پاورپوینت کامل خاطراتی خواندنی از آیهالله آزاد قزوینی ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خاطراتی خواندنی از آیهالله آزاد قزوینی ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاطراتی خواندنی از آیهالله آزاد قزوینی ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خاطراتی خواندنی از آیهالله آزاد قزوینی ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
آیهالله علی آزاد قزوینی؛ مدرس ۸۴ سالهای که با حضور ۳۰ ساله خود در جوار بارگاه امیرمؤمنانعلیه السلام محضر بسیاری از بزرگان حوزه علمیه قم و نجف را درک کرده است؛ هماکنون از اساتید درس خارج حوزه علمیه قم است و تألیف یک دوره کامل فقه از طهارت تا دیات را در کارنامه علمی خود دارد. خاطرات این استاد عالیمقام از عنفوان جوانی و شیوه تحصیل طلاب در آن عصر و نیز حشر و نشر با بزرگان علم و معرفت و تلخی و شیرینیهای زندگی طلبگی برای نسل امروز شگفت و آموزنده است. آنچه میخوانید، حاصل گفتوگوی خبرنگار سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری حوزه، با آیهالله علی آزاد قزوینی است.
درختی که در محرم خون گریست
در سال ۱۳۰۷ هجریشمسی، از پدر و مادری مؤمن و متدین در روستای زرآباد قزوین متولد شدم. پدرم کربلایی مقصود و مادرم از نوادگان مرحوم ملاعلی کنی بود. آنچه از دوران طفولیت به خاطر دارم این است که در روستای ما به خاطر امامزادهای که داشت در ایام محرم و مناسبتهای خاص، مردم دیگر روستاها برای مراسم عزاداری به محل ما میآمدند و مرثیهسرایی و تعزیهخوانی انجام میدادند. در روستای زرآباد، کنار امامزاده، درختی قدیمی و بزرگ وجود داشت که ضریح امامزاده در وسط ریشه آن قرار گرفته بود. در ایام محرم، مایعی به رنگ خون از شاخههای آن سرازیر میشد.
* دفع شرّ سرهنگ رضاشاه توسط امامزاده
با این که رضاشاه گفته بود، هیچ کس حق ندارد مراسم عزاداری یا تغزیهخوانی برگزار کند، اما در آن سالهای خفقان، مراسم تعزیهخوانی در روستای ما برقرار بود، یکی از روزهای محرم خبر آوردند، مأمورین رضاشاه برای مقابله و دستگیری مردم و تعزیهخوانان به روستا میآیند، اما مردم با همان شور و اشتیاق ادامه دادند. سرهنگی که با مأمورین آمده بود، به سربازان دستور داد مردم را دستگیر کنند، بعداز چند لحظه سرهنگ روی زمین افتاد و از درد به خود میپیچد. همه متوجه شدند امامزاده، سرهنگ را تأدیب کرده است. وقتی متنبه شد، دستور داد مردم به تعزیهخوانی خود ادامه دهند. مردم از سرهنگ سؤال کردند چه اتفاقی افتاد؟ گفت: وقتی دستور دادم شما را دستگیر کنند، درد شدیدی اعضای مرا فرا گرفت. درآن حالت نذر کردم اگر خوب شدم، کاری به شما نداشته باشم. بعد از این نذر، کاملاً خوب شدم.
* عزم طلبگی
یادم هست در یکی از این مراسم، وقتی که مردم در حال سینهزنی بودند، من با اینکه نوجوان بودم، با این اشعار شروع به خواندن نوحه کردم که: شمر گفتا به حسین، حال دوران من است، روز جولان من است؛ شه دین گفت که این وعده جانان من است، عید قربان من است. در زمانیکه من این نوحهها را میخواندم، شیخ محمدعلی دانشوری که بزرگ و روحانی روستا بود و در آن جلسه حضور داشت، به من گفت: حاضری به قم بروی و درس حوزه بخوانی؟ بعد از این که رضایت مرا دید، نامهای به شیخ علیاصغر قزوینی در قم نوشت. موقعی که با پدرم در این مورد صحبت کردم ابراز رضایت کرد.
