پاورپوینت کامل داستان;می شد آن شب نکشم اش ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان;می شد آن شب نکشم اش ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان;می شد آن شب نکشم اش ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان;می شد آن شب نکشم اش ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

۳۴

kanal1359@yahoo.com

(۱)

مرتضا به ستون یک هم راه مرد و زنی حرکت می کرد که پشت سر چند بلدچی راه افتاده بودند. شش ساعت راه بود تا مرز را قاچاقی رد کند. میان ستون، پشت سر زنی قرار گرفت که با کودک شیرخوار پابه پای بقیه می رفت. بلدچی برای دوری از مأموران مرزی، ستون را از بی راه می برد. سال های جنگ وجب وجب نقاط مرزی را سواره پیاده رفته و آمده بود. حالا مجبور بود ناشناس پشت سر بلدچی برود که نیمی از سن او را هم نداشت. نزدیک مرز بلدچی جوان خودش را رساند به او.

گیرت اومد؟

بله!

چی گرفتی؟

طارق عراقی.

بد اسلحه ای نیس! اطمینون نکن به هر کی. عراق اوضاع خرابه … قتل و آدم دزدی برای چند هزار تومان.

سپیدی صبح رسیدند مرز. نفس تازه می کرد که صدای موتورسیکلت شنید. چشم چرخاند، ده مرد مسلح دشداشه پوش با صورت های پوشیده آمدند. کلت طارق اش را لمس کرد. بلدچی جوان خیال اش را راحت کرد.

«نترسید! تا گاراژ شماها رو می برن. دو خمینی بیش تر ندین. »

بلدچی ها بقیه ی پول شان را که گرفتند، گروه را تحویل مردان مسلح دادند. نیم ساعت بعد رسیدند به گاراژی آن طرف مرز. داخل صحرایی بدون آبادی! با سایبان و ماشین های قدیمی. همه سوار شدند و حرکت کردند به طرف جاده ی کربلا. می دانست برای کج کردن راه اش به سمت بصره باید دلیل بتراشد. احتیاج به بلدی محلی داشت. بین مردان مسلح، جوانی فارسی را دست و پا شکسته حرف می زد. سرِ حرف را باز کرد:

منو می بری بصره!

بصره! زیارت باید بری کربلا!

نامه، حلقه، پلاک و عکسی را نشان داد. جوان چفیه از صورت باز کرد. ته ریشی توی صورت داشت، گفت:

نگو ایرانی ام! دشداشه باید بپوشی.

حرف جوان دل اش را قرص کرد. جوان که گفت ساکن هور است، تند گفت:

تو جنگ هم بودی؟

نگاه اش کرد، حرف را عوض کرد:

جوان رفت و چند دقیقه بعد با دشداشه و چفیه برگشت.

بپوش اینو… با موتور می ریم.

توی آینه ی بغل وقتی خود را با چفیه دید، جا خورد! ورودی جاده ی اصلی، جوان عرب اسلحه کلاش را پنهان کرد.

رسیدند به پست های گشت و بازرسی انگلیسی ها.

پرسیدن، حرف نمی زنی.

بدون بازرسی بدنی عبور کردند. توی مسیر به حرف آمدند.

از خودات بگو!

مسافر قاچاق رد می کنم.

عرب مکث کرد. با شک و دودلی ادامه داد:

گاهی درگیر می شیم.

با کی؟

انگلیسا و آمریکاییا. اسلحه نداشته باشی کارات تمومه. گفتی بصره دنبال کی باید بگردیم؟

بطاط! سیدعبدالبطاط!

رسیدند بصره. دیدن شهر خاطره ی سال های جنگ را در ذهن اش زنده کرد. حمله ی رمضان که تا پنج کیلومتری شهر پیش رفته بودند و بعد عقب نشینی کرده بودند. یکی دو خیابان را رد کردند؛ بیش تر، مردان مسلح و ساختمان های نیمه ویران دید. شهر زیر بمباران و توپ خانه کوبیده شده بود.

پرسان پرسان خانه را پیدا کردند. در زدند. مردی حدود شصت ساله با ته ریشی که بیش تر رگ های سفید داشت در را باز کرد. جوان دست او را توی دست مرد گذاشت و دور شد. فارسی که حرف زد، انگار دنیا را به او داده بودند. داخل خانه شدند و مرد چای آورد و نخ اول سیگار را آتش زد. نگاه اش قفل شد روی صورت فربه مرد که شبیه هندی ها بود. حلقه ی دود را راند بالا.

