پاورپوینت کامل همت و کار مضاعف در آینه داستان، طنز و نمایشنامه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل همت و کار مضاعف در آینه داستان، طنز و نمایشنامه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل همت و کار مضاعف در آینه داستان، طنز و نمایشنامه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل همت و کار مضاعف در آینه داستان، طنز و نمایشنامه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

نتیجه وجدان کاری

مطهره پیوسته

ول کن ببینم… وجدان کاری چیه عزیز من؟! هر چقدر هم کار کنی و هر چقدر احترام بذاری، بازم همینی. نه رئیسات می گن کارت به چند من، نه مریضایی که حتی اگه براشون لگن هم بذاری باز می گن پرستارای بیمارستان بداخلاق بودن.

روزای اول که به بیمارستان اومده بودم و تلاش زیادی می کردم تا به بیمارا خدمت کنم، منصوری این حرف ها رو هی توی گوشم می خوند. ولی من نمی تونستم خودمو با این حرفا راضی بکنم و به کارم ادامه می دادم؛ چون واقعاً برام ناراحت کننده بود که وقتی بیماری می یاد بیمارستان ما و بستری می شه، در اون لحظه هایی که روی تخت خوابیده و نه کسی از بستگانش پیشش هستن، نه تن سالم و دل خوش داره، مجبور باشه بداخلاقی ما رو هم تحمل کنه.

اون روز پیرزنی در آی سی یو بستری شد که با نگاهش به قلبم چنگ می زد. دلم برای نگاه مهربونش سوخت. با اینکه اصلاً حال خوبی نداشت و قلبش خیلی تندتر از یه فرد عادی می زد، چهره اش آرام بخش بود. با نگاه اول فهمیدم که ذکر می گه. پیرزن یه هفته مهمون ما بود و در همین مدت کم به من کلی درس اخلاق و ادب داد.

وقتی کاراشو براش انجام می دادم، با لبخندی مهربون و قدرشناسانه و با اظهار محبت، به من درس انسانیت یاد می داد. روز آخری که تونست با من حرف بزنه گفت: «الهی خیر ببینی از جوونیت.» اینو گفت و ضربان قلبش به سوت مرگ تبدیل شد. اون در هفته اول کاری من، خاطره ای موندگار شد و به خانه ابدیش رفت.

از اون روز، من با مریضای جورواجوری برخورد کردم که هر کدومشون یه خاطره بودن.

سه ماه بعد از شروع کارم، اولین تشویقی رو گرفتم. البته این تشویقی، خیلی ها رو به حسرت و حسادت کشوند و خیلی ها رو هم مثل منصوری تکون داد. همه، به قول جدید رئیس بیمارستان امیدوار بودن؛ اون قول یه تور مسافرتی پانزده روزه به مالزی رو داده بود که نصیب پرکارترین و خوش اخلاق ترین کارمند بیمارستان می شد.

من، صاحب اون تور شدم. روزی که اعلام شد من می تونم به اون سفر برم، خانم محمدی زد زیر گریه. راستش دلم براش سوخت، از طرف دیگه به خاطر اینکه این سفر می تونست با دو همراه، باشه و من، دو همراه رو نداشتم، برای استفاده بیشتر و بهتر، این فرصت رو به خانم محمدی دادم. خانم محمدی از شادی داشت پر درمی آورد. اون قدر ذوق زده بود که به شوخی بهش گفتم مواظب باشه سکته نکنه، که به جای سفر به مالزی، به بیمارستان ما منتقل بشه.

از اون روز، همه حواسشون رو جمع کردن و بیشتر از همیشه کار می کنن، تا اگر روزی آقای رئیس، به طور ناگهانی دوباره از این تشویقی ها داد، پیروز میدون باشن. روزی که همکارم به همراه شوهر و بچه اش، به سمت مالزی پرواز کرد، به خودم افتخار کردم و یادم اومد این افتخار و کار خیر رو مدیون دعای پیرزنی هستم که هفته اول برام بهترین آرزوها را کرده بود؛ کسی که نگذاشت من تحت تأثیر حرفای منصوری و امثال اون قرار بگیرم.

همکار با وجدان

توی اداره ای که من کار می کنم، با آدمای مختلفی همکارم. یکی شون خیلی فرزِ و کارش رو این قدر سریع انجام می ده که اگر با بقیه مقایسه کنی، هر شیش تا ارباب رجوع رو، به اندازه یه ارباب رجوعی که اون طرف تر یه همکار دیگه داره به کارش رسیدگی می کنه، راه می اندازه. با اینکه شش برابر بقیه کار می کنه و خسته هم می شه، اگه پیرمرد یا پیرزنی از راه برسن، از کار شخصی و وقت خودش می زنه تا کار اونا رو راحت کنه. با وجود این کارها، همیشه اضافه کاریش به اندازه ماست. وقتی هم فیش حقوقی رو دستمون می دن، برعکس ما که همیشه معترضیم و دلمون می خواد یه ساعت هم که شده به اضافه کاری مون اضافه بشه، اون لبخند رضایت آمیزی روی لباش می شینه و خدا رو شکر می کنه. این همکار استثنایی، ساعت ورود رو هم که ۳۰/۷ دقیقه است، همیشه ۲۰/۷ دقیقه کارت می زنه و قبل از همه، سرِ جاش حاضرِ. روی میزش همیشه مرتبه و کاراش رو با یه نظم خاصی جلو می بره. همیشه بالای سرش ارباب رجوع صف کشیدن و اونم همیشه با خوش رویی از اونا استقبال می کنه و با حوصله به کارشون می رسه. بعضی روزا هم که مشتریا خواب می مونن و اون، سرش خلوته، همش چشم می چرخونه تا بره جایی که بیشتر از یه مشتری ایستاده و کمک کنه. احساس می کنم وجدان، از اون فوران می کنه. اگر کسی ازش کمک بخواد، محاله نه بیاره. معمولاً مرخصی نمی ره و اگر هم مرخصی ساعتی بگیره، زودتر از پایان وقتش، خودشو می رسونه.

