پاورپوینت کامل داستان نِنِه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان نِنِه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان نِنِه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان نِنِه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
بیش از دَه سال طول کشید تا جرأتی پیدا کنم و این ماجرای واقعی را بنویسم.
تقدیم اش می کنم به همین نِنِه و نِنِه ی خودم و همه ی نِنِه ها و مادرها
و نیز بر این جهان سراسر نور… که شکوهی یافته از مِهرِ مادری
سِلام جُونُم. .. سِلام رُودُم. .. قُربُونِت بِرُم عزیزُم. .. نِنِه خوبی؟ خُوبِ خوبی؟ آخِرِش دیدی شُو عیدی، خُوم رِسُوندُم؟ … ها، فِکرِش نِمیکَردی بیام؟… هَمُو دِمِ آخرِی، بَعدِ رَفتِنِت، آدرِسِتْ گِرفتُم. .. اونا کُجان، پَهلُوتَن نِنِه؟. .. محمودُم چِطُورِه؟ هادیم خُوبه؟ وُوی نِنِه نیگا، چقد ای دور و برات قِشَنگه. .. ها والله، تازه اولشهِ، اِمشو که سال تحویل شِه وُ کَم کَمَک، بهارم که بِشه، قِشنگ ترم می شه. .. می فهمُم نِنِه. .. نگو!. .. دلتنگی نِکن. .. از چی دلتنگی می کنی ها؟. .. خُوت شُرُوش کَردی. گفتی وظیفمِهِ، وظیفمِهِ، مُو بایَد حَتمَا بِرُم. ..
خو مُونم ای وِظیفَم بود!. .. تازه آخِرش، مُو که اومدُم دارم بِت سر میزنُم. .. نه دیگه!. .. قِرارِمُون ای نبود. .. والله عجیبه! مُو باید دلتنگی کُنُم، تو دلتنگی؟… اگه شُو عیدی، بیان اینجا وُ بو بِبَرَن که چِه کِردُم با مادر محسن، میدونی چِه بَلوایی می شِه؟. .. وِلش کن نِنِه. .. بیا ای چند دقیقه ای، تا کِسی ای دورُ بَرا نِیُومَده، حَرفِ خوش بِزنیم. ..
اِی رُوزِگار، اِی رُوزِگار. .. همیشه بِه دِلُم بِرات شُده بُود که تُو ای بِچِه هام، تو بِرِی مُو، تنها میمُونی. .. نیگا کن به ای عکسِت که تُو قابِ، زیرِ چادِرُمِه!. .. کِنارِش، گُلا نِه قشنگه که بِرات اُوُردُم؟. .. اولش خواسُتم از شهر، بِرات بیارُم ولی بعد با خوم گفتُم، وِلاتِ محسن اینا حَتمَنی پُرِ گُلهِ. .. گُفتُم، اصلاً زن، حَواسِت هَس که گُلایِ ای شَهرا، بُو ندارن؟ ولی تو دِه، پَهلو پِسِرت، حَتمَنی، ای گُلایِ با ناز و نیاز، با هزارون عطر، خدا، خوش از خاکا می آره بیرون!. .. عین پِسرایِ دسته گُلِت، عین هادی، عین محمود. .. راسی اونجا محسن اَم می بینی؟… بِش بگو به خدا خُوش خوب می فَهمِه، که مو منظوری نداشتًم، یِه لحظه ای اُومَد تُو سِرُم، دلُم نمی اومد بلایی که سَرِ قضیه ی هادی و محمود، آتیش به دلُم زد، برای نِنِه ی اونم بیاد…
راستی نِنِه، اینجا تو شمالم به مادر می گن نِنِه؟… راسی ورپریده ی تَه تِغاری، تو اَم شِمُردی که چند روز اَزُو بار آخر که تو آمبولانس دیدمُت می گْذِرِه؟ مو هَمَش شِمُردُم ولی بِتْ نمی گُم، اگه راسِشْ می گی دلتنگُم بودی، خوت باید روزا می شمُردی. .. به وحدانیت خدا هیچ بِچِه ی از دل بوُا و نِنَه اش خبر نداره، جُز که خُوش توله دار بشه، از اُو وقتی که بوبای خدابیامرزت، مُونه تنها گذاشت، تا هَمی شش ماه آخر سَرِ ماجرای تو و محسن، هیچ وقتی آروم نبودُم، هَمَش تو جِزُووِلز وُ بدبختیِ قدکشیدن شما سه تا. ..
