پاورپوینت کامل شهادت مظلومانه آیت الله حاج سید مصطفی خمینی رحمه الله ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شهادت مظلومانه آیت الله حاج سید مصطفی خمینی رحمه الله ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهادت مظلومانه آیت الله حاج سید مصطفی خمینی رحمه الله ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شهادت مظلومانه آیت الله حاج سید مصطفی خمینی رحمه الله ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint :

۴۵

شانه های آفتابی

عباس محمدی

می خواستند شانه به شانه پدرت غربت آلوده ات کنند؛ راهی عراقت کردند با کوله بار غربتی
پر از خاطرات سال های کودکی، پر از دلتنگی و پر از زخم های کهنه؛ اما دیدند در نجف، مثل
پدرت آشناتر از همه ای، دیدند برایت غربت نیست، بلکه خانه دلت آنجاست، تمام وجودت
آنجاست؛ تاب نیاوردند رهایی ات را در قفس های ذهن ساخته شان.

تاب نیاوردند این همه مهربانی و صمیمیت غربت را با تو.

تاب نیاوردند طراوات بهار را با تو، آسمان را با تو؛ چرا که عادت داشتند همیشه از پشت
میله های تنگ نظر قفس، آسمان را به پرنده ها نشان بدهند و پرنده ها را پشت همان میله ها ببینند؛
اما نمی دانستند پرنده، پرنده است؛ حتی در قفس.

نمی دانستند پرنده در قفس هم شبیه پرنده ها فکر می کند، نفس می کشد و پرنده تر از همیشه
تنهایی را غصه می خورد و به آزادی فکر می کند؛ آزادتر از تمام روزهای آزادی اش.

چه سخت می گذشت آن روزها بر سنگ هایی که نمی توانستند کبوتری ات را ببینند و چه تلخ
می گذشت بر آسمان که کم حوصله پروازهای دلگشایت بود! بارقه ای از امید و رهایی در
چشم هایت شروع به برق زدن کرده بود. زمزمه ها به همهمه تبدیل شده بود و هوای ایران،
بدجوری برایت دلتنگی می کرد. آرزو داشت تا دوباره از نفس هایت نفس تازه کند.

تو را نفس بکشد، در آغوش بفشاردت، زندگی کند؛ اما دیوار می کشیدند تا خبرها را باد به
گوشتان نرساند، تحمل نداشتند، شادی ات را نمی خواستند ببینند و درهم شکستنشان را.

می خواستند آفتاب را بکشند؛ اما مگر می شد؟!

طاقتشان را طاق کرده بودی و آفتاب داغ صبرت به ستوه شان آورده بود چون بوف کور. دریا
را از آفتاب گرفتند، اما یادشان رفته بود که روز را هم بگیرند، یادشان رفته بود که با رفتن دریا،
آفتاب، دریادل تر می شود.

هرچند شانه های آسمانی آفتاب، زیر داغت خم نشد، ولی بغض های دوری ات را بر دستمال
گریه های محرّمش، دیواری های جماران بو می کشیدند و می دانستند نفس هایش فریادت
می زنند که «برگرد تنهایی امان از من بریده ست».

لطف خفیه خداوند

حمیده رضایی

نفسی نیست تا فریادی از جگر برآورم.

صدای دسته های زنجیرزن، حکایتی است از حادثه ای نزدیک. چشم هایم بارانی ست؛ گویی
بر مزار آتش گرفته خویش می بارم! چون قلعه ای فرسوده در خویش ستون ستون فرو می شکنم.

ایستاده ای روبه روی حادثه، به قامت افراها، هیاهوی کسی که از جان می نالد در چشم هایش
و سکوت دنباله دار حادثه روبه رویش، شهادتت را لطف خفیه الهی می داند.

رد شده ای و رد گام هایت تا افلاک کشیده شده است، از جهان بریده و به انکار ذره ذره خویش
برخاسته. شب، چون رودخانه ای خروشان از سرت گذشته است و به روز رسیده ای؛ اما او هنوز
ایستاده است تا در سپیده چشم های بسته ات، خورشید را به طلوع نظاره کند.

ایستاده ات تا جگر گوشه اش را به دست های شفق بسپارد.

ایستاده است و از درون فرو ریخته.

ایستاده است تکیه داده بر دیوارهای صبر و استقامت.

ایستاده است تا نگاهت را تا همیشه، در کرانه های آسمان دنبال کند.

ایستاده است و تو چه آرام و سبک بال، آسمان را به پر گشوده ای! از کوفتن بر این دقایق اندوه،
بیمناکم.

با جانی بی تاب، بر سینه می کوبم و با لبانی سوخته بر برکه های شفق نجوایت می کنم.