دو قدم اون طرف، همکارمون آقای «تلاشان» نشسته. تلاشان از موقعی که به اداره می رسه تا وقتی می ره، خمیازه می کشه. همیشه وقتی می اومد، بوی خیار گوجه می داد؛ چون پلاستیک خیار و گوجه اش همراهش بود. ولی از وقتی اداره برای اتاقا، یخچال خریده، اون از این جهت راحت شده و هفته ای، گوجه خیار می یاره. علی زاده، مستخدم اداره، که مثل مستخدم شخصی براش کار انجام می ده، باید ساعت نه صبح دو تا نون سنگک داغ بهش تحویل بده و خریدن صد گرم پنیر تازه تبریز هم از واجباتِ. تلاشان بیشتر اوقات مرخصیه؛ وقتی هم داخل اداره است باید همیشه پیج بشه و اسمش مرتب توی اداره برده می شه؛ خلاصه آدم معروفیه. فکر نمی کنم تا حالا یه بار هم قبل از ۴۵/۷ دقیقه کارت زده باشه. یکی از افتخارات تلاشان اینکه در مشتری دک کردن مهارت خاصی داره. اون حاضرِ دو ساعت برای ارباب رجوع حرف بزنه تا قانعش کنه که باید کارش رو جای دیگه ای انجام بده، ولی اون کار رو که ممکنه شش هفت دقیقه هم طول نکشه، انجام نده؛ چرا؟ چون وجدان کاری در ذهنش تعریفی نداره.

دو همکار دیگه هم داریم که یک دستن و به طور هماهنگ، با حفظ ظاهرِ شلوغ بودنِ سرشون و پرمشتری بودن، ارباب رجوع رو قانع می کنن که روزای دیگه ای برای انجام کارشون به اداره بیان، با گفتن یه جمله که «سایت قطع شده و برای انجام کارتون در آینده، پشت برگه تون رو امضا می کنم تا هر وقت اومدید، نفر اول باشید.» خلاصه این دو بی وجدان هم از همکاران من هستن که نصف روز رو با اونا زندگی می کنم. البته از وقتی دستگاه نوبت زن در اداره ما به کار افتاده، معلوم شده که هر کسی چقدر باید اضافه کاری بگیره.

الان چند روزیه که همکار فرز و باوجدانم در اداره نیست؛ اون مرخصیه و کارشو «پنج» نفر از نیروهای کمکی اداره مرکزی دارن انجام می دن. بعد از چند روز تحمل دوری یک همکار باوجدان، امروز قراره بعد از وقت اداری، یه دسته گل بخریم و با همکاران باوجدان، کم وجدان و بی وجدان و رئیس محترم به استقبال همکار فرز و باوجدانمون که داره از حج تشویقی کار مضاعف برمی گرده، بریم. اون هر چی داره، از ایمانشه که وجدان و درستکاری رو براش هجی می کنه.

فاجعه خلال دندان

طاهره براتی نیا

کار دختر همین بود که یک خلال دندون رو می گذاشت داخل یه پاکت و روی اونو اتو می کشید تا بچسبه. بابت هر خلال دندون پلمپ شده، ده تومن می گرفت. کارمند شرکت هواپیمایی هم هر روز به خونه دختر می اومد و تمام خلال دندونای بسته بندی شده رو می برد و خلال های جدید می آورد. یک بار که دختر داشت پاکت خلال رو اتو می کشید، گوشه پاکت، درست اتو نخورد و باز موند. یواش یواش سرِ خلال دندون در مسیری که به شرکت هواپیمایی حمل می شد، بیرون اومد. اونا خلال دندونا رو جایی انبار کردن که قرار بود با سم حشره کش کاملاً سم پاشی بشه. گر چه روی بسته های خلال دندون رو با پارچه پوشوندن، ولی مسئول سم پاشی نمی دونست که پاکت یکی از خلال ها باز مونده و کمی از سم روی اون پاشید. مهماندار هواپیما هم متوجه خلال دندون سمی نشد و اون رو داخل سینی پذیرایی یه مسافر گذاشت.

