پاورپوینت کامل ابر صورتی ۵۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ابر صورتی ۵۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ابر صورتی ۵۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ابر صورتی ۵۶ اسلاید در PowerPoint :
۲۸
iranmehr2@yahoo.com
آن صبح سرد سوم دی۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظه ی طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه ای بالا می رفتیم و من به بالا نگاه می کردم که ناگهان رگبار گلوله از روی سینه ام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شش هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه، درحالی که هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه می کردم، مُردم. هیچ وقت کسی را که از پشت صخره های بالای تپه به من شلیک کرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود. چون اگر کمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بود، یک سرباز صفر را انتخاب نمی کرد.
پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشک ام به استرالیا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض این که دیپلم گرفتم، فرودگاه تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبس ام کرد. هرروز برایم روزنامه و گاهی کتاب می خرید. بالاخره یک روز خسته شدم و با پروانه در پارک قرار گذاشتیم. پروانه را از سال دوم دبیرستان می شناختم و سال چهارم قول داده بودیم برای همیشه به هم وفادار باشیم. پروانه موهای نارنجی قشنگی داشت و همیشه رژ مسی براق می زد. سال سوم دبیرستان وقتی برای اولین و آخرین بار بعدازظهری یواشکی به خانه شان رفته بودم، موهایش را دیدم.
هنوز شیشه عطر کادو شده ای را که سر راه خریده بودم و نامه ای را که در نه ماه حبس خانگی نوشتن اش را تمرین می کردم، به پروانه نداده بودم که گشتی های داوطلب ما را گرفتند. تا وقتی ما را عقب استیشن سوار می کردند، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده است. بعد از آن هم فقط به ناخن هایم نگاه می کردم که چشم ام به چشم پروانه نیفتد.
او را با سروصدا تحویل خانواده اش دادند و مرا به بازداشت گاهی بردند که جنوب شهر بود، اما درست نمی فهمیدم کجاست. وقتی پروانه را جلوی خانه شان از استیشن پیاده کردند، یکی از هم سآیه ها پنجره اش را باز کرده بود و ما را نگاه می کرد. تا وقتی راه افتادیم هنوز آن جا بود.
داخل سلول ام قلب بزرگی را با چیزی نوک تیز روی دیوار کنده بودند. یک طرف قلب کج شده بود. دو روز پاهایم را دراز کرده بودم و به در نگاه می کردم. بالاخره آمدند و مرا به پاس گاهی بیرون شهر بردند. پاس گاه دیوارهای آجری داشت که بالای سرشان سیم خاردار کشیده بودند. آن جا با عده ی زیادی که سرهای شان را تراشیده بودند سوار اتوبوس شدیم و به پادگان آموزشی رفتیم. شانزده ساعت بعد که جلوی دروازه ی پادگان پیاده شدیم، گروه بانی ما را به خط کرد و آن قدر دور پادگان دواند که تا یک هفته بعد می لنگیدم. همه سربازان فراری بودیم. شب بعد از این که آب گوشت رقیقی به ما دادند، دوباره به خط مان کردند و لباس هایی بین همه تقسیم کردند که مثل کیسه گشاد بود.
آخرین باری که پدر و مادرم را دیدم، لحظه ای بود که اتوبوس ما دور میدان آزادی می چرخید تا به طرف پادگان آموزشی برویم. آن دو کنار یکی از باغ چه های دور میدان ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند برایم دست تکان دادند. سربازهای دیگر هم با سرهای تراشیده از پشت شیشه برای آن دو دست تکان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و برای همه ی ما دست تکان دادند. ما هم از جای مان نیم خیز شدیم و برای پدر و مادرم دست تکان دادیم. نمی دانم از کجا می دانستند اتوبوس ما آن ساعت از میدان آزادی می گذرد. پنج ماه بعد که گلوله ها سینه ام را سوراخ کردند. نامه ای که نه ماه برای نوشتن اش فکر می کردم، هنوز توی جیب شلوارم بود. شیشه ی کادوشده ی عطر را هم آن موقع در بازداشت گاه گرفته بودند.
من ساعت ها کنار بوته ی خشکی که شبیه سر اسب بود ماندم. دورتر سنگ بزرگی بود که رنگ سبز عجیبی داشت. پاورپوینت کامل ابر صورتی ۵۶ اسلاید در PowerPoint کم کم نارنجی و زرد شد و بعد به کلی از میان رفت. ستون ما در عمق خاک دشمن راه اش را گم کرده بود و وقتی رگبار گلوله ها شلیک شد، هیچ کس نتوانست مرا با خود عقب ببرد. بعدازظهر عراقی ها آمدند و مرا با استیشن به سردخانه بردند. آن ها مرا لخت کردند و همه جایم را گشتند. حتماً مرا با جاسوس یا کس دیگری اشتباه گرفته بودند، چون تصمیم گرفتند دفن ام نکنند.
