پاورپوینت کامل ارزش و افتخارات طلبه نامه ای به برادرم حسین«قسمت اول» ۸۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ارزش و افتخارات طلبه نامه ای به برادرم حسین«قسمت اول» ۸۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ارزش و افتخارات طلبه نامه ای به برادرم حسین«قسمت اول» ۸۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ارزش و افتخارات طلبه نامه ای به برادرم حسین«قسمت اول» ۸۵ اسلاید در PowerPoint :
۸
از آن تاریخ ۱۵ سال می گذرد؛ از آن تاریخ که من و تو کنار یک دیگر روی یک نیمکت در کلاس درس دبیرستان نشسته بودیم. آن سال من و تو، هر دو در کنکور قبول شدیم، اما من در مقابل اصرار تو، خانواده، فامیل، اهل محل و بچه های مسجد پافشاری کردم و به حوزه آمدم و تو در دانشگاه مشغول تحصیل شدی. این اولین بار بود که من و تو از هم جدا شدیم، خوب به یاد دارم که تو به من می گفتی: «دانشگاه هم نیروی متعهد نیاز دارد، بحران امروز جامعه ما بحران کمبود متخصص بسیجی است، مگر این مملکت پزشک متدین نمی خواهد؟ اگر خوب ها همه به حوزه بروند، خیلی از سنگرها خالی می ماند.» هر بار که به منزل می آدم، از طرف بچه های محل، به صراحت یا کنایه مورد تمسخر قرار می گرفتم: «حاج آقا بی زحمت یک استخاره بفرمایید! آشیخ یک روضه هزارتومانی لطف کنید! صبحکم الله بالخیر و العافیه! یک مجلس فاتحه فلان جا برایتان رزرو کرده ایم و…»
نگاه های بابا و مامان هم که پر از گلایه و اعتراض بود و بیش از آن ترحم. بابا می گفت: «پسرجان به اقبال خود پشت نکن، جوان های این مملکت چقدر آرزو دارند دانشگاه قبول شوند، حتی دانشگاه آزاد. شب و روز درس می خوانند، نذر و نیاز می کنند، آن وقت تو بهترین رشته دانشگاه سراسری قبول شدی، ناز می کنی! اگر به فکر خودت نیستی، لااقل به فکر آبروی ما باش». مامان می گفت: «فردا که بخواهی زن بگیری نه پول داری، نه کار و نه مسکن. چه کسی زندگی با تو را می پذیرد؟» داداش می گفت: «چند وقت دیگر که عمامه سرت بگذاری، سایه ات را با تیر می زنند، توی خیابان متلک می شنوی، همه کمبودهای مملکت را از چشم تو می بینند، آخر شب اگر در میدان شهر باشی، به سمتت گوجه و تخم مرغ پرتاب می کنند، هیچ کس تحویلت نمی گیرد… . اگر می خواهی خدمت کنی، باید به دانشگاه بروی اگر می خواهی محترم باشی، باز هم باید به دانشگاه بروی. این روزگار غیر از زمان قدیم است که دست آخوندها را می بوسیدند…».
سعید می گفت: «قم خط تولید انبوه آخوند راه انداخته، مملکت که این همه روضه خوان نمی خواهد. در عصر ماهواره و اتم، علم حرف اول در دنیا را می زند».
آن روزها من جواب قانع کننده ای برای شما نداشتم، ولی یک احساس عجیب در وجود من، یک نیروی نامرئی، یک عشق مرا به قم می کشانید. اگر لطف خدا مرا با حاج آقا آشنا نکرده بود، شاید من هم مثل اکبر، همان سال های اول حوزه را رها می کردم. در این سال ها علاوه بر اکبر، برای خیلی از دوستان ما اتفاقات عجیبی افتاد.
اکبر به دنبال سعادت و خودسازی به حوزه آمده بود؛ همیشه می گفت: «می خواهم آدم بشوم و هیچ جایی بهتر از حوزه آدم را پرورش نمی دهد». ولی وقتی به حوزه آمد و دید طلبه ها هم آدم های معمولی هستند، گاهی فوتبال بازی می کنند، گاهی تلویزیون نگاه می کنند، گاهی برای هم لطیفه می گویند و گاهی تخمه می خورند، شوکه شده بود. چند سال هم که در حوزه ادبیات عربی و منطق خواند، پاک پشیمان شد و به این بهانه که ما آمده بودیم، قرآن، اخلاق و عرفان بیاموزیم، نه ضُرَبَ زیرابا یاد بگیریم، حوزه را رها کرد.