اون مسافر، مسئول امور مالی یه شرکت بزرگ حمل ونقل بود. اون، خلال دندون سمی رو به دندوناش زد و بعد هم با زبونش روی خلال رو خوب تمیز کرد. لثه های مسئول امور مالی زخم شد و ورم کرد. بعد هم چون با بزاق دهنش، سم رو قورت می داد، دچار حالت تهوع شد و به خاطر انقباض های مکرر معده دل درد شدیدی گرفت. مسئول امور مالی بعد از فرود هواپیما، به سرعت به بیمارستان منتقل شد. از طرف دیگه، تمام کارگرایی که منتظر اون و امضای چک هاشون بودن، با انتقال اون به بیمارستان، اعتصاب کردن و سرِ کار نرفتن. در نتیجه، تمام اتوبوسا در ترمینال خوابید و هیچ راننده ای حاضر نشد بدون دریافت حقوقش دوباره سر کار برگردهِ. مسافرای زیادی در ترمینال سرگردون موندن تا تکلیف راننده ها و بعد هم مسافرا روشن بشه. بین مسافرا، مردی بود که قرار بود، اولین فرزندش همون روز به دنیا بیاد و به همسرش قول داده بود در اون لحظه های خاطره انگیز کنارش باشه. ولی ساعت ها گذشت و زن، دخترش رو به دنیا آورد و به مرد پیغام داد که هرگز اونو به خاطر این دیر اومدن نمی بخشه.

چهار ماه بعد هم مرد و زن از هم جدا شدن و دختر پیش زن موند. بعدها دختر، یه بزهکار حرفه ای شد و اونو حین سرقت از خانه ای دستگیر کردن. داخل جیب دختر، انبوهی از خلال دندان بود. دختر اعتراف کرد که قفل در تمام خانه ها رو با خلال دندون باز می کرده و….

مشاور خانواده و بستگان

ساعت دو بعدازظهر بود و تا نیم ساعت دیگه شوهرش می اومد خونه؛ واقعاً نمی دونست باید چه کار کنه؟ همین صبح با هم دعوا کرده بودن و شوهرش با حالت قهر از خونه رفته بود بیرون. حالا حیرون مونده بود که چه عکس العملی نشون بده. دعوا رو ادامه بده یا خودشو بزنه به بی خیالی و غذا رو بیاره سر میز. تنها کسی که می تونست توی این فرصت کوتاه، بدون هیچ جانب داری کمکش کنه، مشاور تلفنی بود. همین طور که به ساعت خیره شده بود، چند بار شماره مرکز مشاوره رو گرفت، ولی کسی جواب نمی داد و بعد از چند بوق آزاد، می رفت روی پیغام گیر. می دونست که نیم ساعت دیگه تا آخر ساعت اداری تمام اداره ها مونده و قطعاً یه مشاور باید به اون جواب می داد. با شنیدن صدای منشی تلفن، اضطراب بیشتری به جونش افتاد.

((

تنها مشاور خانواده اون روز که تا آخر وقت مونده بود توی مرکز و داشت با خاله جانش، تلفنی حرف می زد «ناهید» بود. خاله جان گفت:

ـ ناهید جون‍! مزاحم کارت نباشم. یه وقت کسی کار واجبی نداشته باشد… خلاصه این حقوقی که می گیری حلال باشه.

ناهید خندید و جواب داد:

ـ نه خاله جون این چه حرفیه؟ شما هم انگار یه مُراجع. چه فرقی می کنه؟

این بود که خاله جان یک ربع دیگه در مورد دخترش حرف زد که تازگی با شوهرش دعواش شده بود و خاله جان قصد داشت حقشو کف دستش بذاره؛ در مورد مادرشوهر دخترش که چطور پاشو از گلیمش درازتر کرده بود و درباره جنسیت نوه اش هم اظهار نظر می کرد؛ و در مورد داماد دست وپا چلفتی اش که حتی از پس مدل لباساش هم برنمی اومد و همه چیز و همه چیز و همه چیز.

گوشی توی دست ناهید سنگینی می کرد. ساعت دو و نیم بود و باید می رفت خونه. دختر هم داخل خانه، نگاهش به ساعت بود و خدا خدا می کرد که خط آزاد بشه و مشاور خانواده گوشی رو برداره.

ناهید منّ و منّی کرد و گفت:

ـ خاله جون! ایشالا عصری می یام خونتون می گم که چه کار بکنید بهتره.

خاله جان خوش حال شد و با دهانی کف کرده گفت:

اِ؟… خب اگه می دونستم می یای که اصلاً زنگ نمی زدم… ولی باشه، عیب نداره، بیا خاله جون. حالام یه خورده سبک شدم. پس منتظرتم.

و با رضایت گوشی رو گذاشت. ناهید دستای عرق کرده اش رو با گوشه مانتوش خشک کرد و بلند شد تا کیفش رو برداره و از اتاق بیرون بره. در اتاق رو که می بست صدای زنگ ممتد تلفن بلند شد. ساعت از دو و نیم گذشته بود و باید می رفت خونه، ولی صدای تلفن هم قطع نمی شد. انگار دختر هنوز امید داشت که کسی گوشی رو برداره و به سؤال اون جواب بده. ناهید در رو بست. آخرین صداهای زنگ تلفن تا پله های راهرو شنیده می شد.