اِی دِلِ غافِل! یادِتِه وقتی اُفتادی از پِلِه ها، نصفِ ای دندُون جِلوت شیکَست دقیق، چند سالت بود؟. .. ولی مُو یادُم هست. .. کوکات محمود جیغ زد، بلند شدُم اومدُم بِغلِت کردُم. .. گریه می کردیم با محمود، ولی هادی گفت: بابا بچه نِنِه اَش نِکُنین، شیکَست که شیکَست. .. گفتُِمِش هادی، خیلی بی صفتی! که تو پام گرفتی… وُوی نِنِه یکی داره ای کِنارا رد میشه، باید یه دقیقه ای ساکِت شُم تا بِرِه. .. خو دیگِه اینجا نیگا کن نِنِه، ای خورشیدم رفت پَسِ کوه، وَقتُم کِمِه، بعد از پنج ماه و سه روز که اومدُم بِبینُمِت. .. اگه ماشین خراب نمی شد باید زودترا می رسیدُم، ولی نِنِه چه فرقی می کُنِه، مِی نِبایَد تا همی نزدیکا غُرُوب، باز، خُومِ نِگَه بِدارُم تا کسی نبینتُم؟. .. نیگا کن چشاش، ورپریده چقد به مادِرِش رفته. .. ولی نِنِه بعضِ تو نِباشه، عکس محسن هم قِشنگه ها! نِه؟. .. کاشکی سِواد داشتُم. الانِ ای چیزایی که رو سنگش نوشتن، می خوندُم. .. نیگا کُن ای گُل قرمز لاله که کَندَن رو سنگ. .. اِی. .. اینَم تاریخاشه. .. چِقَد عزیزُم هادی، دوست داشت مُو سواددار شُم. .. شُو می اومد کنارُم درس و مشقش پهن می کرد. .. چِقَد آه کشیدُم وقتی دیدُم فهمیده که مُو، نِنِه اش، تو خونِه ی مردم رخت شوری می کنُم و ای پسر درسش ول کِرده رفته تو بازار موهی فروشا… تو اُو موقع ها بِچِه بودی، هیچ یادِت نیس نِنِه، اینا بِرات می گُم که بدونی نِنِه ات چی کشیده تا مجبور شده تونَم ای طوری رها کنه تا بیای تو ای وِلاتِ غریب، دَسِ مادر مُحسن…
چه شُوایی بید، هادی از رو دیوار می اومد که مُونِه بیدار نکنه، بِچَم چه خبر از دل نِنِه اش داشت؟ غافل بود که مُو تو خوابَم از بوش می فَهمُم اومده. ای بُوی زِفرِ ماهیش، اُتاقه پُر می کرد، بِرِیِ هَمی بوها، محمود کوکات، سرش می نداخت زیر، می رفت بالای پشت بوم می خوابید… تو هم کُوچیکیات، وقتی بوبات رفت، موقع خواب همیشه از ترس تاریکی وُ جِنا، تُو بغلُم بودی… اِی روزگار… اگه بوبات بود!… سر همون ماجرای بوبای خدابیامرزت که شط و کوسه ها جِسِدِش هم پَسُم ندادند، رفتُم لب شط، زار می زدُم وُ بُلند بُلند، عباس عباس می گفتُم وُ بوبات از شط می خواستُم، وقتی شط جوابُم نداد، شط و داروندار و کوسه هاشِ همه به فحش کشیدُم، عزراییل هم بسُم کنارِشون. جیغ که می زدُم نیگام افتاد تو آب که با قیافه خُوم مسخرم می کرد. هی لب ولوچه ام تکون می داد، شکلُم در می اُوُرد. طاقتُم دیگه از زندگی طاق شده بود. فغون کردُم… بِت تا حالا نگفتُم خواسُم همون جا خوُم بِندازُم تو جاریِ آب، و خوُمِه بِرِیِ همیشه