جواد هم از اول تحت تاثیر قدرت علمی علامه جعفری وارد حوزه شد، اما وقتی کتاب های قدیمی حوزه را دید، حوصله اش سر رفت. می گفت: «صرف و نحو مگر چقدر اهمیت دارد که این همه باید تکرار شود؟ چرا در حوزه ریاضیات و نجوم درس نمی دهند؟ چرا روانشناسی و فلسفه هگل نمی خوانیم؟…»
آخرش هم سر از رشته کامپیوتر دانشگاه در آورد.
علی رضا هم از باب وظیفه شناسی، آنقدر درس می خواند که سردرد گرفت. هر وقت به او سر می زدم، گوشی واکمن در گوشش بود و نوار درسی گوش می کرد. می خواست خیلی زود بر همه علوم حوزه مسلط شود. می گفت: «اگر از وقت خوب استفاده نکنیم، شهریه حوزه برای ما جایز نیست. برای همین سر سفره هم کتاب می خواند، رادیو معارف گوش می کرد، یادداشت هایش را ویرایش می کرد، مجله ها را ورق می زد؛ آن قدر که میگرن گرفت و دکترها به او گفتند: «چند سال باید مطالعه را تعطیل کنی»، و مجبور شد طلبگی را رها کند.
محمد حسین هم نمی دانم با چه کسی آشنا شده بود که مرتب روزه می گرفت، غذاهای چرب و شیرین نمی خورد، کم حرف می زد، کم می خوابید… . او هم چهار سال بیشتر دوام نیاورد. بعد خون ریزی معده کرد و رعشه گرفت، به شهرشان باز گشت و با حمایت پدرش، یک مغازه کتاب فروشی باز کرد.
سیادت از همان سال اول کتاب های روشنفکری می خواند. اوایل به این نتیجه رسیده بود که عالم دین باید از همه علوم سر در بیاورد و مرجع تقلید باید فیزیک، شیمی و ریاضی هم بداند. از طرفی می گفت ما هیچ وقت نمی توانیم با اصل دین آشنا شویم و هر چه تلاش کنیم، فقط به یک قرائت و برداشت بشری می رسیم. بعدها معتقد شد که علوم انسانی، اقتصاد، روان شناسی، مدیریت و حتی اخلاق هیچ ربطی به دین ندارد و عقل مستقل انسان، با تحلیل و تجربه قواعد آن را به دست می آورد. دین فقط ارتباط انسان با خدا را سامان می دهد که آن هم یک تجربه معنوی است. بعد هم به این نتیجه رسید که برای آشنایی با دین لازم نیست طلبه باشیم. در هر شغل دیگری هم باشیم، برداشت ما از قرآن حجیت دارد و محترم است، زیرا راه حق در یک راه منحصر نیست و به تعداد انسان ها راه مستقیم وجود دارد. او می گفت: «گوهر دین باید در انسان وجود داشته باشد، خیلی نباید به ظواهر و پوسته دین اهمیت داد». او حوزه های علمیه را متهم می کرد که به فقه و احکام بیش از اندازه می پردازد. در نهایت از طلبگی انصراف داد و هر وقت صحبت می شد، از دوستانش می خواست که با تسامح و تساهل با اعتقادات او برخورد کنند.
داود از اول به نظام آموزشی حوزه انتقاد داشت. می گفت: «طلبه خیلی معطل می شود، در دنیای امروز، باید خیلی سریع پیش رفت». برای همین ۶ سال اول را در دو سال و نیم خواند، ولی در هیچ یک از رشته های تخصصی قبول نشد و همین موجب سرخوردگی او شد.
او هنوز که هنوز است از برنامه حوزه گلایه دارد و چون توان استفاده از متون سنگین را ندارد، سیستم علمی حوزه را ناکار آمد می داند. یک بار به او گفتم، چرا حوزه را رها نمی کنی. گفت: «دیگر دیر شده است، مردم چه می گویند؟» گفتم: «چرا به دنبال کاری نمی روی؟ پس از این تحصیل حوزه برای تو فایده ای ندارد». گفت: «در این وضعیت، اگر بروم، می گویند بی سواد است یا از حوزه بیرونش کرده اند». از آن زمان تا به حال، هشت سال می گذرد، ولی برنامه اش فرقی نکرده است.