شمع سوزانی که همیشه خواب بود

دبیر زبان همیشه سر کلاس خواب بود؛ سر تمام کلاسای مدرسه؛ چه وقتایی که شیفت صبح بودیم، چه وقتایی که بعدازظهر کلاس داشتیم. سمیرا می گفت: «معلوم نیست چرا توی خونه نمی خوابه؟»

و همیشه بین بچه ها بحث سر این بود که اصلاً می خوابه یا نمی خوابه؛ یکی می گفت شاید شبا هم کار می کنه…. یا به قول نازنین: شاید فکر و خیال زیاد داره. بعضی آدما از بس فکر و خیال دارن، شبا خوابشون نمی بره.

آره، شایدم این طوری بود. چون بیشتر وقتا به یه جا خیره می شد و با زبونش دندوناشو تمیز می کرد. کاملاً واضح بود که داره به یه چیزی فکر می کنه. اما به چی؟ هیچ کس نمی دونست و هیچ کس هم نفهمید.

اون روز، باز مثل همیشه به ما گفت که مکالمه ها رو تمرین کنیم و بعد سرش رو گذاشت روی میز و خوابش برد. قبل از همه، میز اولی ها فهمیدن، و شروع کردن به پیغام و پسغام فرستادن که: «خانم خوابه.» دیگه هر کسی هر کاری داشت، همون موقع انجام می داد؛ از نقاشی کشیدن روی تخته سیاه گرفته تا بالا زدن مقنعه دبیرمون که ببینیم موهاش چه رنگیه! من پشت سر خانم ایستادم و سعی کردم آروم با خط کش پنجاه سانتی ام مقنعه خانم رو بالا بزنم تا بچه های میز اول بتونن رنگ موهاشو ببینن. دو بار مقنعه از گیر خط کشم در رفت؛ دفعه سوم که خوب تونستم اونو مثل چادر صحرایی بگیرم بالا، یک مرتبه خانم از خواب پرید و به من خیره شد. نفس توی سینه من و بچه ها حبس شده بود. صدای گروم گروم قلبمو می شنیدم که انگار از ته چاه می اومد. خانم زبان عصبانی بلند شد و گفت: «داشتی چه کار می کردی؟ گفتم داشتی چه کار می کردی؟ جواب بده».

خانم خط کش رو از من گرفت و با تهدید به سمتم اومد. دستام عرق کرده بود و مدام اونا رو به مانتوم می مالیدم. به بچه ها نگاه کردم تا بلکه یه نفر یه کاری برای نجاتم بکنه، ولی هیچ کس حتی جرئت پلک زدن هم نداشت. با مِن مِن گفتم:

ـ مو.. مو… مو… ها… ها… ت… ت… تونو…

و یک مرتبه سکسکه عجیبی افتاد توی حلقم. خانم زبان که نفهمیدم آخرش فهمید من داشتم چه کار می کردم یا نه، با حالتی عصبی به سمت بچه ها چرخید و گفت:

ـ مگه من نگفتم مکالمه تمرین کنید. اینه مزد زحمتای ما؟ ما صبح تا شب جون می کنیم به خاطر شماها. داریم گچ می ریزیم توی حلقمون که این طوری جواب ما رو بدید؟ شما دارید از بیت المال استفاده می کنید. می دونستید که اگه بیاید مدرسه و از حق و حقوقش استفاده کنید، ولی درس نخونید حرومه؟ می دونید چند تا بچه توی این مملکت هستن که از درس و مدرسه محرومن. فکر کردید ما پول مفت می گیریم که بیایم اینجا؟ فکر نمی کنید ما چه زحمتی داریم می کشیم؟ اون وقت شماها همه چیز رو مسخره گرفتید….

دوباره رو کرد به من و با خط کشم که دستش بود، اشاره کرد که برم بیرون از کلاس.

اون روز «ساعت» رو می خواست درس بده. من همه چیز رو از پشت در کلاس می شنیدم، ولی همین طور این سؤال توی سرم می چرخید که آیا واقعاً حقوقی هم که اون می گیره حلاله. شنیده بودم که ساعتی حقوق می گیره، ولی هر چی فکر می کردم، می دیدم توی تمام یک ساعت و نیمی که سر کلاسامون می اومد، یک ساعتش رو توی خواب و خیال بود و فقط نیم ساعت درس می داد و می پرسید. همین….

هر چند تا الان که پونزده سال از اون روز، می گذره، هنوز ساعت رو به انگلیسی یاد نگرفتم و هنوز نفهمیدم چرا دبیر زبان شبا نمی خوابید، اما این رو مطمئنم که اون واقعاً کم کاری می کرد… بی تعارف!