دریا دریا انبوهی اندوه، مرا در خویش فرو بلعیده است.

تکه تکه با استخوان هایم خرد شده ام ـ دردی این چنین جانکاه ـ و هنوز کوهوار ایستاده ام.

شب و شروه در من شدت گرفته است؛ همچنان می نالم.

تو را در آسمان ها با نگاه دنبال می کند ـ جان پاره اش را که از ساغر نور سیراب شده است، جان
پاره اش را که خورشیدوار… اما چقدر روز! در توفان های داغ می تازم، از اعماق پریشان.

شب غلیظ در من می بارد. نگاهت را از خاک گرفته ای؛ اما هنوز ایستاده است تا تو را به
سرنوشتی محتوم بسپارد. ایستاده است و پاره تنش را به مصادر نور رسانیده است.

ایستاده است و غم شدت گرفته است؛ اما نه زبانی به شکوه، نه چشمی به اشک، نه گلویی به ناله.

تنها تو را نظاره می کند که چه سبک بال…

خاطره ماندگار

خدیجه پنجی

خبر، کوتاه بود؛ اما داغ بود و سنگین؛ آن قدر که نفس ها را در سینه حبس کرد. تلخ بود و
سوزنده؛ آن قدر که جان ها را سیاه پوش کرد. «حاج مصطفی شهید شد!»

قلب شهر تیر کشید.

اندوهی عظیم، شانه های اهالی را لرزاند. می توانست کمر پدر را بشکند، می توانست
رستخیری به پا کند. می دانستند تو در هیاهوی خون و قیام، در همهمه وحشت افزای غربت و
تبعید، چه اندازه باعث دلگرمی پدر بودی و بازوی توانمند انقلاب.

زخم، عمیق بود.

در آن لحظات دردخیز، سایه ات، جان پناه خستگی ها و رنج ها بود. کوهوار شانه هایت،
ایستادگی را فریاد می زد.

می خواستند تو را بگیرند از پدر، از مردم، از انقلاب ـ می دانستند چقدر حضورت، سبز و
تپنده بود ـ تو را که دست پرورده مکتب پیر خمین بودی و کلامت، سوز و غیرت قیام حسینی
داشت، تو را که جوانی ات را به درس حوزه کشاندی تا عشق را بیاموزی، تو را که در جوانی به
درجه اجتهاد رسیدی. ناگهان، خبرت شکفت. دست شیطان، توطئه ای تلخ چید. مذاق شهر،
اندوهی ناگوار را زمزه زمزه کرد.

چه زود بهار نورَسَت به خزان نشست! می خواستند از پدر، پشت گرمی اش را، از مردم،
استواری اش را و از انقلاب، عصای دستش را بگیرند؛ اما… داغت، جان ها را آتش زد. داغت زنده
شد، قد کشید. تصمیم ها را، مصمم کرد. اراده ها را آهنین کرد. پدر، خبرت را شنید. ایستاد، کوه
شد و از پا نیافتاد. پدر، شهادتت را مشتاق شد.

پدر گفت: پسرم مصطفی فدای علی اکبر علیه السلام حسین علیه السلام ! و این طور شد که داغت ماندگار شد.
داغت، قیام کرد. و تو ـ فدایی اسلام ـ خونت قد کشید و در شریان های زمان جاری شد و هنوز هم
نامت در خاطره ها زنده است.

مرکب شهادت

حسین امیری

کدام صفحه تاریخ بود و در کدام شهر؟ پدر در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی خواند.

چه زود به درجه اجتهاد عشق رسید؛ به همان زودی که به اجتهاد علم رسیده بود و شهادت،
اجتهاد عشق است.

هم پای پدر، در مبارزه بود و هماورد او در مکتب درس.

فرزند خلف بودن، سزاوار هرکسی نیست. مصطفی تمام وجود خمینی بود و میوه دلش.

آهسته رشد کرد و قد کشید.

آشفته و شوریده فریاد زد، آن گاه که داغ دل پدر را فهمید و درد دین را چشید، مرکب شهادت
را زین کرد.

دو ماه زندان انفرادی، مردان عشق را از پای درنمی آورد؛ سواران مرکب شهادت، همه عمر را
در زندان زندگی مادی درد می کشند و آزادی عاشقانه را بال بال می زنند. شهادت مظلومانه، شیوه
مردان است. آنان که به علی اقتدا می کنند، مظلومانه شهید می شوند و چه افتخاری بزرگ تر از
اینکه در شهر صاحب الزمان متولد شوی، شهرها و کشورها را بگردی دنبال موعود خویش و
کربلایت را در نجف بیابی و در آغوش مولای متقیان بیارامی! مولا او را خواند، چون نماز مولا
خوانده بود، جام از کوثر ولایت خورده بود، مست معنای ذوالفقار بود، جان «اسماعیل» خمینی
قربانی شد تا کعبه حکومت اسلامی بنا شود، تا رسم ولایت بر جای بماند، تا تاریخ، بر چهره پیر
ولی باعظمت. امام خمینی سجده کند.

