پاورپوینت کامل جیرجیرک ۶۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل جیرجیرک ۶۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جیرجیرک ۶۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل جیرجیرک ۶۲ اسلاید در PowerPoint :
۳۲
ابر بود. شیب کوچه تند بود و راه شل و گل و نمی شد تند دوید. عجله داشت. می خواست زودتر به پدرش برسد. از وقتی که به آن چهار مرد، نشانی ویلای دکتر را داده بود، ده دقیقه ای می گذشت. پسر فکر کرده بود مردان حتماً سفارش کار داشتند برای پدرش. نشانی ویلای دکتر را به این خیال داده بود. اما با رفتن مردان دل ش به شور افتاده بود. راننده ی پژو را دی روز دیده بود. وقتی که توی صف نانوایی ایستاده بود. راننده لب جاده پسرک را گرفته بود به حرف. پرسیده بود: «استاد کلاته رو می شناسی؟» پسر با خنده گفته بود: «پدرمه.» راننده پرسیده بود: «الان کجاست؟» پسر با انگشت ویلای نوساز دکتر را نشان راننده داده بود و گفته بود: «اون جا.» راننده نگاهی به کوچه و شیب تند آن انداخته بود و پرسیده بود: «تا کی اون جاست؟» پسر گفته بود: «نمی دونم کارمون چه قدر طول می کشه. ولی سه چار روزی کار داریم.» راننده سر تکان داده بود و گفته بود: «یه روز می یاییم دیدن ش.» پسر اعتنایی به حرف راننده نکرده بود. یعنی یادش رفته بود که به پدرش بگوید چنین کسی را دیده. ولی حالا با دیدن راننده و آن چند نفر که می خواستند بروند دیدن پدرش، ناراحت شده بود. دل ش به شور افتاده بود. عصرانه به دست، شیب تند کوچه را گرفته بود و می دوید تا زودتر از مردان برسد به درِ ویلا؛ نفس ش بند آمده بود. کمی مکث کرد تا نفس ش در بیاید. از دور دید: دو تا مرد کنار سطل آتش جعفرعلی ایستاده اند. ولی خبری از جعفرعلی نیست. از مردان دور آتش پرسید: «جعفرعلی کوش؟» مردان قوزکرده، گردن های شان را جمع کرده بودند توی یقه ی اورکت های شان. انگار سردشان بود. مردان با دیدن پسر چشم شان را چرخاندند سمت طبقه ی بالا و اعتنایی به پسر نکردند. انگار او را ندیده اند. ترسید. حیاط ویلا داشت تاریک می شد و مه داشت همه جا را می گرفت . روشنایی باریکی از اتاق جعفرعلی افتاده بود توی راه پله ها. پسرک دوید طرف پله ها. چند تا پاگرد را که چرخید، رسید به اتاق پدرش. صدای خش خش سمباده کشی پدرش نمی آمد. همهمه ای گنگ توی اتاق خالی پیچیده بود. دل شوره ش بیش تر شد. با آرنج در اتاق را باز کرد و رفت تو. چشم جعفرعلی که به پسرک افتاد گفت: «بفرما شازده اومد.»
چی؟
پسر نوح که می گن تویی!
چی می گی جعفرعلی؟ نوح دیگه کیه؟
همون که با بدان بنشست! تازه می پرسه لیلی مرد بود یا زن؟ بیا بیبن چه دسته گلی به آب دادی؟
پدرش ایستاده بود کنار پنجره. عصبانی بود. از دست کی نمی دانست؟ منظور جعفرعلی با کی بود؟ راننده ی پژو را شناخت. با سر دوباره سلام کرد. راننده ایستاده بود کنار عاقله مردی اورکت پوش. عاقله مرد داشت دست ش را روی علاء الدین گرم می کرد که صدای پدرش را شنید: «دست ات درد نکنه آقاماهان!» چه اتفاقی افتاده بود؟ نمی دانست. فقط یک لحظه دید که پدرش عصبانی دارد می اید طرف ش. دست پدرش که رفت بالا خودش را جمع کرد و چشم ش را بست. منتظر شنیدن و داغی چک بود که صدای پدرش را شنید که گفت: «ول ام کن!» چشم باز کرد. دست پدرش توی دست راننده پژو بود. پدر دست ش را پس کشید و برگشت رفت کنج اتاق کنار قوطی های خالی رنگ.
