفت:
هواپیما پروازش برای بیتالمال هزینه دارد. با آنکه پایگاه چند ماشین خوب داشت که
یکی از آنها برای استفاده شخصی او بود، همیشه با پیکان این طرف و آن طرف میرفت.

به بچههایش قبولاند که تلویزیون رنگی اهدایی یکی از مقامات را، به دیگران بدهند. به
آنها گفته بود: بچههای بعضی از خانوادهها هستن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.