پاورپوینت کامل زنی با چکمه ی ساق بلند سبز ۷۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زنی با چکمه ی ساق بلند سبز ۷۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زنی با چکمه ی ساق بلند سبز ۷۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زنی با چکمه ی ساق بلند سبز ۷۳ اسلاید در PowerPoint :

karbalaei@habil-mag.com

نگارنده ی این سطور آدم روشن فکری نیست. اما اکنون بیست سالی هست که در اروپای غربی زندگی می کند. در این مدت گزارش گر چند روزنامه بوده و اکنون شروع تابستان است. از ایران زنگ زدند و گفتند مادرت در بستر افتاده است و نفس های آخر را می کشد. این طوری شد که به رغم میل تاکسی گرفت تا فرودگاه. با اکراه از پله های هواپیما بالا رفت. کلافه، کمربند صندلی را بست و میان راه خوابش برد و در خاطرش نماند در آن خواب وسط ابرها چه دید. وقتی بیدار شد مهمان دار می گفت در آسمان ایران اند، ایران لعنتی! و همان موقع یاد دوست ویراستارش افتاد که او را به خاطر حسرتی که در گزارش هایش بود تحسین می کرد. دو روز پس از ورود مادرش مرد. غریبه ای پوشیده با ملافه ی سفید، با صورت چروکیده. غروب دفن اش کردند. خواست برگردد اروپا. ولی اقوام مانع شدند. گفتند باید تا هفتم در ایران بمانی. قضیه ی رسیدگی به ارث و میراث بود. کاری که حوصله اش را نداشت. چاره ای ندید مگر بماند. و چون عادت داشت وقتی بی هوده نگذراند به صحبت با بستگان سیاه پوش علاقه نشان نداد. خواست برود برای پیداکردن پاسخی برای سؤالی – کاری که در اروپا به آن خو گرفته بود – تا وقتی برگشت دست مایه ی گزارشی، مقاله ای، کتابی بکند. فردای مراسم ترحیم، قدم زنان ویترین کتاب فروشی ها را نگاه کرد. کتاب ها ترجمه بود. موقع برگشت، جلوی بساط دست فروش ایستاد و نگاهی به کتاب ها انداخت. یک آن چندنفر از وانت پیاده شدند و ریختند توی پیاده رو و کتاب ها را جمع کردند. خودشان را مأموران جمع آوری سد معبر شناساندند. کتاب ها را بین عابران پخش کردند. یک کتاب رنگ و رو رفته هم دادند دست او. گیرنده: منطقه ی جنگی. از عنوان کتاب خوش اش نیامد. با خودش گفت چرا هرجا می رود جنگ دست از سرش برنمی دارد؟ بس که توی اروپا در مورد جنگ نوشته بود. (و بیش تر در مورد غیرنظامیان). حتی زمانی جمله ی گزارش گر نیویورکر را تابلو کرده بود به دیوار اتاق کارش: «همیشه نادیدنی هایی هست که زیر آوار ویرانی ها از بین می رود» تا انگیزه اش برای تعقیب سرنوشت غیرنظامیان سست نشود. کتاب را انداخت توی ظرف زباله و وارد کافی شاپ روبروی ظرف زباله شد و نشست پشت پنجره و قهوه خواست و زل زد به ظرف زباله. یک دختر لاغراندام رنگ پریده برایش قهوه آورد و دست مال روی میز کشید. فنجان داغ قهوه را دست گرفت. داشت کف قهوه را توی دهان می کشید که ماشین زباله بر جلوی مغازه پارک کرد و کارگرش پایین پرید و ظرف را واژگون کرد روی کف پیاده رو. کتاب افتاد روی زمین. و تا کارگر خواست کتاب را با باقی زباله ها بیندازد توی ماشین نگارنده از پشت میز بلند شد و شتابان از توی قاب در کافی شاپ گذشت و آن سوی پیاده رو رفت کتاب را از دست کارگر قاپید. کارگر دست کش آلوده اش را با لودگی جلو صورت نگارنده گرفت و خواست بترساندش. بعد که دید نگارنده ماتم زده از او فاصله می گیرد سمت کافی شاپ، کارش را از سر گرفت.

وقتی رسید خانه، مجبور شد پای صحبت های وکیل خانواده بنشیند و مدام کلمه ی «حصر وراثت» را بشنود. ترجیح داد با دست مال جیر شیشه های عینک اش را تمیز کند. در این اثنا میز ناهار را چیدند. ناهار را خورد و رفت به اتاق و تا عصر خوابید. با صدای قرآن بیدار شد. تا شب از اتاق اش بیرون نرفت. کتاب را برداشت و بو کرد. بوی کاغذ آمیخته به بوی ته ظرف زباله می داد. ورق اش زد.

داستان نگارنده ی این سطور از این جا به بعد شروع می شود. کلمه ی «داستان» نباید راه زن اذهان باشد و این تصور را دامن زند که چیزهایی که نوشته شده خیالی است. همه ی شخصیت ها و صحبت ها واقعی اند. بی کم وکاست. و اگر کسی با این داستان اندوه گین گشته است یا اگر این داستان لعنتی، افسردگی آنی ای برای حتی یک دختربچه ی شاد فراهم آورده است، نگارنده پوزش می خواهد.

