پاورپوینت کامل منظومه ی زخم (ویژه نامه ی محرم) ۵۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل منظومه ی زخم (ویژه نامه ی محرم) ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل منظومه ی زخم (ویژه نامه ی محرم) ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل منظومه ی زخم (ویژه نامه ی محرم) ۵۴ اسلاید در PowerPoint :
۱۰۳
خون خدا
سفید است
من اشک به خون تپیده ام یا مولا!
از چشم غمت چکیده ام یا مولا
دانی که چرا مرید راهت شده ام؟
از بس که یزید دیده ام یا مولا
نام تو معروف تر از همه ی نام هاست
مریم سقلاطونی
شب، گسترده است؛
علقمه، سراسیمه و محزون؛
فرات، عطش زده و پریشان تر از مشک ها؛
آسمان، زلزله خیز؛
آفتاب، در زنجیر.
چه باران شگفتی!
باران خون، باران نیزه، باران اشک.
«اذا وقعت الواقعه»
چه دقایق غریبی!
دقایق تشنگی، دقایق داغ، دقایق مرگ، دقایق زندگی.
چه زمزمه های سوزناکی!
آب! آب
عمو! عمو
زینب! زینب.
«اذا زلزلت الارض زلزالها»
زمین، آبستن زلزله ای مهیب است.
دریا، فرصت تشنگی و نوبت داغ است.
قامت ها، از قیامت خاک به بلوغ می رسند.
بر بلندای نیزه ها، شکوفه سار خون می بارد.
روز آبروداری لب های عطشان است؛
روز آبروداری چشم های منتظر،
روز آبروداری دست های آسمانی،
روز آبروداری مشک های آب آور.
«عمّ یتسائلون»!
از چه می پرسند:
این گام های برهنه،
این سینه های توخالی،
این خیمه های در آتش رها،
این چشم های گرسنه،
این نیزه های منفور،
این رگ های بریده،
این دست های شعله ور و این عَلَم های نگران.
از کدام حادثه می گویند:
این شانه های تازیانه خورده،
این گونه های نیلی،
این مشک های تشنه،
این گیسوان شعله وش و این خیمه های منتظر.
زمین، بی تابی کدام تشنه را دست و پا می زند؟
کوه، بی قراری کدام خسته دل را فرو می پاشاند؟
دریا، التهاب کدام نگاه را می گدازد؟
آسمان، سرگردان بارش کدام آفتاب است؟
«فاین تذهبون»
به کجا می روند این دامان های رقصان در خون،
این انگشتان شناور در آتش،
این بال های رها بر نیزه،
این گلوهای فرو رفته در خنجر،
این لب های سوخته در آب و این مشک های ترک خورده در فرات؟
شب گسترده است؛
شبِ بارانِ هلهله و سنگ،
شب بارانِ خنجر و خیزران،
شب بارانِ حیله و نیرنگ،
شبِ بارانِ شمر و خولی،
شبِ بارانِ سنان و حرمله،
شبِ بارانِ چشم های نامحرم و شبِ بارانِ ابن زیادها!
چقدر تعداد ستاره ها کم شده است!
چقدر شمارش سرهای برهنه سخت است!
چقدر فاصله ی مرگ و زندگی ناچیز است!
چقدر ابن زیادها، زیادند!
چقدر زیادها یادشان رفته که چه می کنند!
آه! از این زیاده خواهی ها!
زمین برهنه و خالی است.
صحرا تاریک تاریک.
دهان ها گستاخ.
آرامش آسمان فرو ریخته است.
وجدان ها، ناهوشیار شدند.
سیاهی گسترده از شب های جاهلی است.
و گودال،
این گودال عزیز!
آفتابی و روشن.
وای زمین، اگر نسوزد از این تشنگی!
وای دریا، اگر نشکفد از این داغ!
وای آسمان، اگر فرو نپاشد از این مصیبت!
وای آفتاب، اگر مچاله نشود از این زخم!
وای کوه، اگر آواره نشود از این اندوهان بزرگ!
وای باران، اگر نایستد از این گستاخی ها!
توفان مرگ در راه است. دشت افتان و خیزان خون می بارد.
فرات، تشنه تشنه سیراب می شود از گریه های مداوم.
کجاست ابراهیم تبر بر دوش، سرزمین منا این جاست؟
کجاست هاجر سرگردان، زینب از خیمه گاه تا فرات، از گودال تا شام را سعی می کند؟
نمرود، در برابر یزید تسلیم است.
فرعون، در مقابل خولی کم آورده است.
پسر ملجم، در قمار سنگدلی، از شمر باخته است.
قابیل، در برابر معاویه زانو زده است.
ابوجهل، شرمنده ی وقاحت عبیداللّه است.
کجاست شیطان؟
کجاست تا ببیند برگ برنده ی فرومایگی در دست خاندان اموی است؟
کجاست پادشاهی خدایان شام؟
کجاست شماتت های دارالخلافه؟
کجاست پایکوبی مردان سنگ؟
کجاست نیزه های قساوت؟
کجاست تازیانه های بی رحم؟
کجایند خنیاگران بزم های شراب؟
کجایند خنیاگران جشن های خون؟
کجایند خنیاگران مجالس عربده؟
«و امرت بالمعروف»
معروف تر از نام تو نامی نشنیدیم.
