پاورپوینت کامل هیچ کس ۵۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل هیچ کس ۵۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هیچ کس ۵۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل هیچ کس ۵۷ اسلاید در PowerPoint :
تلویزیون روشن است. مجری برنامه زور می زند مهمان برنامه با او هم عقیده شود. خیلی حرف می زنند. حرف های عجیبی هم می زنند. هردوتای شان طرف مظلوم هستند؛ اما هرکدام به سبک خودشان. نمی دانم حق با کیست. نمی دانم، تو که می دانی وقتی می گویم نمی دانم، منظورم چیست. دسته ی عزاداری مسجد محل تمام شده است و جوانان پراکنده شده اند. چندتایی شان پای پنجره ی خانه ام سیگار می کشند و درباره ی چیزهای مختلف حرف می زنند. یکی از حرف هاشان را که خوب شنیدم، این بود که نوازنده ی طبل شان از همه ی نوازنده های دسته های دیگر به تر می نوازد. شام نیم رو خوردم. خوابم می آید، اما دوست ندارم بخوابم. خودت به تر می دانی که اگر زود بخوابم مجبورم صبح هم زود بیدار شوم و آن وقت حوصله ام تا شب فردا سر می رود. راستش را بخواهی قبلاً شب ها کتاب می خواندم، اما جدیداً کتاب خواندن را کنار گذاشته ام و بیش تر دنبال راهی می گردم که بفهمم چه گونه می توان مزه ی غذاها را عوض کرد. اتفاقاً یاد گرفته ام که به جای خواباندن مرغ در آب لیمو، مرغ را برای یک روز در آب آلبالو بخوابانم. مزه اش ترش و شیرین می شود. یا بستنی می خرم و داخل بسته اش لیموترش می گذارم. تلخ می شود، اما عجیب و تازه. حس می کردم که همه چیز تکراری شده و نیاز به کمی تغییر دارم. رفتم سراغ غذاها، دستم از بقیه ی چیزها که کوتاه است. خودت به تر می دانی. حتماً نازنین برایت گفته که چه عادت هایی دارم.
راستش را بخواهی حالا هم هیچ چیز قابل توجهی به زنده گی ام اضافه نشده است. فقط چیزهای قبلی کهنه تر شده و یا عادت های قبلی شکل جدیدی پیدا کرده اند. همه چیز کهنه شده است. دوستی باواسطه مان اما جای خود.
حتی لباس هایم هم کهنه شده است. خوب این یکی طبیعی است، زمستان است و باید منتظر خرید سال نو باشم. اما می دانم امسال هم لباس تازه نمی خرم. هر سال تصمیم می گیرم بروم لباس بخرم، تا می روم بیرون و جمعیت توی بازار را می بینم، خجالت می کشم. فکر می کنم همه به من نگاه می کنند و بعد به موهای ریخته ام. سرم را پایین می اندازم، از کنار مغازه ها می گذرم بدون این که نگاهی به لباس ها و مدل های جدید بیندازم. تو که می دانی؛ سال هاست که موهایم ریخته و سایه ی سنگین پیرشدن از هجده ساله گی روی سرم است. اما گاهی که مرد کچلی را می بینم که دم سال نو جلو مغازه می ایستد و پیراهنی را به هم سرش یا دوست دخترش نشان می دهد، با خودم می گویم، اعتماد به نفس ندارم. بعد به خودم می گویم، دارم. برای اثبات حرف م مستقیم از جلو لباس فروشی ها می روم سراغ کافی شاپ یا رستوران. دو جا بیش تر برای رفتن ندارم. یکی کافه دیماگو، اطراف میدان ونک و یکی هم الدوز که یک شبه رستوران است، روبه روی دانش گاه آزاد، توی خیابان فلسطین، هم آن کاخ خودمان. از نازنین بپرسی می داند کجاست. از بس به این دوتا کافه رفته ام، با نظافت چی شان هم دوست شده ام. چه برسد به پیش خدمت ها و صاحبان شان. اما این دوستی کاملاً یک طرفه است و شادابی فقط از سمت من است. من از دیدن آن ها خوشحال می شوم و آن ها فقط جواب سلامم را می دهند. بعضی وقت ها که می بینم با ورود هر مشتری سلام و علیکی بین شان ردوبدل می شود کمی حسادت می کنم. شاید خنده ات بگیرد که حسودی از سن و سال من گذشته، اما باید بگویم که این روزها حسابی حسود شده ام. می گویم نکند در طول این چند سالی که مشتری این دو جا هستم آن ها هنوز مرا نشناخته اند و برای شان مثل بقیه هستم. در آن لحظه های وحشت ناک فکر می کنم نکند این چند سال فقط پول م را دور ریخته ام بدون این که رفیقی پیدا کرده باشم. آدمی مثل من انتظار چنین برخوردی را ندارد.
دوست دارم وقتی دوست دوران کودکیِ صاحب مغازه کنارش می نشیند، صاحب مغازه با دست نشانم بدهد و بگوید:
«هی! به اون یارو نگاه کن!»
و دوباره مرا با دست ش نشان بدهد و بگوید:
«ده ساله می یاد این جا. یه جورهایی این جا پاتوق شه.»
و اگر به کافه دیماگو رفته باشم بگوید:
«هر دفعه هم قهوه فرانسه سفارش می ده.»
یا صاحب الدوز بگوید:
«فقط همبرگر با جعفری اضافه سفارش می ده.»