راحت کنُم، که دیدم پاهام چسبیدی وِل نمی کنی… سِفت گرفتیم، سِفت… اصلا نذاشتی تکون بخورُم… نمی دونم چرا ای کارا می کردی… دیگه ناچاری هَمو کنار اُو نامردِ آب نشسُم و همه چی حواله ی خدا کردُم… آخه شَطِّت چرا ای قدر باید ناجوونمرد باشه که حتی یه تیکه از لباس عباس مُونَم پس نَدِه. بعدش شِبا، قبلِ موقع خواب، حتی خیال وَرُم داشته بود که نکنه زده با رفیقاش سَرِ قایق گرِفتَن، قاچاقکی رفتن کویت، اونجام دلُم خوش، یه زن دیگه ای گرفته و همه ی ای حرف ها هم یه روزی تمومه، وُ دَرِ خُونِه باز، وُ عباس آقای مُو، با چارتا بِچِه ی قِد و نیم قَد، که عربی بَلغُور می کنن می آد تو…
نِنِه نگو این فکرا چییه؟… خو جَوون بودُم نِنِه… عقلُم نمی رسید… به خدا برای برگشتِن بوبات به اینم راضی بودم… فقط عباسُم برگرده… می بخشیدمِش… نِنِه، راستش شُو قبل رفتنش به دهنه، دعوامونم شده بود… اینا، حالا بِرات می گُم… دیگه همه چی باید بِگُم که ای دلُم خالی شِه… هر شُو خُوابِش می دیدُم که با زن عربش می گذره از شط، برمی گرده پهلوم… دَه سال پشت سر هم خوابای ای طور جورواجور می دیدُم تا ای ترق وتروق صَدّام. می گفتن چند روز دیگه که اَرتِشِش اَز شَط بِگَذَرِه، میخوان بیان شَهرِ مُون بگیرن. نِنِه یادته اَوِلِش محمودُم چی گُفت؟ گفت: شُما بِرین، مُو می مُونُم بالا سِرِ خونه… گفتم: نِنِه خونِه به درک. تَش تو خونه گرفت، بیا بریم. هادی اَم دعواش کرد، گفت: مُو برادر بزرگ ترُِتم، مُو می مونُم، تو با نِنِه اینا برو. تو ی فسقلی اَم دُم دِراُوُردیُ گفتی، مُونَم می مونُم، می خوام بِرُم مسجد، با بِچِه ها اسلحه بگیرُم، سه تاتون یادِتونِه؟
نشستُم وِسط حیاط زارزار گریه کردُم، جیغ زدُم، که هدیه سلطان و دختراش ریختن که نِنِه هادی چت شده؟… آخرش هادی تو و مونه ورداشت اُوُرد از شهر بیرون. اُو وقت تازه فهمیدُم که اِی دلِ غافل، یعنی چه جنگ؟ اول صداهاش بید، بعد مردم دیدُم که عین خومُون، گیج و منگ، ای ور و او ور می پرن، یکی بقچه، یکی چمدونش، راست کنار جاده ی گرفتن از شهر بیرون می رن. تو ته تغاریم بودی، دسُم سِفت گرفته بودی نِنِه… اونجا بود که فهمیدُم بِچِه ی عَباس، هادیِ مُو، سیگار می کشه. وقتی یه گُولّه ای کنار جاده افتاد، خم که شد، پاکِتِش افتاد. بِرِش داشتم، هیچی نگفت. داغ کردُم، شروع کردُم غُرزدن، هِی گفتُم، گفتُم، گفتُم، نفرین بوبات کردُم، نفرین شط کردُم، همی طور تو بیابونا گریه می کردُم. کاری به کار توپ و زهرماری هم که گُروگُر تو جاده می خورد، نداشتُم. بِچِه ی عباس، بیست سال بزرگ کرده بودُم، وُ تازه می فهمیدُم که هادی ش سیگاری شده، و مُونه ساده دل تا حالاش هیچ خبر نداشتُم… وُوی شایِدَم مُعتادِه؟ از کجا معلوم!… حَتمَنی معتاده؟ وقتی نامه نوشت بِرِی دُختَرِه هدیه، و خود حاج سلطان اومد تق، یه کشیده خوابوند تو گوشش، باید شستُم خبردار می شد که ای پسره یه چیزیش می شه. کاش اُو روزا ای قد دعواش نکرده بودُم… کاش ای قد نِنِه بِشْ تهمت نمی زدُم. کاش برمی گشتُم وُ محمودَمم برمی گردوندُم…
وُوی، وُوی، چِطُو خبر محمود… برامون آوردن! وُوی نِنِه، نِنِه… توپ تیکه تیکه ش کرده بود، تیکه تیکه ش کرده بود، می گفتن ریزریزش هم گیرتون نمی آد، دُرُست همو موقعی که مردُم از رودخانه بهمن شیر عبور می داده، توپهِ اومده وسط قایق شون، نمی دونم چند نفر بودن. اَزو موقع به بعد، هادی هم چشاش خون شد، آروم و قِرار نداشت. اُو از بابای خدابیامرزتون که اروند گرفته بودش، اینم از داغِ محمود که بهمن شیر برده بودش. فقط مات، دیوار نگاه می کردُم… تو ای شهر غریب، مُونِه جنگ زِده وُ بدبخت، حتی همسایه هام هم نبودَن که آب بریزن رو جیگر و سِرِ تَش گرفتَه م یا شونه هام بمالن… چِشات تو چِشام بود. بدجور چَسبیده بودی بِم نیگام می کردی بدجور! همیشه از قبل، بِم ای نیگات، یه غریب خبری می داد که تو ای دنیا، تو تنها بِرام می مونی، نِنِه نگو که نَگُم… نِنِه، آدم سگ بشه، نِنِه نشه… نِنِه نَگو… نِگو نِنِه نَگو، نمی تونُم نَگُم…
باشه عُزیزُم، بِرِی خاطِرِ تو حرف عوض می کنُم… نیگا کن به ای بارون… چِقَد اینجا، ای جنگلا قشنگه… نِنِه ای بهشت خدا بَرِیِ تو درست کرده… تازه فردا صُبحِشَم که عیده، ننه ی محسن می آد، رو سنگِت، سفره ی هفت سین پهن می کنه… نه مثل مو ای طوری تِک و تنها. تمام فامیلاشَم می آن، حالا نِنِه ببین، فردا بالای سِرِ قبرِت با چه افتخاری سینه ش سپر می کُنهُ می ایسته… که ای قبرِ محسن مُونِه… خودُم رفتُم اهواز پیداش کردُم… تابوتِش بی نام و نشونْ… در تابوتِش که باز کردُم، دیدُم بچه م راحت خوابیده. چنگ زدُم به کفنش، صداش زدُم گفتُم مادر بلند شو، مُو از شمال کوبیدُم اومدُم دنبالت، خدایا شکرت که پیدات کردُم، اگه پیدات نمی کردُم، آواره ی کدوم بیابونا می شدُم؟ حتماً اگه پیدات نمی کردُم هر صدای دری که بیاد، می گُم محسنُم اومد. برین کنار، برین کنار، بذارین خوُم در باز کنُم… ولی نِنِه خوُت خوب میدونی اگه ننه ی محسن به محسنش رسید، مو هیچ وقت به محمودُم نرسیدُم. مو باید تمام کوسه های بهمن شیر می گرفتُم و تکه های محمودُم ازشون می خواستُم… نِنِه، به خدا گریه نمی کُنُم… ای گریه ی مو نیست که سرِ قبرِت می ریزه… ای بارونه.
