پاورپوینت کامل همین، نه بیشتر ۱۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل همین، نه بیشتر ۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل همین، نه بیشتر ۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل همین، نه بیشتر ۱۸ اسلاید در PowerPoint :
۵۲
کلاس تمام شد. بچه ها یکی در میان «خسته نباشید» می گفتند؛ با سر تشکر کرد؛ کاغذهایش را جمع و جور کرد؛ دست و بالش را به هم زد و گرد گچ را از روی لباسش تکاند. این، تنها کلاسی بود که هنوز گچ و تخته سیاه داشت. بقیه همه تخته سفید داشتند. اینجا را بیشتر از کلاس های دیگر دوست داشت، شاید چون حال و هوای مدرسه را داشت. تکه گچی را که گوشه میزش بود برداشت و طرف جا گچی پرتاب کرد. افتاد توش. دلش غنج رفت. یاد سال چهارم افتاد؛ آن شب کنکور که بچه ها به سرشان زده بود!
یک تکه گچ بر می داشتند، می رفتند ته کلاس، پشت به تخته، نیّت می کردند و گچ را طرف جا گچی پرتاب می کردند. همان موقع نیّتشان را بلند می گفتند: «برق شریف»؛ «عمران تهران»؛ «برق امیرکبیر» «مکانیک خواجه نصیر» و… هر کسی یک چیزی. تا گچ را پرت می کردند، بر می گشتند ببینند که تو جاگچی می افتد یا نه؛ اگر نه، یک گچ دیگر و یک نیّت دیگر و یک پرتاب دیگر تا بالاخره یکی می افتاد و «هورا» یشان هوا می رفت.
آن شب، هر رشته و دانشگاهی را که گفته بود، گچ توی جا گچی نیفتاد. کلی بچه ها تو سر و کله اش زدند و با هم خندیدند. دو ماه بعد که نتایج آمد، «عمران شریف» قبول شده بود؛ اما نرفت. رفت حوزه. خیلی با خودش کلنجار رفته بود؛ با این مشورت، با آن مشورت، از خودش پرسیده بود: «بروم جامه بسازم یا جامعه؟»
بعد جواب داده بود: «می روم جامعه می سازم».
حالا توی «امیرکبیر» استاد شده بود؛ استاد معارف.
کاغذها را دوباره و این بار با خاطراتش جمع و جور کرد. خودش را دوباره تکاند. عبایش را از جا لباسی برداشت و تکاند، پرواز داد و روی شانه هایش نشاند.
بچه ها دَم در، به احترام منتظرش بودند تا بیرون برود. از سکّو پایین آمد و به بچه ها تعارف زد. بچه ها استدعا کردند.
استاد؟!
صدا از وسط کلاس می آمد. برگشت. بچه ها هم با او برگشتند.
پسرِ مو تراشیده ای که ابروهای تازه اصلاح شده اش «شاخ و شونه» می کشید، به او زُل زده بود. بی اینکه چیزی بگوید، پسر دوباره به صدا در آمد: «استاد، ما هیچ کدوم از حرف هاتونو قبول نداریم!»
بچه ها سریع به طرفش برگشتند تا ببینند چه می گوید. مکث کرد… .
نه گذاشت و نه برداشت؛ گفت: «خب قبول نداشته باش!»
این را گفت و از در بیرون رفت. بچه ها برگشتند و به پسر خندیدند. پسر، بی اعتنا به بچه ها، زیر لب چیزهایی گفت و کتابش را به هم کوبید.
توی راهرو، جلوی در اتاق اساتید، بچه ها سؤال و اشکال می کردند. حسین، رفیق فابریک همان پسر هم بود .
پرسید: «استاد! شما می گویید که ما مختاریم. من سؤالم این است که چرا خدا ما را مجبور کرده که مختار باشیم؟ من اگر مختارم می خواهم مجبور باشم».
خوشش آمد! حسین، پسر تیزی بود. چندبار به دفترش رفته و سؤال پرسیده بود. بعضی وقتها هم درد دل می کرد. پدرش ع
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 