* شیرینترین خاطرات
با بیست و پنج قران پول که از نوحهخوانی گرفته بودم و با یک خروس و ۵ عدد نان که پدرم به من داد، به همراه جمعی از اهالی روستا به طرف قزوین، حرکت کردیم. نزدیک غروب به دروازه قزوین رسیدیم. اهالی گفتند: همینجا منتظر ماشینهای تهران باش و خودشان به روستا برگشتند. من که کودکی دوازده ساله بودم با دیدن آن شرایط غربت، تنهایی و دلتنگیهای دوری از خانه و فامیل شروع به گریه کردم. بعد از مدتی پیرمردی جلو آمد و گفت: اینجا چکار میکنی و برای چه گریه میکنی؟ گفتم میخواهم به تهران و بعد به قم بروم، ولی ماشینها مرا سوار نمیکنند. پیرمرد گفت: بلند شو، با دست به راننده علامت بده که میخواهی سوار شوی، آنها که علم غیب ندارند تو میخواهی به تهران بروی! بعد از مدتی، یک ماشین باری آمد و مرا سوار کرد، بعد از چند ساعت به تهران رسیدیم. از ماشین که پیاده شدم، جایی نداشتم بروم، باز غربت و دلتنگی و ترس به سراغم آمد و در این هنگام اشکهایم جاری شد، سرمایه من فقط گریه بود! شخصی آمد و سؤال کرد چرا گریه میکنی؟ گفتم: میخواهم به قم بروم و راه را بلد نیستم. آن شخص مرا سوار کرد و به گاراژی در نزدیکی مدرسه مروی تهران آورد و گفت: از اینجا برای رفتن به قم، ماشین بگیر. از ماشین که پیاده شدم، احساس تنهایی کردم و در آن حال و هوای نوجوانی و غربت، گریه را وسیله خوبی برای آرامش و رفع دلتنگی یافته بودم، باز شروع به گریه نمودم! سیدی جلو آمد و پرسید اتفاقی افتاده؟ گفتم میخواهم به قم بروم و نمیدانم چه کار کنم. سید مرا سوار ماشین قم کرد. بعد از مدتی، شخصی آمد و کنار صندلی من نشست. سؤال کرد: کجا میروی؟ گفتم نامهای برای شیخ علیاصغر قزوینی دارم. آن مرد لطف کرد و شب را در خانه او گذراندم. فردا به مدرسهای که شیخ علیاصغر قزوینی در آن بود رفتم و ایشان حجرهای به من داد و اسکان یافتم. در زمانی که امثله میخواندم استادی داشتم، از من خواست اشعار سیوطی را ترکیب کنم، چون از عهده ترکیب برنیامدم به حرم حضرت معصومه علیها السلام رفتم و به این بهانه و دوری از خانه، اشک پهنای صورتم را پوشاند، در این هنگام فرزند آیهالله سیدموسی زرآبادی به نام سید جلیل زرآبادی، نزد من آمد و احوالپرسی کرد؟ گفتم، گریهام به خاطر این است که درسهای حوزه را نمیفهمم. مرا به منزل برد و سپس گفت: فردا به نزدم بیا. فردای آن روز نزدش رفتم، گفت: صرفمیر بخوان. وقتی خواندم، گفت: خوب میخوانی، اما شما که الان صرفمیر میخوانی، نباید تجزیه و ترکیب سیوطی را بلد باشی و کمک کرد تا پلهپله درسهای مقدماتی را سپری کنم. بعد از فراگرفتن دروس مقدماتی، به درس مکاسب حضرت آیهالله مرعشی نجفی رحمهالله علیهوارد شدم.
* استمداد از حضرت عباس(ع)
علاقه شدیدی داشتم به نجف اشرف بروم. در سفر اول به صورت قاچاق به نجف اشرف رفتم. پس از بازگشت، وسایل و اثاثیهای که داشتم را فروختم و جمعاً ۳۵ تومان شد. با اشتیاق به سمت قصرشیرین حرکت کردم. در قصرشیرین با یک نفر، صحبت کردم و قرار شد با پنجتومان به همراه یک پیرمرد و زن و بچهاش، به طرف نجف حرکت کنیم. در طول مسیر مأمورین جلوی ما را گرفتند و سیتومان پولی که در لباسم مخفی کرده بودم را از من به زور گرفتند. وقتی راهنما فهمید من پول داشتهام و به او کم پول دادهام، مرا از گروه خود جدا کرد و حدود یک هفته در بیابان سرگردان بودم. متوسل به حضرت اباالفضلعلیه السلام شدم عرض کردم آقا! من بچه دهاتی هستم، هیچ یک از بستگانم کنار من نیستند. از خدا بخواه، مرا از این بیابان نجات دهد و به نجف اشرف برساند. در این صورت نوکر شما هستم، اما اگر مرا به ایران برگردانند به خودت قسم، اسم شما را نمیآورم و در روز قیامت شکایت شما را به رسول خداصل الله علیه و آله میکنم! کمکم هوا تاریک میشد. از شدت ضعف و گرسنگی، همینکه روی زمین دراز کشیدم، دیدم روشن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 