وُوی چقد باید ای عکس محسن، سر قبر نگاه کُنُم، دوباره دزدکی سَر کُنُم زیر ای چادُر، لبخندِ قشنگِت ببینُم. یادته ای عکس؟ یادته تو خراب شده دولت آبادِ تهران چطو گرفتیم؟ یادت نیس نِنِه؟ باید بِرِیِ کارتِ جنگ زدگی، عکسِ تِکی از همه تون می گرفتُم، بعد کنار عکس سرپرستِ خانوار، می چپوندُم؟ اونجام دستُم وِل نمی کردی. همون جا هادی اَم شَرمِش گذاشت کنار، برگشت جلوی تو و عکاس، گرفت ماچُم کرد. جَلد دست برد تو موهام وُ سِرِش گذاشت رو سِرُم. وُ شیون کرد. شنیدی که چی گفت؟ گفت: «نِنِه، اگه مو قول بِدُم دیگه سیگار نکشُم، تو هم یه قول بِم می دی؟…». مُونِه ساده، فکر کردُم شاید می گه بِرُم بِراش، خواستگاریِ دختر حاج سلطان، چِتِه زن؟ مِی پسرت هادی چِشِه؟ می ری قرص و محکم پهلو حاج سلطان، خیلی هم دلش بخواد که هادی پسر عباس، دومادش بشه. سادگی کردُم نِنِه، سادگی… وُوی نِنِه غلط کردُم گفتُم مو فقط سلامت و عاقبت به خیری شمانِه می خوام هرچی بخوای، قولِت می دُم… دستِ تُونَم گرفت. هیچ وقت ای قد بامحبت دَسِت نگرفته بود. نمی دونم والله، شاید شرمِش می شد بچه م جلو بقیه به کوکاش محبت کنه… گفت: «نِنِه، یه چیزی از وقتی محمود رفته، ای جای دلُم سنگینی می کنه.» گفتُم: «چی نِنِه سنگینی می کنه؟ ای حرفا چییِه؟» دادُم زد: «نِنِه مُو باید می موندُم نه محمود… مُو باید می ایستادم نه محمود… نِنِه مُو باید برُِم… دلم آتیشه نِنِه…».
نِنِه اینا یادت می آرُم تا بدونی که چرا ای کارا کردُم؟ چرا بعدِ شش ماه ای طور دزدکی اومدُم دیدنت، آخه تو ای دنیا، گفتمت نِنِه آدم سگ بشه، نِنِه نشه. داغون شدم، نشستُم تو عکاسی. دِلُم می خواست جیغ بزنُم، زار بزنُم. تمام همسایه ها بریزن دورم، ولی ای جا شهر غُربَت بود. آدماش با هم غریب، اگه تو شهر خودمون یکی ناله می کرد تا صدتا خونه ای وِری اُو وری می اومدن سراغش، ولی تو دولت آبادِ تهران چی؟ راسِش بگُِمت نِنِه؟… سه روز ادای تب و مریضی در اُوُردُم، ولی چاره ی هادی نکرد. هادی اَم رفت. ولی خوِش قولُم داد که هرِ هفته ای، دو هفته یک باری، به حسن آقا، بقالی سر خیابون، تیلیفون کنه، بچه م چند بار، ای کارَم کرد… نیگاه کن نِنِه چه قوس و قزح قِشنگی یه!… اصلاً ای درختا و کوها و ای بهشتُ کجا می شد بِرات گیر اُُوُرد؟