مصطفی رفت، خمینی رفت، خامنه ای هست؛ پس به نام او یا علی.

ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام

دوشنبه ۲ آبان ۱۳۸۴ ۱۹ رمضان ۱۴۲۶ ۲۰۰۵.oct.24

آخرین سجده

عباس محمدی

آسمان، غریب تر از همیشه، بغض هایت را گریه می کند.

سنگ فرش های کوفه، بیدارتر از همیشه، هم قدمت می شوند.

هوای غربت آلوده شهر، تبدار توست.

دیوارهای کاهگلی، عاشقانه تر از همیشه نگاهت می کنند. نفس هایت غریب تر شده است.

هوای سنگین شب را توان نفس کشیدن با تو نیست.

کوچه های دلتنگ را امشب یارای همراهی کردن نیست.

دقیقه به دقیقه، دلتنگ تر می شوند و تنگ تر می خواهند در آغوشت بکشند تا سر بر شانه های
بی تحمل ترک برداشته شان بگذاری و آسوده بخوابی؛ هرچند سال هاست که خواب و آسوده
خوابیدن را فراموش کرده ای!

حتی سکوت هم امشب خواب را فراموش کرده.

ماه و ستاره ها لبریز دلشوره اند؛ همان هایی که گواه تواند.

چه شب های تلخی که با تو در گلوی چاه اشک ریخته اند. حتی کفش های کهنه ات را امشب
میل رفتن نیست.

احساس خستگی می کنند، نمی توانند سنگینی سنگ فرش های نفرینی امشب را تحمل کنند.

شور برگشتن دارند؛ اما حیف، حیف که محال است.

برگشتن تو از نیمه راه محال است.

برگشتن تو که اگر تمام عرب به تو پشت می کردند، به دشمن پشت نمی کردی، محال است.

می روی؛ بی خیال اینکه فردا آب، بخواندت، آفتاب، جارت بزند و غربت، ندیدنت را
سوگواری می کند.

می روی که تنها عشق را ماندگار کنی. می روی تا با دم مسیحائی ات مرگ را زنده کنی.

شگفت می روی؛ مثل روزی که آمدی؛ روزی که دیوار کعبه را شکافتی و امروز پیشانی ات
شکافته خواهد شد. فرشته ها نمازت را صف کشیده اند و تو می روی، می روی تا جبرئیل، نماز را
با تو اقامه کند.

می روی چون خون.

می دانی فاطمه علیهاالسلام مهربانی بر دوش پرنده ها بهار را به پیشوازت آورده است.

پیامبران خدا ساعت هاست چشم انتظار آمدنت، تمام قد ایستاده اند دلشوره نرسیدنت را؛
ایستاده اند تا با آخرین سجده، دلشوره هایشان را لبخند بزنی.

سرشار از شکوه

حمیده رضایی

سحر کشان، کشان بر سنگلاخ حادثه کشیده می شود. ظلمت، خاک را رها نمی کند. نفست
بوی اطلسی های باران خورده می دهد. همچنان شیطان در زاویه ها چشم می دواند. سرشار از
شکوهی بی مثل، به ملکوت چشم دوخته ای.

اذان بر مناره ها و معابر، ادامه سکوت سالیان بلند از اندوه سرشار توست.

هر آنچه کوه، به زانو درآمده است، هرآنچه رود بر سینه می کوبد و چاه، رازی نهانی را موج
می زند. افلاک، دنبال تکیه گاهی چون شانه های استوار تو می گردد. سحر از گوشه قبایت بر خاک
کشیده می شود. تو آرام آرام به سوی مقصد می شتابی. از درد گریخته ای تا به دروازه درمان
بیاویزی. از خاک دل بریده ای تا به افلاک دل ببندی. تو را از بالادست به شکوه و جلال
فراخوانده اند. خروش یادت، استخوان های تاریخ را درهم خواهد شکست.

ابلیس، نفس می کشد و بوی اتفاق، فضا را پر می کند.

گام هایت، ادامه استواری آسمان هاست گام هایت بر زمین، ادامه نقطه چین کهکشانی از
رمزهاست.

راز نامکشوف خلقت!