اما مشکل این جاست که هر دفعه که به این دو جا می روم، پیش خدمت می آید و می پرسد:
«چی بیارم خدمت تون؟»
این عصبی کننده ترین احترام تاریخ است. امیدوارم محکومم نکنی که باز از خوانده های صدسال پیشم استفاده می کنم، اما باید استفاده کنم و بگویم. این پرسیدن های هرباره شان افسرده ام می کند. آن وقت ها توی دانش گاه وقتی استادی برخلاف میل مان حرفی می زد، دو نفری – من و نازنین – به هم نگاه می کردیم و می گفتیم:
«اه پسر! اون با این ضدحال ش فقط داره افسردم می کنه.»
حتماً یادش هست. فکر کنم هلدن کالفید الان چهل و پنج شش سال را شیرین داشته باشد. البته اگر بمب نخورده باشد وسط سفره ی شام شان یا اگر نرفته باشد بجنگد و شهید نشده باشد و یا اگر در میان اعتراض آرام خیابانی مورد اصابت گلوله ی فرد ناشناس قرار نگرفته باشد.
حدس می زنم چاقی ام که هرسال هم بیش تر می شود، به خاطر این است که هرسال دم عید فکر می کنم اعتماد به نفس م پایین است و می روم کافی شاپ و رستوران و می خورم. فقط دم عید است که وقتی پایم به این جور جاها باز می شود دیگر کنترلی بر شکمم و اعتماد به نفس م ندارم و چند ماه بعدش. می توانم اعتراف کنم که تا سال بعد هم این طور می خورم. مادرم را که یادت هست. از نازنین بپرس برایت می گوید چه قدر دوست ش داشت. این اواخر همیشه می گفت:
«پسر! آدم پرخور، دین و ایمان درست و حسابی نداره. این قدر نخور!»
نمی دانم. ما به هرکسی برخوردیم که می گفتند آدم با دین و ایمانی است، یک شکم داشت این هوا! اصلاً اگر مادرم به عنوان یک مؤمن این چیزها را به من می گفت، چرا همیشه خودش دنبال رژیم غذایی بود؟ مهم نیست. راستی گفتم مادرم؛ خبر داری که پارسال وقتی از خانه ی مادربزرگم برمی گشت خانه، تصادف کرد و فوت شد؟ خیلی سخت بود. نمی گویم باید جای من می بودی تا می فهمیدی، چه کشیدم. اما باورت نمی شود اگر بگویم آن لحظه ها هرکس می آمد تسلیت بگوید توی دلم می گفتم چرا مادر من، چرا مادر هم این یارو که تسلیت می گوید، نمرد. خیلی نامردی بود. قبول دارم. بعد از مراسم شب هفت مادر، وقتی برمی گشتم خانه با خودم فکر کردم و حسابی عذاب وجدان گرفتم که چرا برای دیگران از این دعاها کرده ام. می دانی، آدم وقتی چیزی را از دست می دهد حسابی دل ش تنگ می شود، هرچند آن چیز قبل ها برایش بی ارزش باشد. آدم های چاق از این عادت ها زیاد دارند. البته فکر کنم نازنین هم مثل آدم های چاق باشد. مادر قبل از مرگ ش گفته بود که دیگر نمی خواهد مرا ببیند. نه به خاطر این که زده باشم توی گوش کسی یا مثلاً با خودش حرفم شده بود. نه، به خاطر هنگامه که یک دفعه ول کرد و پایش را کرد توی کفش که مهرم حلال، جونم آزاد. وقتی از محضر رفتم پیش مادر، گفت:
«پس چرا هنگامه رو نیاوردی؟»
سرم را پایین انداختم، خجالت کشیدم و آرام گفتم.
«امروز از هم جدا شدیم.»
مادر که چای می ریخت، به من نگاه کرد. نپرسید چرا. سینی چای از دستش افتاد، گفت.
«برو بیرون! دیگه هم پات رو این جا نذار! اصلاً فراموش کن مادر داری!»
حق داشت، چه می توانستم بگویم. توجیه جدایی مان بدتر از گفتن جدایی مان بود. نمی توانستم توی آن سن و سال و با این سر کچل بگویم «مادر من! هنگامه نمی خواست با من باشد چون که فیلش یاد هندوستان کرده بود.»
بقیه چیزی باقی نگذاشتند که بخواهم با بقیه اش بیفتم دنبال درست کردن بچه. نمی توانستم حتی وقتی تنها بودم، سرم را پایین بیندازم و بگویم، هنگامه حامله شده بود. مادر نمی توانست قبول کند که غیرت پسرش شده چیزی شبیه سیب زمینی پشندی. هیچ چیز نتوانستم بگویم، تا آمدم بلند شوم و از خانه بزنم بیرون، مادر افتاده بود کف آشپزخانه. چندتا تکان خورد و هم آن جا، جا در جا مرد. خدا بیامرزدش. زن خوبی بود، خرافاتی و خانواده دوست.
نازنین هنگامه را می شناخت. راستش را بخواهی هنگامه خیلی از نازنین خوشش نمی آمد. اما نازنین چرا. هنگامه می گفت:
«نمی خوام زیاد با اون دختره ی سلیطه بگردی.»
نازنین می گفت:
«چرا هنگامه جون نیومد دانشگاه؟ فردا بگو بیاد!»
تو بودی به حرف کدام شان گوش می کردی؟ من هم هم این کار را می کردم. سال اول بودم که با هنگامه ازدواج کردم. هنوز نصف صورتم ریش بود، نصفش کرک. مادر می گفت:
«الان سنش نیست، بی خیال شو!»
هنگامه می گفت:
«چه فرقی می کنه. الان یا بعداً نداره.»
مادر به خاطر هنگامه رفت. هرکسی یک مدل برای رفتن دارد. ماجرای رفتن آدم ها از کنار ما، حکایت شهر فرنگ است. جذاب و زیبا. برای هرکسی یک رنگ. حتماً نازنین برایت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 