چی می گفتم؟… ها، یادته نِنِه، بچه ی مسجد، خبر هادی مون اُوُردَن؟… از هَمُو عکاسی، می دونسُم، اصلاً شک نداشتم، یقینُم بود، ای بچه که مُو دیُدم می ره… مدرسه ت بودی… از هَمُو ته کوچه که پیدات شد، رو زمین افتاد کیفت… اومدی جلو یه چند قدمی… مو خُوم گرفته بودُم… می دونستُم الانَن که پیدات شه… به خدا گفتمِشون که تو رو به زهرا، ای پارچه ی سیاه، الآن نزنین سردر خونه، طفلک بچهَ م الآنی داره برمی گرده از مدرسه، بذارین آروم خُوم بِش بگُم که کوکاش هادی اَم رفت… کیفت انداختی فرار کردی… دنبالت دویدم… مِی میشد گِرفِتت… وِسِطا کوچه خوردی زمین… دویدُمُ گرفتُمُت تو بغل، تو دیگه تنها کِسی بودی که تو ای دنیا بِرام مونده بودی، زار می زدی وُ هادی هادی می کردی، مونُم که خُوم تا اونجا گرفته بودُم، باهات زار زدُم تمامِ ای درودیوارا وُ همسایه ها هم با مُون زار می زدن، ولی اونی که نباید می شد، شد… هادی هم مثل محمود و عباس پیداش نشد، می گفتن تو نمی دونُم چی، شناسایی مفقود شده. می گفتن زخمی بوده، دیده بودنش که بار آخری رفته تو یه تانک سوخته و دیگه در نیومده بعد بچه های که مجبور کردن به عقب نشستن، ای تانکه مونده بین زمین و آسمون، میون بچه ی ما و اونا، نه مَعلُوم پِسِرِت زندهَ ن یا اسیره و یا نَه… ای نَه یعنی چه؟ ای نَه ییِه، دُرُس نمی گفتن، یعنی شاید یِه روزی می آد؟ مُو که سَر از کارشون در نیاوُردم… وُ می گفتن از دور، می شه تانکِ پِسِرِتَم دید… مَراسمات نگذشته بود، که گفتُم می خوام بِرُم از همی دورَم که شده، تانکه یِه ببینُم، بِچِه م ببینُم. گفتن خطرناکه، نمیشه، هروقت که شد خومون می ریم ببینیم تو تانکِ هَسِش، یا نه بُردِنش. می دونسُم همه ی اینا بِرِیِ دل خوشیم می گن… بالاخره مو موندُم و تویِ تنها، تو همی خونه. دیگه هر کی در می زد می دویدُم می گفتُم هادیم اومد. شبا در هال اَم قفل نمی کردُم.
می گفتُم شاید مِثِه قدیما، هادی دلش نیاد مانه بیدار کنه، رو دیوار بیاد تو. بعد صبح ببینُم قِشنگ، مِثه همیشه، بدون بالشت و پتو، تو هال خوابیده. خوُمم دوباره پتو بِکِشُم روش… یعنی خدا می شد یه روزی ای دوباره؟
یادته ظهر تابِسُون دولت آباد، که مِثِه جنوب خومون، از آسمون، با او جهنم گرما، تَش باد می بارید، رفتُم تو حیاط خوابیدُم وُ تمامی لباسمَم زدُم بالا، سینه وُ شکمُم گذاشتم به کاشیِ عینِ مَنقلِ حیاط. پریدی از خواب، اومدی بُلَندُم کنی به زور، که «نِنِه ای چکاری یِه می کنی. همه میگن نِنِه ت دیوونه شده، چرا رو کاشی خوابیدی؟» جیغِت زِدُم شیون کَردُم… نِنِه، جیگر مو آتیش گرفته زده بیرون… جیگرم، پسرم هادی… هادی… هادی م الآن تو تانک گرمشه… الآن هادی م تو ای گرما تو تانک تشنه شه… حتماً سرش گذاشته به دیوار آهنی داره از گرما می پزه، هی صدام می زنه، می گه «نِنِه… نِنِه… مُو تِشِنه مِه… نِنِه مُو آب می خوام.» بعد مُو برُم تو اطاق زیر سایه، با ای بادِ خُنَک بخوابُم؟ بعد تونَم می گی، کاشی ای حیاطِه داغه؟…