زاپاتا در بانک

بانک، نُه باجه پاسخ گو داشت و از این نه تا، فقط باجه سه بود که تند تند شماره می انداخت؛ بقیه پشت پیشخوان ها کارهای دیگه می کردن؛ از مشاوره و ثبت نام وام و تحویل کارت گرفته، تا حمل زونکن به طبقه بالا. آخرین نفری که اومد داخل بانک، از برگه نوبتش فهمید که بیست و هفت نفر در انتظارن. هیچ راهی نداشت و باید صبر می کرد تا نوبتش بشه و پولشو بگیره و بره به بقیه کاراش برسه. همون طور که منتظر ایستاده بود، به کارمندای بانک نگاه می کرد تا ببینه کدومشون می تونه کار اونو انجام بده. دلش می خواست این شماره ها نبود و می تونست بزنه توی صف و یواشکی کارش رو انجام بده. اما فایده ای نداشت. فقط یه باجه فعال بود و همه اون بیست و هفت نفر به اون باجه خیره شده بودن… و همه خدا خدا می کردن که نوبتشون زودتر برسه. بالاخره پیرمردی که خیلی وقت بود اونجا منتظر مونده بود و معلوم بود اعصابش حسابی به هم ریخته، بلند شد و در عملیاتی زاپاتاگونه داد زد:

ـ آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی… اَره و اوره و شمسی کوره رو اینجا جمع کردید، فقط یه نفر داره کار راه می اندازه…

رئیس که تا اون موقع داشت با تلفن حرف می زد و حواسش به ملت نبود، دستپاچه گوشی رو قطع کرد و به پیرمرد نگاه کرد که هنوز داشت داد می زد. بقیه مشتریا در تأیید حرف پیرمرد، به سمت اهالی پشت باجه ها، به نشونه اعتراض دست تکون دادن. پیرمرد ادامه داد:

ـ بابا ملت کار دارن. بیکار و علاف که نیستن… یه ساعته دارید وور وور با تلفن حرف می زنید.

اینو که گفت خانم کارمندی که یه ریز داشت با تلفن حرف می زد، رنگش پرید و با احتیاط، طوری که آقای رئیس نفهمه منظور پیرمرد اون بوده، گوشی رو گذاشت. آقای رئیس که سعی داشت فضا رو آروم کنه، به سمت پیرمرد اومد و با احترام دستشو گرفت، ولی پیرمرد هنوز حرف می زد:

ـ اوناهان! اون آقا فکر کرده اینجا مشاوره است. یه ساعته معلوم نیست برای اون آقا چی داره تعریف می کنه؟ قصه حسین کرده؟!

کارمند باجه شش رو می گفت. کارمند چند بار سرفه کرد و به مردی که داشت باهاش حرف می زد، فهموند که بلند شه و از اونجا بره. پیرمرد دوباره ادامه داد:

ـ پول یامفت دولت رو می خورید، همینه دیگه، به داد مردم نمی رسید. اون پشت چه خبره که مثل مورچه توی هم می لولید؟ پس این شماره ها رو چرا دست مردم می دید؟ اگه من بازرس بودم که همین الان همتونو اخراج می کردم.

حرفای پیرمرد که به آخر رسید، کارمندا یکی یکی به سمت باجه هاشون برگشتن و پشت پیشخونا خلوت تر شد. صدای زن پیجر در محوطه بانک پیچید که یک به یک، شماره بیست و هفت نفرِ توی نوبت رو می خوند. همه با لبخندی تشکرآمیز به پیرمرد نگاه می کردن. بالاخره نوبت پیرمرد هم رسید و حقوق بازنشستگی اش رو گرفت؛ به اضافه سکه های بیست و پنج تومنی کوچولویی که به زحمت دیده می شدن. پیرمرد با دلی پرشکایت از بانک بیرون اومد. رئیس بانک با فرم مخصوص بیرون ایستاده بود و داشت سوار ماشین مدل بالایی می شد که آرم بانک روی درش چسبیده بود. آقای رئیس با همسرش تلفنی صحبت می کرد و بهش می گفت که نیم ساعت دیگه جلوی در خونه منتظرش باشه تا بیاد دنبالش.

انتقاد از کم کاری های خودمان (سرزمین کدوتنبل ها)

مطهره پیوسته

گالیور از لی لی پوت می گذشت که به خانه برود؛ اما خیلی اتفاقی به سرزمین کدوتنبل ها رسید. آوازه کدوتنبل ها و شهر معروفشان به همه جا رسیده بود. گالیور هم درباره آنها زیاد شنیده بود. مردم می گفتند: در این شهر، انواع تنبلی ها فراوان است و هیچ کس همت انجام دادن هیچ کاری را ندارد. می گفتند: اهالی آن سرزمین حیوانی مثل فیل را که به اندازه خودشان تنبل است دوست دارند و در خانه هایشان لاک پشت و حلزون پرورش می دهند. می گفتند خانه های اهل شهر تار عنکبوت بسته و این شهر رنگ خاکستری دارد؛ برای اینکه کسی حاضر نبود رفتگر باشد. می گفتند که در زمین های شهر حتی گیاهان وحشی هم رشد نمی کند. گالیور شنیده بود که فرزندان مردم شهرِ کدوتنبل ها، رنگ سبز را ندیده اند و بدون آنکه متوجه باشند در تنبلی و کسالت غرق شده اند. مردم می گفتند دیگر کسی جرئت نکرده به میهمانی این کدوها برود؛ زیرا هر کس به آن سرزمین وارد شده مثل ساکنان آنجا تنبل شده و همان جا زندگی کرده و آن قدر سیب زمینی خورده که چاق شده و ترکیده یا به مرور زمان مرده.