*

کتاب، مجموعه ی یک سری نامه های بچه مدرسه ای ها بود که برای نظامیان حاضر در منطقه ی جنگی (یا به گفته ی کتاب رزمندگان جبهه) نوشته شده بود. پاسخ برخی نامه ها هم آن تو بود. بیش تر نامه ها ساختار مشابهی داشتند و حرف ها شبیه بود. قبل از ورود به اصل ماجرا مرور مضامین تکرارشده توی نامه ها خالی از فایده نیست، بی گمان. شهرها و روستاها با کلمه ی مشترک «شهیدپرور» توصیف شده اند. یکی نوشته است «من در روستای شهیدپرور کجان زندگی می کنم.» اکثر قریب به اتفاق دانش آموزان، کلاس درس را «سنگر» خوانده اند و پشت میزها را به پشت سنگرهای جنگ تشبیه کرده اند. احتمالاً این تعبیر را از رسانه های فراگیر آموخته اند. شهرها و روستاها هرچند دور از منطقه ی جنگی بوده اند، «پشت جبهه» خوانده شده اند. «من در اصفهان که پشت جبهه است به دبیرستان می روم و با هم شاگردی هایم در صحنه هستیم.» اسم روستاهایی که کلمه ی «شاه» داشته اند به «امام» تغییر یافته و این را چندنفر برای رزمنده ای که مخاطب نامه بوده گوش زد کرده اند. در حاشیه ی نامه ای عکس برگردان شخصیت پدر در سریال کارتونی «مهاجران» چسبانده شده. از خدا خواسته شده خمینی را تا «انقلاب مهدی» نگاه دارد. تأکید شده صدام کافر است و منطقه ی جنگی جبهه ی حق علیه باطل است.

نویسندگان نامه ها با املای برخی کلمات ناآشنا بوده اند. لذا جملاتی از این دست در نامه ها زیاد دیده می شود: «از کشتن دشمن کوتاهی نکنید تا نزد خداوند و در مقابل تاریخ و نسل های آینده روسفیت باشید.» (صفحه ی ۶۶) یا «از شما عاجزانه می خواهم که مرا در دعاهایتان از یاد نبرید.» (صفحه ی ۱۰۰) اکثریت معذرت خواسته اند که بدخط نوشته اند. یکی از آدرس ها این شکلی است: «کوچه ی ۸ متری. بقال موسی پناهی. برسد به دست حاج حسین زحمت کشیده برساند به پرویز نصرتی.»

لحن دختران کم وبیش شاعرانه است. دختری به نام معصومه نوشته است «اگر در راه خدا کشته شوید، می روید به بهشت و در آن جا پرواز می کنید. و در پیش خدا روزی می خورید.» یک دختر کلاس پنجمی نامه اش را با شعری درباره ی رمضان به پایان رسانده «… اول افطار با آب جوش/ بعد نمک، خرما، خاکشیر، ماست/ بعد همه می خورند غذا/ افطاری تمام می شود/ همه با هم شکر می کنند/ خدایی که ما را آفریده/ بعد هم می خوابند/ دوباره همان روز می آید.»

میان نامه های دختران یک مورد متفاوت دیده می شد، از دختری مدرسه ای به اسم صغرا. صغرا جهانگیری. آدرس فرستنده یک خیاطی بود در خیابان فرهنگ ساری و نوشته بود «برسد به یکی از برادران رزمنده». پاره ای از نامه ذیلاً می آید:

ای کاش من پوتین بودم و در پای رزمندگان بودم و از پاهای شان مواظبت می کردم. ای کاش کوله پوشتی بودم و در خود مقداری غذا جای می دادم تا شما را از گرسنگی نجات می دادم. ای کاش قمقمه بودم و در خود مقداری آب جای می دادم تا شما را از تشنگی نجات می دادم.

نگارنده تا جایی که به یاد داشت در اسناد جنگ های دیگر این جملات را ندیده بود. نگاهی از درز پرده به بیرون انداخت. هوا تاریک شده بود. کتاب را بست و بلند شد و اطراف تخت قدم زد. فکر کرد «صغرا جهانگیری» احتمالاً الآن یک انسان زنده است و در ساری زندگی می کند. تا می توانست فکر کرد و ناگهان، احساس کرد بزرگ راهی پیش رویش گشوده شد سمت ساری. پاسخ سؤالی توی آن خیاطی بود و انتظار جست وجویی را می کشید. نگارنده در مورد سرنوشت غیرنظامیان و این که چه اثری از جنگ می گیرند، گزارش ها نوشته بود و دوست داشت بداند صغرا الآن کیست؟ کجاست؟ آیا یاد داشت که زمانی هم چو تجربه ای از سر گذرانده است؟ چطور یک دختر مدرسه ای آن قدر درگیر جنگ می شود که آرزو می کند پوتین شود؟