ایشون کی باشن؟
عاقله مرد بود؛ داشت از راننده می پرسید.
پسرشه.
هاج و واج داشت مردها را نگاه می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ با تته پته گفت: «گفتن از دوستا …» پدر عصبانی گفت: «دارم می بینم.» یعنی رودست خورده بود! برای چی؟ پاکت عصرانه را آهسته گذاشت کنار پاش. دو تا گوجه ی قرمز از سر پاکت قل خوردند افتادند کف خاکی اتاق.
جعفر! تو برو پایین. یه وقت دیدی دکتر پیداش شد.
جعفرعلی گفت: «تو این هوا! وقت قحطه؟» پدر گفت: «شانس که نداریم. می بینی که.» جعفرعلی گفت: «من پایین نمی رم. من باید بفهمم اینا این جا چی می خوان.» راننده گفت: «به شما مربوط نمی شه.» جعفرعلی گفت: «این جا هر اتفاقی بیفته به من مربوط می شه. من نگه بان این ویلام. این جا امانت دست منه.»
یه جوری می گه این جا امانت دست منه انگار کلیددار قصر قارونه.
قارون یا هرچی. من امانت دارم.
پدر داد زد: «جعفرعلی!» صداها یک دم قاطی هم شد. ماهان نمی دانست به کدام طرف نگاه کند.
از کجا معلوم دزد نباشن؟
تهمته.
مربوط به پنج شش سال پیشه.
حتماً می گی کی یادشه. نه داداش! ما یادمون نمی ره.
پدر با دست رنگی گذاشت پشت کمر جعفرعلی و هل ش داد طرف در.
تو برو پایین! خودم صدات می کنم.
می رم ولی به دکتر می گم.
برو پایین! هر غلطی که خواستی بکن. فقط برو!
صدای پای جعفرعلی از توی راه پله ها پیچید که داشت با غرغر می رفت پایین. پدر عصبانی برگشت طرف مردها.
چرا به پسرم دروغ گفتین؟
راننده گفت: «ما دروغ گفتیم؟»
آره شما؟
پسر پرید وسط حرف شان : «گفتن از دوستای قدیمن.» پدر گفت: «بفرما!» راننده گفت:«تو ما رو نمی شناسی.»
نه که نمی شناسم.
دروغ چرا می گی مرد؟
عاقله مرد گفت: «ملاحظه کنید!» پدر گفت: «ملاحظه ی چی رو؟» پسر دید که پدرش نمی تواند خودش را کنترل کند.
حالا از من چی می خواید؟
راننده گفت: «فقط چند تا سئوال ناقابل. جواب که بگیریم می ریم.»
راجع به چی؟
عاقله مرد گفت: «جلوی پسرش …» راننده پرید تو حرف عاقله مرد: «وقت تنگه حاجی! اینم که می بینی همه چی رو منکره.» پدر گفت: «یه بار گفتم بازم می گم. من به کسی جواب پس نمی دم.» عاقله مرد گفت: «به نفع خودته که جواب بدی.» راننده گفت: «بیا بریم حاجی! خودشون می دونن با این چی کار کنن.» پدر گفت: «خود کیا؟» راننده گفت: «همون هایی که حکم برات بریدن.» پدر گفت: «حکم؟ حکم چی؟ از طرف کی؟ کجا؟»
خودت به تر می دونی!
پدر مستأصل پرسید: «از کجا باید بدونم؟ کسی چیزی به من نگفته.»
یعنی هیچ نامه ا ی به دست ات نرسیده؟
نامه ی چی؟ من اصلا نمی دونم شما از چی حرف می زنید. اصلاً کی هستید؟ اسم تون چیه؟ با من چی کار دارید؟ هرچی می گم اشتباه گرفتید باور نمی کنید؟ به کی قسم بخورم؟
داره بولوف می زنه.
بولوف چی؟
خوبم می دونی چی کارت داریم. نامه هم به دست ات رسیده. ولی داری حاشا میکنی.
حاشای چی؟
عاقله مرد دست برد بالا تا راننده ساکت شود. دیر شده بود. راننده حرف ش را زد.
دیوار حاشا بلنده. اگه حاجی این جا نبود می دونستم باهات چی کار کنم.
و پوزخندی زد که ماهان چندش ش شد.