ولی گالیور برخلاف سفارش های مردم که می گفتند به آنجا وارد نشو، پا به سرزمین کدوتنبل ها گذاشت. دروازه شهر همان طور که مردم می گفتند خاکی و قدیمی بود. یک نگهبان چاق که کدویی رسیده بود، گوشه دروازه خواب بود. گالیور جلوتر رفت. سمت چپ را نگاه کرد کسی نبود، سمت راست را نگاه کرد کسی نبود. جلوتر رفت تا اینکه کدوی چاق دیگری را دید، از او پرسید اینجا کجاست؟ کدو گفت: اینجا سرزمین آرزوهاست. هوا خوب است و همه شادمانیم. گالیور پرسید: من هم می توانم داخل بیایم؟ کدو گفت: بله. گالیور پرسید: تو به کجا می روی؟ کدوتنبل گفت: می روم به چشمه تا آب بردارم؛ آب را در مزرعه بریزم تا علوفه بدهد؛ علوفه را به گاوها بدهم تا شیر بدهند؛ شیر را به لبنیاتی بدهم تا پنیر و ماست درست کند؛ پنیر و ماست را بخریم و بخوریم که وقتی سر کار می رویم با انرژی و فعال باشیم. گالیور با تعجب پرسید: یعنی شما، هم گاو دارید، هم مزرعه دارید، هم شیر و لبنیات می خورید و سرِ کار می روید؟ کدو گفت: آری، ما اینجا اینترنت هم داریم؛ لپ تاپ قسطی هم می فروشیم با ۱۰ تخفیف!

خلاصه بر خلاف شایعاتی که گالیور شنیده بود، آن سرزمین همه چیز داشت، ولی کدوتنبل های آنجا واقعاً کم کار بودند و همان طور که شنیده بود تنبلی و کم کاری در آن شهر رواج داشت. کدو گفت: سرِ راه به نانوایی برویم تا نان بخرم. آنها به نانوایی رفتند. نانوا که کدویی تنبل و چاق بود، هر نان را ده دقیقه می پخت. گالیور از کدوی نانوا پرسید: ای نانوا! چرا این قدر آرام پخت می کنی و در خدمت رسانی ضعیف و تنبلی؟ نانوا گفت: ای تازه وارد‍! زیرا هر قدر هم کار کنم، کدوهای قدرناشناس این سرزمین، به اصناف زنگ می زنند و می گویند نانشان سیاه است، جوش شیرین دارد و شاطرش بداخلاق است. پس بهتر است خودم را زحمت بیهوده ندهم و در حد توانم کار کنم. از نظر گالیور برای افراد ناسپاس، این روش کاملاً مناسب بود.

گالیور بعد از آنجا، به همراه دوست جدیدش، به بانک رفت تا کدو از بانک پول بگیرد و برای پسر عمویش در لی لی پوت پست کند. در راه، به تپه ای از آشغال برخوردند. در کنار این تپه، کدویی رفتگر نشسته بود و داشت چرت می زد. گالیور از او پرسید: چرا این آشغال ها را برنمی داری؟ رفتگر گفت: منتظرم همه کدوها از خواب بیدار شوند و بوی این آشغال ها به دماغ آنها بخورد. گالیور گفت: «مگر آزار داری؟! وظیفه ات را درست انجام بده و کم کاری نکن؛ وگرنه مثل دوست من چاق می شوی.» رفتگر گفت: «اشتباه می کنی… این مسئله از سرِ تنبلی نیست. من این کار را می کنم تا بوی بد این آشغال ها به اهالی این سرزمین بفهماند که ارزش کار من چقدر است؛ تا آخر ماه، ماهیانه ام را بدهند. نگران نباش تا ده دقیقه دیگر که همه بویش را فهمیدند، اینها را جمع می کنم. «این حرف هم از نظر گالیور منطقی بود».

گالیور پس از آن به بانک رفت. در بانک، کدوها در صفی طولانی شماره به دست منتظر بودند که نوبتشان بشود، ولی هر نیم ساعت، یک نفر راهی می شد. کدوی کارمند که هم چای می نوشید و هم با بغل دستی اش حرف می زد، ناگهان به گالیور خیره شد و پرسید: چرا این طوری نگاه می کنی؟ گالیور گفت: آخر کدوی حسابی! چرا وجدان کاری نداری و این همه کدو را معطل خودت می کنی. بیشتر کار کن و وظیفه ات را درست انجام بده. کدو گفت: نگران این صف نباش؛ زیرا من هر چقدر هم کار کنم از درازی این صف کم نمی شود، فقط انرژی بیش از حد از من گرفته می شود و بعد از سی سال خدمت به پارکینسون و آلزایمر مبتلا می شوم. برای همین، طوری کار می کنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. گالیور کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که او راست می گوید و او هم حرفی منطقی می زند. کدو پول را از بانک گرفت و به سوی اداره پست رفت. در اداره پست هم کدوی کارمند، آنها را معطل کرد. گالیور با لحنی اعتراض آمیز پرسید: تو چرا کم کاری می کنی؟ کدوی کارمند گفت: چون حقوق ما پایین است و من هم در حدی که حقوق می گیرم کار می کنم. این حرف منطقی هم گالیور را ساکت کرد.