تو را به کدام بهشت وعده داده شده فرا خوانده اند که هیچ مسیری، قدرت بازگرداندنت را
ندارد؟

تسبیح از سرانگشت هایت می لغزد، پنجره های اتفاق، باز و بسته می شود؛ پنجه های جهان
رهایت کرده است؛ راه پیداست و جان پناه منتظر.

ایستاده ای و تن سپرده ای به چشمه ساران زلال رحمت حقیقت. باران بر گونه هایت می کوبد؛
اما تنها به شوق نزدیکی به دوست. زخم چرکین ناسپاسی و کینه در پیکر شهر سرباز کرده است.
شقاوت از در و دیوار می بارد؛ اما هنوز دست های مهربان عدالت گسترت… آه از این روزهای
این گونه! تاریک، سیاه، شب؛ روز درهم می پیچد، شیطان فریاد می کشد، ملائک به زانو
درمی آیند. ستون های تاریخ فرو می پاشد. مسجد روی دو پا بلند می شود و بر سر می کوبد.
شمشیر شب بالا می رود و فرق خورشید را نشانه می رود و تو همچنان آرام و مطمئن رستگار می شوی.

شمعی در باد

معصومه داوود آبادی

… و ناگهان برقی ظالم در فضا پیچید و فریادی از عمق جگر برخاست که «فزت و رب الکعبه».

تو گویی حجمی عظیم از نامردمی به یک باره بر شانه های زمین آوار شد.

مسجد، لبریز هیاهو و فاجعه بر جراحت قلب مردی می گریست که روزهای توفانی شهر، با
اشاره دستان آزاده اش به واحه ای از آرامش بدل می شد؛ مردی که خاطره های خاموشش، چراغ
خاک خورده عدل را نخستین شعله ها بود.

آن روز که عاشقانه سلامش کردند و به یاری اش خواندند، می دانست که پایان این جاده
تاریک و پوشیده از خنجر، رودخانه خونی ست که از فرق عدالت خواهش سرریز خواهد کرد.

پس بی هیچ بیمی به راه افتاد تا سرچشمه های آینه را نشان مردمی بدهد که جز سنگ،
معامله ای نمی شتاختند.

پچپچه های پشت روزنه ها را به تاریخ واگذاشت تا خورشید را از حلقه محاصره کوه های
منافق بیرون کشد و حالا زیر شمشیر همان پچپچه ها، به آسمانی می مانست که آفتابش را تکه
تکه کرده باشند.

او می رفت، با خاطراتی خون آلود و این شهر بیهوده را به مردمان مردابی اش می سپرد که رود،
ایستادن را تاب نمی آورد.

امشب، لحظه ها به تدریج از او خالی می شود. او می رود آرام آرام و جان فرزندان و یارانش
نیز همین گونه آرام، ذره ذره چون شمعی در باد، تحلیل می رود.

ای بزرگ! این پس لرزه های کبود، زمین لرزه رفتنت را در گوش زمین نجوا می کنند.

زردرویی ات، دل زینب را می شکافد و شانه های حسن را می لرزاند. تو می روی و حسین
و ام کلثوم ات را با بغض هایی خونین تنها می گذاری، می روی و زمستانی طولانی، اجاق روشن
عدالت را در خویش مچاله خواهی کرد. نخلستان ها گیسو پریشان و قد خمیده، مسیر عبورت را
خون گریه می کنند.

پس از تو جهان، شبی مکرر است که در حسرت رؤیای خورشید، پیر می شود. آه، ای کوفه!
شهر خواب های دراز خرگوشی! با کدام واژه ها رذالتت را به تصویر کشم؟

نامردمی هایت را چگونه بگویم که کلمات از فرط بغض، بر سر صفحاتم فرو نریزند؟

آه، ای کوفه، شهر فریب های مداوم، شهر دل های بی روزن! حقیرتر از آنی که با دست و دهانی
شعله ور بخواهمت.

بعد از تو کوفه چقدر بی رؤیاست!

نزهت بادی

تو گمان کن که کسی تو را با این چهره پوشیده در شولای شب نمی شناسد؛

اما من که خوب می شناسمت!

من بارها

جای کفش های گِل آلود تو را بر دالان تاریک خانه های بی چراغ کوفه دیده ام.

انگار یادت رفته است،

وقتی که بال شکسته آن مرغ مهاجر را می بستی،

پری از او بر شال کمرت نشست!

نگو که کار تو نبوده، ریختن آن همه ستاره در روسری خیس پر از گریه دخترکان یتیمی که بر
نرده های بی کسی آویخته بود!