عکاس و خبرنگار جنگی بودم. تصرف خرم شهر اولین عکاسی بودم که داخل شهر شدم. عکس گرفتم از گمرک، اسیرا، کارون، نخل سون، سربازا و… مدتی دیده بان توپ خانه هم بودم.

داری عکسا رو؟

باهاشون زنده گی می کنم. صبر کن!

رفت و با پاکتی برگشت. از داخل آن تعدادی عکس در آورد و روی میز گذاشت. لب کلفت آش جنبید:

با احمد زیدان رفیق بودم. آدم بدی نبود! خرم شهر رو اون تصرف کرد. لقب مونتگمری عراق رو دادن به اش. هوای منو داشت. ایناهاش!

چهار عکس از زیدان نشان داد. زل زد به صورت عکاس. »عراقیا نسبت به ایرانی ها صورت متفاوت تری دارن. تفاوت توی چشم، نگاه، ایستادن، مو، لب و حتا خندیدن. تفاوتی که توی جنگ هیچ وقت متوجه اش نشدم. زمان جنگ ترسو و بزدل می دیدم شون. حالا برخلاف قبل خشن، جنگ جو و مهمان نواز.« عکاس ادامه داد:

زیدان سپاه سوم عراق رو فرمان دهی می کرد. این عکس رو توی خرم شهر گرفتم. … خلبانای عراقی ان. نیم ساعت پیش از بمباران آبادان… اسیرای ایرانی… افتتاح مدرسه ی عرب های خرم شهر، یه هفته بعد از تصرف شهر… نفر دوم توی عکس، فرمان ده نیروی بخش العربیه تا مدت ها شمش طلا و پول از بانک های خرم شهر می برد…

عکس بعدی را نشان داد.

این جنازه ی تو قبر، ایرانیِ !

سراش را پایین انداخت و دستان اش را جلوی چشم گرفت. عکاس گفت:

ناراحت شدی؟

یه خاطره تو ذهن ام زنده شد.

عکس آخر را نشان داد. انگشت گذاشت روی آن.

تصرف خرم شهر… غرق شادی بودیم… این یکی شوهرخواهرمه، این ام خودم ام!

ریز شد به عکس. »خودشه!« جوان تر با پیراهن دکمه باز، هم راه چند عراقی پشت به گمرک خرم شهر شاد به نظر می رسیدند. خیره شد به سرباز ترکه ای کنار عکس! صدای کرکننده ی هواپیما شنید و بعد لرزش شیشه های اتاق. هواپیما… آمریکایی! شایدم انگلیسی! نترس از این چیزا زیاده.

خیره شد به لب های کلفت و سوخته ی عکاس. توی هم این مدت کوتاه حس خوبی نسبت به او پیدا کرده بود. چیزی مثل هم دردی. و جوان عرب که یک دفعه گذاشت و رفت. صدای انفجار آمد و با لرزش زمین.

خورد هم این نزدیکیا!

عکاس سر تکان داد.

کی جنگ تموم می شه با خداس! همه چیز به هم ریخته. معلوم نیس کی دشمنه، کی دوست؟

سعد رو می شناسی؟

عکس ها از دست عکاس افتاد. انگار گلوله ی توپ کناراش زمین خورده باشد، زل زد توی چشمان او.

سعد فاروق؟!

بله!

عکس را پیدا کرد و نشان داد.

اینو می گی؟

خودشه!

این شوهرخواهرمه! خبری ازش داری؟

خبر… نه… بله!

انگار که باور نداشت عکس های روی زمین را جمع کرد. چندتا را جدا کرد. انگشت گذاشت روی سرباز ترکه ای عکس ها!

خوب نیگاه کن! هم اینه؟

گفتم ات خودشه!

زنده اس؟

دلیل اومدن ام هم اینه. بطاط متأسف ام!

عکاس ماتک زد به عکس ها. زمزمه کرد:

ایرانیا خرم شهر رو که محاصره کردن…

با مکث ادامه داد:

تعداد کمی از ما تونستیم خودمون رو نجات بدیم. زدم به آب شط!

سعد شنا بلد نبود. گفتن زخمی که شده، زده به آب و غرق شده، بعد گفتن اسیره… والله گیج شدم.

زن و بچه اش کجاس؟

روستایی نزدیک العماره!

برای هم این نامه هاش رو پست می کرده برای تو؟

سیگار دوم را آتش زد. پک محکمی زد.

بله! خودام نامه هاش رو می رسوندم دست خواهرام.

می خوام بیش تر بدونم از زن اش. اگه داشته باشه، بچه.

این همه راه رو اومدی برای هم این؟

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.