گالیور بعد از آنجا، به همراه دوست کدویی اش سوار تاکسی شد تا به خانه بروند. راننده تاکسی خیلی آرام و بی خیال حرکت می کرد. گالیور از وی پرسید که او دیگر چرا کم کاری می کند؟ راننده گفت: زیرا من هر چه پول درمی آورم همسر کدویی ام برای خود لباس می خرد یا دکور خانه را عوض می کند. من هم تصمیم گرفته ام خیلی آرام و لذت بخش، در حد نیاز اولیه مخارج زندگی، به خانه پول ببرم. گالیور این حرف را هم منطقی دانست.

سرانجام گالیور به منزل دوستش رسید و بعد از ناهار و چرت زدن، دوباره در فکر فرو رفت و با خود گفت: اینجا که تفاوت چندانی با سرزمین خودم ندارد. در سرزمین خودمان هم مردم با دلایل منطقی کم کاری می کنند و تنبلی آنجا هم از همین جنس است. پس تصمیم گرفت به جای هزینه کردن و به خانه رفتن، یک آپارتمان در سرزمین کدوها بخرد و همیشه در آنجا زندگی کند.

به خاطر یک فیلم مستند لعنتی

مریم مرادی

همه مصیبت ها از آنجا شروع شد که من با این سن کم و هیکل نحیفم رفتم به زور در کلاس فیلم سازی ثبت نام کردم؛ چون که بابایم می گوید اگر می خواهی آدم موفقی بشوی باید از حالا شروع کنی و تنبلی نکنی. من هم که در عالم سینما کمتر از هیچکاک شدن برایم افت دارد، از حالا شروع کرده ام.

من می خواستم به عنوان اولین فیلمم، از یک قهرمان فیلم بسازم، ولی بعد از کلی گشتن به این نتیجه رسیدم که در این دوره و زمانه بلبشو، قهرمان زنده وجود ندارد، چون که آدم ها تا زنده اند همه مشکوک می باشند و آخرش هم دوپینگشان مثبت می شود و یا کلاً خل و چل و روان پریش می باشند، اما همین ها تا سرشان را گذاشتند زمین، یکهو جهان پهلوانی، نابغه ای، چیزی می شوند و مادرِ دهر هم یکهو نازا می شود و دیگر خودش را هم بکشد، نمی تواند مثل آنها بیاورد!

و من در این افکار دست و پا می زدم که مامانم پیشنهاد کرد بروم از دایی فیلم بگیرم که تازگی ها همتش را بلند کرده که مرد بزرگی بشود. او کمی هم نامتعارف می باشد و پتانسیل این را دارد که بعد از مرگش نابغه از آب دربیاید!

مامانم معتقد است که سوژه ات این روزها داغ است و جواب می دهد.

من فکر می کردم بابایم اگر بفهمد قهرمان فیلم کیست من را عاق والدین خواهد نمود، با تمام حقوق و مزایا!‍ اما ایشان در کمال روشن فکری فقط از تهیه کنندگی فیلم ما استعفا دادند و من با تهیه کننده جدید، یعنی مامانم، قرارداد بستم.

(((

اپیزود اول: نان، عشق و فیلم نئورئال

من از دیروز به خانه مادر جانم آمده ام تا اولین فیلمم را که مستندی از زندگی روزانه دایی است، بسازم:

صبح زود می باشد و آقا جانم، دایی را صدا می زند که بعد از مدت ها برود نانوایی دو تا نان بگیرد. دایی، من را به زور از خواب ناز بیدار می کند و به وعده گرفتن پلان های ناب سینمایی، کشان کشان به نانوایی می برد. او می رود در صف یک دانه ای ها می ایستد و من را هم به زور داخل صف می کشاند و من تازه از نیت پلید ایشان آگاه می شوم. پدر عشق بسوزد، وگرنه من که خودم ختم این کارها می باشم و الان فقط به خاطر فیلمم است که تن به هر کاری می دهم.

دایی که چهره گول مالیده من را می بیند، خودش را از تک و تا نمی اندازد و می گوید: «عزیزم! این طوری فیلمت خیلی رئال می شود.» نانوایی خیلی چرک می باشد و فیلم ما نئورئال می شود.

از فردا کلاً از رفتن به نانوایی معاف می شویم؛ چون که ناصر، شاگرد شاطر عباس، خودش صبح زود بدو بدو دو تا سنگک می آورد و می گوید: دیگر شما زحمت نکشید، ما در خدمتیم. مادرجانم انگشت حیرت به دندان می گزد‍! و من دوربین به دست مانده ام که مدیوم او را بگیرم یا نان ها یا کلوزآپ دایی مان را که تبسم ملیحش از زیر پتو هم دیده می شود. من از دایی می پرسم چطور او را راضی کردی؟ دایی صدایش را آل پاچینویی می کند و می گوید: «یه پیشنهادی بهش دادم که نتونست رد کنه!» آقا جانم می گوید: «بیخود که نگفته اند آدم تنبل عقل چهل تا وزیر را دارد!» و دایی ژست زیبای خفته را به خود می گیرد و به خواب خوشی فرو می رود.

بعداً که دیدم ناصر به طرز مشکوکی من را تحویل می گیرد، فهمیدم که پیشنهاد بی شرمانه دایی این بوده که فیلم بعدی من درباره زندگی ناصر باشد. من می گویم ناصر راستِ کارِ ابوالفضل جلیلی می باشد، بلکه هم ببرد عقلش را عمل کند که دیگر گول دایی من را نخورد.