فکر کرد می تواند گزارش اش را با تیتر «ای کاش من پوتین بودم» چاپ کند با عکسی از پوتینی که پایی تویش مانده و زانویش قطع شده…

*

برگ های سنگین نخل های وسط بلوار را باد پریشان می کرد. شهر انگار از پشت شیشه ی آکواریوم دیده می شد. همه چیز خیس بود. رنگ ها روشن بود و به نحوی می لرزید. دورادور خالی های جنگل را مه پر می کرد. ابرها هوا را زودتر از غروب تاریک کرده بودند. و چراغ ها زودتر از همیشه روشن بود. پرتقال های درشت زیر روشنایی لامپ می درخشید. فکر کرد چقدر این رنگ ها می تواند با رنگ خاکی سال های جنگ فرق داشته باشد. کنار پارک، ابتدای بلوار توقف کرد و شیشه را پایین کشید. خیابان را بوی دریا پر کرده بود. نقشه را گشود. مسیرش را تا خیابان فرهنگ یک بار دیگر مرور کرد. نقشه را تا کرد و راه افتاد. آهسته می راند تا دیرتر برسد به نشانی خیاطی. از موقعی که گزارش گر حرفه ای شده بود احساس آن غروب توی شهر ساری را در جستجوهایش نداشت. همیشه از طرف سردبیر نامه ای دست اش می رسید که مأموریت او را برای تهیه ی گزارشی ابلاغ می کرد. همین و نه چیزی دیگر.

از بلوار پیچید توی خیابان فرهنگ و کمی که جلو رفت خیاطی را دید. فکر کرد نباید این قدر زود می دید. با خودش گفت نامه از همین مغازه ارسال شده. و یاد مادر کرد که وقتی برای پروی پیراهن اش به خیاطی می رفت او را هم می برد و او می پرید روی پارچه های دم قیچی غلت می زد. مادر اخم هایش می رفت توی هم و لباس اش را می تکاند و نخ های چسبیده به سر و رویش را می گرفت.

پشت شیشه ی مغازه پرده زده بودند. وقتی زنگ را فشار داد صدای چرخ خیاطی خاموش شد. دستی پرده را کنار زد. زنی میان سال بود. قفل در را باز کرد. نگارنده گفت «سلام. من با خانم صغرا جهانگیری کار دارم. آدرس همین خیاطی را.. .»

– این جا نیستند.

– کجا می توانم پیداشان کنم؟

– نمی دانم.

و در را کوبید. شیشه ها لرزید. دوباره قرقر چرخ خیاطی بلند شد. نگارنده نتوانست دوباره در بزند. جلو مغازه ایستاد. بعد رفت توی ماشین نشست. نشست تا هوا کاملاً تاریک شد و باران بند آمد. پیاده شد و زنگ را دوباره فشار داد. بلند گفت «از راه دوری آمدم خانم.»

صدا از پشت پرده گفت «کی هستید آخر؟»

نگارنده دست ها و طرف راست صورت اش را به شیشه چسباند. «راجع به یک نامه می خواهم با ایشان حرف بزنم.»

– کدام نامه؟

– مربوط به خیلی سال پیش می شود. سال های جنگ.

– رفته از این جا. از ساری جمع کرده رفته.

– کجا؟ آدرسی ازشان ندارید؟

– ما هم فقط تلفنی باهاش صحبت می کنیم.

– می توانید به شان زنگ بزنید؟

کسی جوابی نداد. نگارنده منتظر ماند. زن پرده را کنار زد و گفت «شماره ی تماس بدهید خودش با شما تماس می گیرد. من که نمی توانم شماره به نامحرم بدهم.»

نگارنده شماره ی خانه ی پدری اش را روی کاغذ نوشت و دست زن داد. زن دوباره در را بست. نگارنده از مغازه فاصله گرفت. جزئیات را به خاطر سپرد. بعد سوار شد و با آن که خسته بود مستقیم راند سمت تهران. سمت خانه.

*

نگارنده وقتی رسید خانه، بی سروصدا از پله های فرش پوش رفت طبقه ی بالا و توی تاریکی چشم اش افتاد به چراغ پیغام گیر تلفن که چشمک می زد. قبل از این که لباس هایش را دربیاورد نشست روی صندلی تلفن و دکمه را زد. جز صدای نفس کسی چیزی ضبط نشده بود. و صدای گذر ماشین ها روی خیابان های خیس. و انگار صدای چلپ چلپ پاهای برهنه ی بچه ها. شماره را که روی صفحه نمایش گر افتاده بود گرفت. کسی برنداشت. حدس زد تماس از تلفن عمومی بوده. چراغ مطالعه را روشن کرد تا پایینی ها بیدار نشوند. لباس هایش را کند. حوله را انداخت روی دوش و کمد را باز کرد. لباس تمیز برداشت و زد زیر بغل. توی هال قدم زد و رفت توی اتاق ها. دست روی تابلوها کشید. پیش ترها دست مال خیس مادر بود که تابلوها

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.