خودت بگو؛

چند پنجره را برای رهایی پروانه های زندانی گشودی؟

چند سنگ را از سر راه پرواز کبوتر بچه ها برداشتی؟

راه چند رود را به باغ متروک همسایه کشاندی؟

کیسه خالی چند مسافر را پر از سوغات و خاطره کردی؟

تو گمان کن که کسی نمی داند در این کوله بار ساده تو،

چه رؤیاهای ناپیدایی پیداست؟

اکنون که رؤیای نیمه شب مردمان کوفه

به تیغ خیانت، زخم برداشته،

چه کسی انتظار نیمه شب خانه های بی مرد را پاسخ دهد؟

چه کسی در تنور بیوه زنان، شعله مهربانی برافروزد؟

چه کسی هم بازی تیله های شکسته چشمان کودکانی شود که به لبخند تو رنگ می یافت؟

بعد از تو دیگر

صدای پای هیچ عابری در کوچه باغ دل عاشقان نخواهد پیچید

و هیچ پرنده ای

بر سقف فرو ریخته مسجد کوفه

خانه نخواهد ساخت.

شقی ترین

سید حسین ذاکر زاده

غیر از این چگونه می توانست کسی شقی ترین مردم باشد؟

باید چه می کرد تا این رتبه ننگین را بر پیشانی تاریخی خویش حک کند؟

مگر چه کرده بود که سزاوار چنین لقبی باشد؟ بی شک کسی که برای خاموشی خورشید،
دست بر زانوانش گرفته و تیغ از نیام کشیده، به جنگ همه آفریدگان آمده است… و علی خورشید
بود؛ گرم و روشن و صمیمی، با پرتوی بی نهایت.

چشمه نوری که از بلندای وحی، ماده گرفته بود. سینه گشاده ای که رموز «لایتناهی» را در
خود جای داده بود.

نگاه عمیق و بی مرزی که مسافر عرش بود. راهبری که به راه های آسمان داناتر بود از زمین.

سخنوری که فصاحت را در حاشیه کلامش پیچیده بود و بلاغت حتی در سکوتش هم موج می زد.

صاحب صبری که «نوح علیه السلام » را به ستوه آورده بود و غریبی در وطن که غربت نمی دانست
همزاد کدام لحظه او باشد.

حالا کسی می خواست که او نباشد؛ او با همه بزرگواری اش، با همه علمش، با همه قدرت، با
همه صلابتش، با همه عدالتش، با همه صبرش و با چلچراغی که می توانست انسان را برساند به
حوالی قرب خدا، به منطقه امن انسانیت.

و غیر از این چگونه می توانست کسی شقی ترین مردم باشد؛ کسی که شمشیر بر فرق
خورشید کشیده است؛ ابن ملجم مرادی.

هوای غریبی

خدیجه پنجی

سحر کوفه امشب هوای غریبی دارد.

سحر کوفه امشب بوی خیانت می دهد.

من برق شمشیرهای توطئه را می بینم. زیر عباهاشان، نفاق جریان دارد. امشب چقدر زود
می گذرد.

امشب، شب بی تاب علی است.

قدم های آسمانی آقا، ضرباهنگ وداع می دهد انگار؟ باور کنم، دیگر بوی عرش را نخواهد
شنید این خاک؟

چه سرّی است در نگاه های غریبی ات مولا؟

چه رازی در سینه داری؟ به انتظار کدام لحظه شیرین این طور بی قراری؟

دل نگرانی دخترت را جوابی بگو!

مرغابیان خانه چه می دانند که صدای شیون و ناله شان بلند است؟

کوبه در چه دیده در غریبانه نگاهت که از دامنت دست برنمی دارد؟

خشت خشت خانه، از کدام راز خبر دارند که صدای ناله و زاری شان به آسمان بلند است؟ به
ذوالفقار چه گفتی که در غلاف می گرید؟ چرا نخلستان ها پریشانند؟ سحر کوفه امشب هوای
غریبی دارد. کوفه امشب وحشت انگیز است. کوفه امشب نقاب زده، کوفه امشب پر از اشباح
سرگردان است. کوفه امشب خود را به ندیدن می زند.

کوفه یک عمر تو را دید و خود را به ندیدن زد. مولا! چرا این قدر بی تاب به آسمان ها
می نگری؟ نگاهت، نگاه وداع است انگار؟ در گوش چاه چه نجوا کرده ای که از داغ شعله ور
است؟

ماه چه می داند که شرمگین، رخ می پوشاند مدام؟

ای صبوری محض!

روزگار صبوری ات به سر آمده.

غزل خانه نشینی ات تمام شد.

اندوه بی زهرائی ات به پایان رسید. شب های بی ستاره ات سحر شد.

بی تابی، م

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.