بازم می گم اشتباه گرفتید آقا…
راننده طاقت نیاورد که چیزی نگوید. گفت: «بس کن پاورپوینت کامل جیرجیرک ۶۲ اسلاید در PowerPoint!» پسر که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود یک باره از جا در رفت و گفت: «به کی گفت؟» چند بار این حرف را تکرار کرد. عاقله مرد رو به راننده گفت: «عفت کلام داشته باش!» پسر عصبانی دوباره گفت: «با کی بود بابا؟ با تو بود؟» عاقله مرد گفت: «تو ساکت باش آقاپسر!» ماهان نمی دانست چه کند. نگاه به پدرش کرد ببیند در مقابل این توهین چه می کند. دید پدرش سرش را انداخته پایین. خواست برود طرف راننده که پاش گرفت به پاکت و نزدیک بود بخورد زمین که عاقله مرد گرفت ش. چند تا گوجه ی دیگر رها شدند کف اتاق. عاقله مرد با هم آن آرامشی که در صداش بود گفت: «داری تند می ری اکبرآقا!» راننده گفت: «اون وقت که وقت و بی وقت می خوند باید فکر حالا رو می کرد. مخصوصاً شبا. تو تاریکی، زیر گوش افسرای اردوگاه. یادت اومد؟»
اکبرآقا بس کن!
واسه کی می خوندی؟ کوشن حالا؟
پدر خودش را زده بود به نشنیدن و داشت با بتونه های خشک شده ی پشت ناخن هاش ور می رفت. راننده رو به عاقله مرد گفت: «دیگه تمومه حاجی! راضی شدی؟ سکوت نشونه ی رضایته.» عاقله مرد گفت: «صبر داشته باش اکبرآقا! کار ما هنوز شروع نشده.» پسر دست لرزان پدر را برای لحظه ای دید. پدر دست ها را حلقه کرد توی هم و گفت: «چی باید شروع بشه؟» هرچه می خواست خودش را بزند به آن راه ها نمی شد. پسر به خوبی طفره رفتن های پدر را می شناخت. راننده گفت: «این که پاورپوینت کامل جیرجیرک ۶۲ اسلاید در PowerPoint چه کرده اون طرف مرز؟»
اکبرآقا!
دیگه تکرار نمی شه حاجی.
عاقله مرد با دست اشاره کرد به پسر که بیاید کنار دست خودش. پسر نرفت. عاقله مرد خودش رفت طرف پسر و دست ش را دراز کرد طرف پسر. دست پسر را مردانه گرفت توی دست و زیر گوش پسر گفت: «نترس! هم این جا پیش خودم وایستا!» و لب خند زد توی صورت پسر و گفت: «این چیزا لازمه.» پسر دل ش کمی آرام شد. نمی دانست چرا. ولی آرامشی درون خودش احساس کرد. چرا به این مرد اعتماد کرده بود، نمی دانست. انگار داشت چیزی را از دست می داد. شاید علت ش بوی اتاق بود. بوی خفه ی اتاق. یا نه، از دست این مردان بود.
این اصلاً انصاف نیست که هر کی هر چه دل ش خواست بکنه …
پدر پرید تو حرف راننده: «هر کی منظورت کیه؟» راننده گفت: «خودتو به اون راه ها نزن! فکر کردی هر کی به هر کیه؟ بری اون مرز بعد هم راحت برگردی این جا و هیچ کس ازت نپرسه خرت به چند؟» پدر با پوزخند گفت: «کی بره اون مرز؟ منم مثل بقیه گرفتار شدم. با خفت تو گیلان غرب.» و با انگشت راننده را تهدید کرد: «هر کی شما رو پُر کرده فرستاده این جا، اشتباه کرده. اشتباه به عرض تون رسونده.» و رو به عاقله مرد گفت: «می گه بره اون مرزو برگرده. آقا منم سینه سوختم. تاوان دادم.» راننده گفت: «ولی تو خودت ول کردی. خودت لو دادی. همون خفتی که می گی گریبان تو گرفت.» و با لحن پرخاش گرانه ای پرسید: «به خاطر چی؟ به خاطر کی؟ حالا باید جواب پس بدی.» پدر با غیظ گفت: «به کی جواب بدم؟ به حکم کدوم قانون؟»
قانون ما!
قانون شما دیگه کدومه! کجا نوشته شده؟
این جا.
و زد روی جناق سینه ش که صدای چرم از کاپشن خلبانی ش بلند شد. و با هم آن دستی که زده بود روی سین
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 