چهار هفته داخل کشوی فلزی بزرگی که سقف اش لامپ مهتابی داشت، ماندم. هربار کشو را بیرون می کشیدند لامپ روشن می شد. بارها چند نفر را آوردند تا مرا ببینند. بعضی ها دست بند داشتند و بعضی ها هم دست های شان آزاد بود. اما از آخر هیچ کس مرا نشناخت. همه سرشان را تکان می دادند و می رفتند. روزهای آخر بود که دو نفر دیگر را آوردند و داخل کشوهای کناری گذاشتند. ناخن های دست هردوشان را کشیده بودند و پوست شان پر از لکه های آبی سوخته گی بود. سه روز بعد هر سه ی ما را با آمبولانسی که شیشه هایش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتی بردند. هیچ کدام از گورها سنگ قبر نداشت. جای ما از قبل آماده شده بود. مرا داخل قبر انداختند و دو اسیر ایرانی که لباس زرد تن شان بود، رویم خاک ریختند. بعد کپه ی خاکی به اندازه ی قدم درست کردند که کنار کپه های بی شمار دیگری بود.
هیچ یک از کپه های خاکی اسم نداشت. فقط یک پلاک سبز که رویش شماره های سفیدی داشت، روی هر کپه فرو کرده بودند. در امتداد قبرهای بی نام، ردیفی از درختان اوکالیپتوس سآیه می انداختند. برادرم در نامه هایی که می فرستاد همیشه می نوشت استرالیا پر از درختان اوکالیپتوس است و هیچ ایرانی دیگری این جا نیست.
آن طرف درختان باریک اوکالیپتوس یک ساختمان دوطبقه ی سیمانی بود. کسانی که گاهی از پنجره های ساختمان سرک می کشیدند، احتمالاً می توانستند پلاک های سبز روی هر کپه ی خاکی را ببینند. آن سوی دیگر گورستان مزرعه ی بزرگی بود که در دوردست هایش خط باریک و درازی از سیم های خاردار حریم آن را نشان می داد. صبح ها عده ای را با تریلر می آوردند تا روی مزرعه کار کنند و بعدازظهرها که از کنار گورستان می گذشتند جمله های فارسی بریده بریده ای می گفتند.
غروب هشتاد و هفتمین روز که سآیه ی اوکالیپتوس ها تا انتهای گورستان می رسید، سه نفر که قبرهای تازه می کندند، پنهانی سر قبر من آمدند و یک پیاز لاله را کنار پلاک فلزی کاشتند. معلوم نبود آن پیاز را از کجا آورده اند، اما مسلماً مرا با هم آن کس دیگر اشتباه گرفته بودند. آدمی که حتماً خیلی مهم بوده و با کاشتن گل لاله سر قبرش خوش حال می شدند. از فردا اسیرانی که با لباس های زرد به مزرعه می رفتند، به کپه ی خاکی من خیره می شدند و با حرکت آرام تریلر سرهای شان با هم به این سو می چرخید.
پیاز لاله آرام آرام ریشه دواند و ساقه اش از خاک جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسر عراقی که بند پوتین های شان را دور ساق شلوارشان گره زده بودند، آمدند و بالای کپه ی خاک ایستادند. آن ها پیاز گل و حتا پلاک سبز را از خاک بیرون کشیدند. شاید برای پاک کردن اثر پرستش گاه اسیران بود که دستور دادند بولدوزرها درختان اوکالیپتوس را هم از ریشه در آوردند. بیل آهنی حتا ما را هم از خاک بیرون کشید و روی هم ریخت. در تمام این مدت از سمت ساختمان سیمانی صدای فریادهای فارسی و عربی که از هم بلندتر می شدند، شنیده می شد. از آخر ما را با بیل مکانیکی پشت چند کامیون ریختند. وقتی کامیون راه افتاد، بیل های دیگری آرام گاه خالی مانده ی ما را صاف می کردند. انگشتان دست چپ ام برای همیشه آن جا زیر خاک ها باقی ماند.
کامیون ها تا بعدازظهر یک سره می رفتند. قبل از غروب به جایی رسیدیم که کوه های بلندی داشت. کامیون ها در حیاط پاس گاه دورافتاده ای پارک کردند. دیوارهای حیاط را با دوغ آب سفید کرده بودند. آفتاب غروب از دروازه ی پاس گاه داخل می تابید و مربع سرخی روی دیوار حیاط درست کرده بود. دو روز هم آن جا ماندیم و مربع سرخ هر غروب روی دیوار پاس گاه نقش می بست. صبح روز سوم دوباره راه افتادیم. جاده پرشیب و سنگلاخی بود و ما گاهی از الاغ هایی که از کنار جاده می گذشتند، عقب می ماندیم. نزدیک ظهر به دره ی عمیقی رسیدیم که میان کوه های جنگلی محصور بود. آن جا ما را داخل گودال درازی که شبیه کانال بود ریختند. گودال از پیش آماده شده بود. عصر هم آن روز کامیون های دیگری آمدند و عده ای را که تازه تیرباران شده بودند روی ما ریختند. لباس های گشاد آن ها خون آلود و سوراخ سوراخ بود و از بعضی ها هنوز خون تازه بیرون می زد. بعد بولدوزرها آمدند و کانال را با خاک پوشاندند.
درست روی گردن ام سر زنی افتاده بود که موهای خرمایی بلندش دور صورت اش پیچیده بود و چشمان اش را می پوشاند. پاهای لاغر و سفید مردی روی سینه ام افتاده بود و دهان باز یکی دیگر به شکم ام چسبیده
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 