اپیزود دوم: زنگ ها برای که به صدا درمی آیند

دایی به شدت دلش می خواهد مثل آدم های بزرگ، ذوابعاد باشد. ایشان به قول مادر جانم قُلا کرده است (یعنی عزم کرده است) ورزش کند، هیکلش رو بیاید. من را هم مأمور کرده است که صبح زود برای ورزش بیدارش کنم، و من هم به خاطر فیلمم تن به این کار خطرناک می دهم:

صبح زود می باشد. امروز الیور استون۱ آمده است خانه مادر جانم التماس، که دستیار من بشود. من با اکراه قبول می کنم و با دایی سه تایی به نانوایی می رویم. در صف یک دانه ای ها که فیلم رئال بگیریم، یکهو در نانوایی صدای زنگ می آید و ما نمی دانیم زنگ ها برای که به صدا درمی آیند. شاطر عباس خیلی عصبانی می باشد و می خواهد دوربین مرا بیندازد توی تنور؛ صدای زنگ قطع نمی شود؛ من التماس می کنم؛ مادر جانم می گوید پاشو مادر دیرت شد چقدر می خوابی!. .. وای مادر جان! تو چقدر ماه می باشی….

دایی چهارچنگولی به عزیزکرده اش، یعنی متکا چسبیده است و من با ترس و لرز، صدایش می زنم. ایشان گوشه چشمش را به زور باز می کند و یک نگاه قاتل اندر مقتول به دوربین من که کله به این سحری کارش را شروع کرده می کند. بعد به زور لبخند ملیحی می زند و می گوید: تو حتماً یک چیزی می شوی، آن قدر سمجی! و من نمی فهمم این یک تعریف بود یا بد و بیراه. چشم های دایی ام مثل کارتون تام و جری شده؛ در چشم هایش دو تا متکا دیده می شود. او پیشنهاد می دهد که اسم فیلمم را بگذارم «بی خوابی»!

بالاخره ما به پارک می رویم و ورزش می کنیم، اما فردا صبح دایی رودرواسی را کنار می گذارد و می گوید برای صبح هایم برنامه دیگری دارم و تا ظهر از زیر پتو بیرون نمی آید و به این ترتیب ما معنی برنامه ریزی را می فهمیم.

من فکر می کنم که از این بعد برای پلان های صبح زود باید از بدل استفاده کنم!

اپیزود سوم: ملوان زبل

دایی تصمیم جدی گرفته است که به یک باشگاه بدن سازی برود؛ چون نمی تواند بی خیال هیکل لاغرش بشود. من نمی دانم چرا ایشان این روزها برای بزرگ شدن این قدر عجله دارد:

ما به باشگاه می رویم. من تا به حال این همه آرلوند از نزدیک ندیده بودم. اینجا همه دلشان قنج می رود که من ازشان فیلم بگیرم. یکهو یک بازوی ورقلمبیده از توی کادر من رد می شود. فکر می کنم این پی اوی (P.O.V)2 دایی بود! او باز هم مثل تام و جری شده است.

اینجا همه چیز در حد یغور می باشد و یک عالمه چیزهای یغور برای ورزش کردن وجود دارد. دایی یک دمبل می زند و یک نگاه به بازویش می کند و یک آه می کشد، او با همه اعتماد به نفسش آه می کشد و از یکی از این آقاهای هیبت می پرسد: چقدر طول می کشد تا من مثل شما بشوم؟ آقای هیبت که چند طبقه از دایی بلندتر است از آن بالاها می گوید: بی خیال. دایی می گوید: «حیاتیه، وقت هم ندارم.» آقای هیبت می گوید: «باشه، اگه این قدر مهمه ما راه میون بُرَم سراغ داریم، می تونیم همه رقمشو برات ردیف کنیم.» یهو لنز دوربین ما چهار تا می شود. آقای هیبت دارد به دایی پیشنهادهای بی شرمانه مافیایی می دهد.

من که دارم از آن پایین، آقای هیبت را از زاویه لوانگل۳ دید می زنم، یکهو می بینم تصویر، کرِین۴ می شود و می چسبم به طاق. آقای هیبت یقه من را از پشت چسبیده و من را یک جوری بالا گرفته، انگار یک موش جاسوس را گرفته است. من برای اولین بار در عمرم آرزو نمودم که «مایکل مور» باشم!

آقای هیبت می گوید: «چوق الف! تو با اجازه کی فیلم می گیری؟» دایی هم نامردی نمی کند و خودش را می زند به آن راه و به من می گوید: «بچه برو بیرون.» من هم مثل این فیلم های جاسوسی، فقط دوربین و تصاویرم را نجات می دهم و نمی فهمم چه جوری خودم را به هوای آزاد برسانم.

دایی از فردا هر وقت عشقش می کشد، به باشگاه می رود و به قول مادر جانم ناقلایش می شود ورزش کند. و من نمی دانم آقای هیبت چطور او را باد می کند. آخرش این تنبلی کار دست او می دهد.

اپیزود چهارم: دایی جان نایلئون

دای

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.