پاورپوینت کامل هم جرس با کاروان ۳۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل هم جرس با کاروان ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هم جرس با کاروان ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل هم جرس با کاروان ۳۶ اسلاید در PowerPoint :
۲۰۱
ذوالفقار بیان
سیدعلی اصغر موسوی
کاروانی به شهر نزدیک می شود .
خورشید، از شرم، چهره می پوشاند. آب، از حیرت، رنگ می بازد و نخلستان، در بُهت این رویداد،
می خشکد.
کاروان چنان محو اندوه است که بی توجّه به آتش نگاه ها، تنها به مسیر ابدیت می اندیشد.
… هرچند پرده نشین است؛ امّا ذوالفقارِ بیانش را تمام کوفیان می شناسند. کوفه، شهری که در
جغرافیای ناجوانمردی، پایتخت و در مدار خیانت، پست ترین نقطه ی زمین است. پله های
«دارالاماره»، به عصمت و عظمت «علوی اش» تعظیم می کنند. با تمام شهامت، که ویژگی خاصّ
«بنی هاشم» است، وارد مجلس می شود.
اهریمن «اموی»، با تمام غرور ضحّاکی اش، شادمانی می کند و چشم هایش مثل مار، به هر طرف
می چرخند؛ یاوه ای بر زبان می راند، که طاقت و صبر دیرینه ی «بانو» از دست می رود؛ انگار صدایش،
بر آسمان طنین افکنده است. لهجه ی دردمندش، شُکوه علوی می گیرد و کلمات بلیغش، چون پتک، بر
قامت حقیر «ابن مرجانه» فرود می آید.
آری! فرزندان جاهلیّت را توان دیدنِ زیبایی نسیت! تا چه رسد به «ما رأیتُ اِلاّ جَمیلاً»
گویی نمی دانند که اینان، فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم اند، برگزیدگان امتحان الهی اند، گل های پرده نشین
باغ عصمت اند و آیینه ی جمال «لَوْلاک لَما خَلَقْتُ الْاَفْلاک»اند.
در قاموس معرفت الهی، اسارت، یعنی ادامه ی حرکت عاشورا؛ یعنی: قسمت نتیجه گیریِ ماجرا،
یعنی سلوک دیگری در مسیر رسیدن.
وقتی که عشق، جاری شود، چه مدینه، چه کربلا، چه کوفه و چه شام! باید رفت، تا پیمان ازلی به جا
آورد؛ باید رفت و فریاد مظلومیت را به گوش عالم رسانید.
… و حضرت زینب به خوبی از رسالت خود آگاه بود.
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
سرّ نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
صدای زنجیر را نمی شنوید؟
مهدی میچانی فراهانی
سربازی با شتاب از باروی شهر فرود می آید: «از راه رسیدند، سواد قافله پیداست.»
زلزله می شود. جنب وجوشی، شهر را فرا می گیرد. دروازه ها، به صدای خشنی باز می شود و زنگ
کاروان، گوش کوفه را می خراشد. اینک، جنگ تمام شده است؛ امّا این پایان داستان نیست.
اینک، بیهوده ترین مردانِ این دیار، آنان که در عاشورا، از ترس به خود می لرزیدند و می گریختند ـ
هلهله می کنند و نعره ی مستانه ی پیروزی سر می دهند. نیزه های افراشته، قلبِ آسمان را سوراخ کرده
است. کاروانِ کوچک خورشید وارد می شود و همزمان، صدای زنجیر، غرور کوفه را در هم می ریزد.
زمان، قاضیِ صادقی است. بگذار خلیفه هرچه که می خواهد، در فتحِ بزرگش شراب بنوشد؛ امّا
تاریخ را خلیفه نخواهد نوشت. فراتِ پیر، هنوز جریان دارد و نینوا، هنوز خیسِ خونِ عاشوراست.
کاروانِ کوچک، قصّه را خوب می داند. کاروانِ کوچکی که هنوز، از لابلای قرن ها، دیار به دیار
می گردد و قصّه می گوید. دیار به دیار می گردد و فریاد می کند؛ خوب گوش کنید! صدای زنجیر را
نمی شنوید؟ قافله وارد می شود و قافله سالار، بر نیزه می درخشد. کوچه های کوفه، تنگ تر شده است و
دیوارها، توانِ ایستادن زیرِ سقف ها را ندارند؛ گویی همه ی شهر، زانو زده است و سقف آسمان، از
همیشه کوتاه تر است!
حدیثِ بی وفایی کوفه، قصه ی تازه ای نیست؛ هنوز محرابِ مسجدِ کوفه، بوی خون علی را می دهد
و همه ی نخل ها و نخلستان ها، هنوز خاطره ی دست های مردی مهربان را که آبیاریشان می کرد، در
خود مرور می کنند و تمام چاه ها، هنوز در حسرت صدای درد دلِ علی، در خویش می سوزند.
یا امیرالمؤمنین! برخیز و ببین که اینک، قافله ی اهل بیتِ تو را چگونه به دیدارِ شهر تو آورده اند.
برخیز و ببین، همان نیزه هایی که معاویه در صفین افراشت، امروز، قرآن دیگری را بر خویش بالا
برده اند.
هیهات! کسی نیست که فریادی برآورد: آخر ای اهالی کوفه! این قافله ی علی است؛ آیا علی را
نمی شناسید؟
اینک منم؛ گوش می سپارم به همه ی بادهای سنگین و سرگردان که شکسته و سوگوار، نینوا را دوره
می کنند.
اینک منم، گمشده در مجاری تاریخ، صدای کودکانی را می جویم که در فراق پدران و برادران خود
نوحه سر می دهند.
گوش می سپارم به ناله های شبانه ای که از ویرانه های کوفه برمی خیزد. گوشِ زمان، همواره
خاطرات بزرگ را در خویش مرور می کند.
گوش کنید! صدای زنجیر را نمی شنوید؟
همان کوفه!
جواد محمدزمانی
آسمان اندوه هایِ زینب علیهاالسلام ، آن روز، بارانی تند فرو ریخت و بذری که برادر، با نثار خون، در سرخ
دشت کرببلا پاشیده بود، درخت شد: خطبه!
این بار، برادر بود که توفان را آرام کرد؛ از بام نیزه. و خواهر، با نگاه بر خورشید شفق گونی که بر
نیزه ها گُل کرده بود، خطبه شکاند؛ چشم در چشم برادر: یک روز بر دوش پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و دیگر روز بر
نیزه ی مردمانی خیره سر، و بر لب گلنغمه های قرآن!
آری! این سر برادر بود؛ آن هنگام که دسته دسته سنگ های غُراب فام، از بام های خانه پرواز
می کردند و بر پیشانی بلند سپیده دمان، گُل می انداختند. و آن سوتر، خواهری که پرده ی محمل به
یک سو می زد و با دیدن آن باغ پر از لاله، سر به چوبه ی محمل آشنا می ساخت.
آیا این کوفه، همان کوفه است که علی علیه السلام هر روز در بازار آن گام می نهاد و کم مانده بود دکان ها از
هیبتش فرو بریزند؟ آیا این کوفه، همان کوفه است که طعمِ خوش روزهای فرمانروایی علی علیه السلام را
چشیده بود؟ آیا این کوفه، همان کوفه است که روزی فرمانروایی خود را در کنار تنور پیرزنی، با
کودکان یتیم تماشا می کرد؟ آیا این کوفه، همان کوفه است که در برقِ ذوالفقار، شب و روز را به خوبی
باز نمی شناخت؟ و آیا این کوفه، همان کوفه است که دختِ علی علیه السلام ، در آن محفلِ تفسیر قرآن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 