چی بگُم نِنِه، چی بگُم… می دونُم شب سال تحویل آدم باید حرف خوش بزنه، ولی مگه مو تو ای دنیا خوشی دیدم؟ تو فقط یک امشویی مال مویی، نیگا کن چطور سر می کنم زیر چادر، کسی نبینه، عکسِت نیگا می کنم… با آب بارون سنگ محسن شستُم، حسودیت نشه که عکس محسنُم بوسیدُم، اونم بچه ی منه، هیچ کدومتون با همدیگه فرقی نمی کنین، به خدا عکس محسن می بوسُم به حسرت او بارِ آخر که نشد سیر ماچِت کنم… ولی نِنِه رفتنت بدون خداحافظی هیچ کار دُرُسی نبود… نیگا کن وُوی چه بارونی می آد از آسمون، ولی نترس سیل اَم که بیاد تا شُو پهلُوتُم… وُوی دوباره آتیش گرفتُم… نمی تونُم… دلُم می خواد همی جا از دست سه تاتون زار بزنُم لباسُم چاک بِدُم، به سِر و صورتُم گِل بِزنُم… ولی وُوی وقتی یاد حضرت زینب می افتم بازَم می گُم آه از دل زینب، مو کی هستم که بخوام از شما شکایت کنم. نامه گذاشته بودی، همه شه حفظُم، نَنِوشتی نِنِه، نِوِشتی مِثِه ای تهرانییای دولت آباد، مادر به قربانت، عزیزم! همه چیزم، می دانم که بعد بابا، دلت به ما سه تا برادر خوش بود، هرچی که می گم مادر خوبم، محمود و هادی یه وظیفه ای داشتن، منم یه وظیفه ای دارم…
از همه ی ای کلماتت او موقع، دلم ریش ریش می شد، چرا ای هرچی وظیفه ن، تو دنیا، بِرِیِ شُمانِه؟ مِی بقیه وظیفه نِدارَن؟ چرا مو باید حسرت حتی دیدن یه تیکه از جسد شوهر و بچه هام به دلم بمونه، اینم وظیفه ان؟ خدا او بالا نِشِسِه فقط جِزِّ جیگر، مِی دُختَر یتیما، برِی مُو دُرُس کُنه؟ تمام فرشته هاش جمع کردهِ مُونه بَدبَخت کنه؟ زورش فقط به مُو می رسه؟… بعد به خوُم می گفتُم نِگو، کُفر نِگو زَن، اینای هِزار بار بِش گفتی و جوابِشَم نشنیدی… وقتی رفتی، دادم دختر همسایه برات نامه نوشت، بعد دادُم بسیج مسجد که بِتْ برسونن. گفتم نِنِه، مو داغ سه تا رو جیگرمه، اُو از بوبات، اینم از کوکاهات، اون دفعه نذاشتی خودمه بندازُم تو شط، فقط به ولای علی، بِری وُ خَبَری ازِت نِیاد، دیگه هیچ کی، این دفعه ای تُو خونه نیس، راحت خومو اَز دِسِتُون، تش می زنُم. عِینِ قولِت، سالم بِری، سالم بَرگَردی. یِه کِلام! می دونسُم بگُم برگرد نرو، برنمی گردی. ولی نِنِه، وُوی اَی تواَم شهید می شدی یا مِی کوکاها و بوبای خدا بیامرزت چشم به درُم می کردی؟…
دیگه شُو شده نِنِه، سردمه، دلم نمی خواد بِرُم ولی وقت تنگه..
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 