قاسم و ابراهیم معتقد بودند که طلبه باید از جریانات سیاسی آگاه باشد، حجره آنها، مرکز بولتن و روزنامه بود و همیشه آخرین رویدادها و اطلاعات را با چند رنگ تحلیل و تفسیر، می شد آنجا پیدا کرد. معمولاً تا چند ساعت پس از نیمه شب، به جر و بحث سیاسی می پرداختند و به همه چیز و همه کس کار داشتند. چند دفعه با مدیر مدرسه مجادله کردند که چرا در مورد جریانات روز بیانیه صادر نمی کند؟ آنها همیشه با واحد حضور و غیاب مدرسه مشکل داشتند و در کلاس ها به طور مرتب شرکت نمی کردند. الان هم از فعالان سیاسی یکی از احزاب هستند و درس را کنار گذاشته اند.
حسن که سال های اول طلبگی خیلی به تحصیل علاقمند بود، پس از چند سال معلم عربی دبیرستان شد و بعد هم یک مرکز ترجمه و آموزش زبان عربی باز کرد. شبیه مجتبی که اول طلبه ها را به فراگیری کامپیوتر و تسلط بر ابزارهای نوین پژوهش دعوت می کرد، بعد هم خودش آنقدر در کامپیوتر غرق شد که طلبگی را رها کرد و یک موسسه آموزش علوم کامپیوتری دایر کرد. عین همین داستان، درباره یکی دیگر از رفقا که به هنر علاقمند بود، پیش آمد.
جعفر پس از دو سال که به سختی و فشار درس ها را تحمل کرد، احساس وظیفه کرد که در مسجد روستای زادگاهش، یک کانون فرهنگی تاسیس کند و بچه ها راتحت پوشش بگیرد. الان بیش از ۱۰ سال است که در آنجا مشغول فعالیت است؛ بیشتر روزها را به کشاورزی می پردازد و شبها هم در مسجد برای مردم مسئله می گوید.
مرتضی علی رغم علاقه فراوان و تلاش پی گیری که داشت، دروس حوزه را خوب درک نمی کرد. وقتی مشکلات اقتصادی بر او فشار آورد، ترجیح داد درس را کنار بگذارد. الان هم در یکی از پاساژهای قم پارچه فروشی می کند.
دوست دیگری هست که زندگی عجیبی دارد؛ از ابتدای طلبگی به شدت اهل کار علمی است، کمتر با کسی دوست می شود، بلکه کمتر با دوستی حرف می زند. یک حجره کوچک یک نفره، زیر پله مدرسه گرفته و صبح و شام سرش در کتاب است. خودش مدعی است که در ۲۵ سالگی مجتهد شده و من هم بعید نمی دانم. البته از فضاهای جدید علم فقه اصلاً اطلاع ندارد، فقط به سبک قدیمی کار کرده است. از آن بدتر اینکه اصلاً قدرت ارتباط با دیگران را ندارد. از مسایل سیاسی و اجتماعی سر در نمی آورد. در معامله کلاه سرش می رود. خیلی زودباور و ساده است، به همین جهت از ارتباط با مردم وحشت دارد.
زبان و قلمش به سبک ۲۰۰ سال پیش است، نه روزنامه می خواند، نه تلویزیون نگاه می کند و نه با کتب غیر حوزوی سر و کار دارد، حتی خیابان های شهر قم را بلد نیست. در هیچ ورزشی مهارت ندارد. دوچرخه سواری هم یاد نگرفته است.
من هر چه فکر می کنم، می بینم که این همه اطلاعات فقهی که جمع آوری کرده، به هیچ دردی نمی خورد و هیچ گرهی را باز نمی کند. مشکل بزرگ او این است که چون سنش بالا رفته، به دست آوردن این مهارت های اجتماعی برای او بسیار دشوار شده و خودش هم به کلی ناامید است.
به هر حال، ۱۵ سال گذشت. امروز تو در شمال شهر، در یک مرکز معتبر مشغول به کار هستی و ماهی ۳۵۰ هزار تومان درآمد داری. الحمدلله خانه، ماشین، کامپیوتر، موبایل و امکانات هم داری. امیدوارم یک همسر خوب برایت پیدا شود و به قول خودت «حرّیت» تو را نقطه دار کند. من هم برایت دعا می کنم، به شرط اینکه از این طومار بلند که برای ویژگی های همسر آینده ات نوشته ای قدری کوتاه بیایی. دیروز ۲۰ دقیقه برای مطالعه آن وقت گذاشتم. اگر موضوع آنرا نمی دانستم، فکر می کردم مقاله ای درباره ملکه سبا نوشته ای!
حسین جان من و تو در یک روز و از یک مادر متولد شده ایم و در یک خانواده تربیت یافته ایم. بیش از همه برادرها با هم صمیمی هستیم و حرف دل هم دیگر را خیلی خوب می فهمیم. در موضوعات مختلف ساعت ها با هم گفت وگو کرده ایم و شاید موضوعی نباشد که تیغ مباحثه ما آن را کالبد شکافی نکرده باشد. درباره حوزه و روحانیت هم، سال هاست که گفت وگو می کنیم و من کتاب های زیادی در این موضوع به تو پیشنهاد داده ام. به همین دلیل، کمی از سوال تو شگفت زده شدم. راستش انتظار نداشتم چنین قضاوتی داشته باشی. به احتمال قوی آن کتاب ها را به خوبی نخوانده ای. به هر حال مجبورم کردی که با این نامه مفصل، سرت را به درد بیاورم و البته مثل همیشه خوشحال و از تو ممنونم که با اخلاص و صفای قلب و با دقت نظر و تیزهوشی، نکات ارزنده ای را یادآوری کردی.
من در این ۱۵ سال بیشتر به تحصیل مشغول بوده ام و الان دوره عالی تحصیلات حوزوی(خارج) را می گذرانم. اندکی بیشتر به پایان کار تحصیل من نمانده است. اینگونه نیست که من تا پایان عمر در قم بمانم و هر روز صبح به درس بروم و دائم به مباحثه و مطالعه مشغول باشم. من از نیازهای اجتماع غافل نیستم. همین الان هم در کنار تحصیل فعالیت های دیگری، از جمله تدریس، تحقیق، تالیف و تبلیغ دارم. در ماه مبارک رمضان، ایام عزای امام حسین(ع) و بعضی مناسبت های دیگر، از قم به مراکز دیگر اعزام می شوم و با متن جامعه از نزدیک ارتباط دارم.
آشنایی با حاج آقا، برای من یک نعمت فوق العاده بود؛ گویا او از جانب خدا برای راهنمایی ما مأموریت داشت. مثل یک پدر دلسوز و به قول خودش مثل یک برادر، از احوال ما خبر می گرفت و تجربه های خود را خالصانه برای ما بیان می کرد. ما را با شخصیت های موفق حوزه و فضلای روشن بین آشنا کرد. هر چه می دانست، با حوصله به ما یاد داد و با استدلال ما را متقاعد می کرد، و هر جا که به بن بست می رسیدیم، به دیگران ارجاع می داد. تذکرهای او ما را در مقابل همه این حکایات بیمه کرده بود.
درباره انجام عبادات و مستحبات، مرتب سفارش می کرد که زیاده روی نکنیم. احادیث باب «الاقتصاد فی العباده» را برای ما می خواند و می گفت: «هاضمه روحی شما، ظرفیت تحمل عبادت فراوان را ندارد، فقط وقتی که اشتهای روحی فراوان دارید، اعمال مستحبی را انجام دهید». بیشتر به واجب و حرام تأکید داشت و می گفت: «تمام همت انسان باید بر انجام واجب و ترک حرام که مهم ترین فرامین خدا هستند، متمرکز باشد».
مفاتیح الجنان را به سوپر مارکتی تشبیه می کرد که انواع غذاهای مقوی، میوه و خوراکی در آن یافت می شود، و می گفت: «هیچ کس همه غذاهای سوپرمارکت را یکباره نمی خورد. هر بار به تناسب اشتها، کمی از خوراکی ها را باید انتخاب کرد، البته تنوع غذایی را هم باید در نظر گرفت. در انجام عبادات هم، روح ما به انواع عبادات، البته در فواصل زمانی مختلف، نیازمند است. تلاوت قرآن، دعا، استغفار، مناجات، توسل، زیارت و نماز، هر کدام به نوبت باید در برنامه ما باشد».
درباره درس خواندن، مرتب سفارش می کرد که درس را در اولویت اول قرار دهیم و به عنوان مهم ترین واجب صنفی به آن نگاه کنیم. اما طوری هم نباشد که در دراز مدت نتوانیم آن را ادامه دهیم. می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 