شکوهمندتر از قیام تو قیامی ندیدیم.
غریب تر از کاروان تو، کاروانی نیامده است.
تشنگی اصغر تو کجا، تشنگی اسماعیل کجا!
سعی زینب تو کجا، سعی هاجر کجا!
منای تو کجا، منای ابراهیم کجا!
گودی قتلگاه تو کجا، شعب ابی طالب کجا!
دلتنگی تل زینبیه کجا، غربت کوچه های بنی هاشم کجا!
کسی را یارای ایستادن نیست.
دلی را سرماندن نیست.
شبِ غمگین بغض هاست.
غروب، در سیطره ی شقی ترین دقایق است.
کاروان، فروچکان دلتنگی و زنجیر است.
سرهای بریده، سکوت اسب های حیران است.
شام، میزبان حنجره های سوخته ی زینب است؛
میزبان کوچه های تهمت و دروغ،
میزبان کودکان شکنجه و سیلی،
میزبان دل های خاکستر نشین و میزبان شمشیرهای آخته.
چشم ها، سراغ اصغر را از ذوالجناح می گیرند؛
سراغ رقیه را از زینب،
سراغ زینب را از حسین علیه السلام ،
سراغ حسین علیه السلام را از عباس؛
دل ها، سراغ قافله را از شام می گیرند؛
سراغ شام را از عاشورا،
سراغ تاسوعا را از بدن های چاک چاک.
«این الطالب بدم المقتول بکربلا؟»
ای قهرمان داستان کربلا!
ای فرزند عاشورا!
از کاروان تو جا نمانیم؟
این بار عمود خواهی تاخت!
مهدی میچانی فراهانی
صحرا عمود ایستاده و بی قراری می کند و اسبانی که شیهه می کشند. رکاب های خونین، خالی مانده
است و شمشیرهای افتاده ای که چکّه چکّه، خاک را گِل کرده اند. اینک این آخرین مرد، پا در رکاب
می کند. لب های سوخته، آخرین جرعه ی عطش را می نوشند. چشمی به مهر، به سمتِ خیمه هایی که
خواهند سوخت و نگاهی به خشم و ترحّم، سوی دژخیمانی که صحرا از بی شماریشان سیاه شده است و
خاطره ی عزیزانی که پیش چشمانش تکه تکه شدند. دیگر راهِ درازی نیست. کاروانِ کوچک به مقصد
رسیده است.
انتظارِ دیر سال سرآمده؛ اینک وعده گاهِ دیرین است. ذوالجناح بال می گشاید. مردی که داغ بر دل،
چشمان مشتاقش را به آسمان دوخته است. تمام فرشتگان به زمین فرود آمده اند و تماشا می کنند؛
تماشا می کنند و می گریند. سواری که بر بالِ فرشتگان، می تازد و پیش می آید. پس، همه ی نیزه هایی که
در هوسِ پیکر خورشیدند، به فراز می آیند. خورشید، تیغ بر کشیده، پاییز کوچکی نینوا را در بر می گیرد
و برگ های خشکیده، تک تک، از شاخه های پوسیده ی یک درخت فاسد فرو می ریزند.
ذوالجناح بتاز!
که خورشید، توفان به پا کرده است. خورشید چه برگریزانی می کند.
ذوالجناح بتاز! سوار خونینت مباد که بر خاک افتد.
کمان ها نشانه می روند؛ این آخرین تیرها که مأیوس و ناامید، پرواز می کنند تا شاید … سرانجام،
خورشید به خاک افتاد. هلهله ی شیاطین، فضا را می شکافد. «سر از پیکرش جدا کنید.»
«خلیفه، خوش صله ای برای این سر خواهد داد.»
و سواری که دیگر سوار نیست؛ چشمی به سوی خیمه ها می گرداند! این آخرین دلواپسی.
خنجری از نیام کشیده می شود. دندان های درنده ی مردی برق می زند. خورشید، یک بار دیگر
چشم می گشاید. خنجر فرو می آید … اینک، ذوالجناح باید بی سوار، بازگردد.
صحرا عمود ایستاده؛ امّا دیگر بی قرار نیست و هیچ اسبی شیهه نمی کشد؛ حتی همه ی بادها از نفس
افتاده اند. همه چیز آن قدر ساکن، که گویی هیچ وقت، هیچ چیز زنده نبوده است.
قصه ای تمام شد. قصه ای شروع، امّا داستان، داستانِ دیگری است. باریکه ی خونِ گلوی خورشید،
سیلابی است که ورق ورقِ تاریخ را خواهد شُست. خورشید، همیشه خورشید است و روشن؛ حتی بر
فراز نیزه ای خونین. ترکیب تیغ و عطش؛ آن چه بر پیکر این قافله فرو نشست؛ امّا بی شک، قافله سالار،
خود چنین خواسته بود.
عطش، ملعبه ی کودکانه ای بود در دست شیطان. حسین، کنارِ فرات تشنه، جان داد؛ بی شک، خود
نمی خواست ورنه فرات، دریغ نداشت. بگذار عطش بندبندِ وجودت را بسوزاند. باید دانست که در این
تشنه ایستادن، کنارِ آب، چه رازی نهفته است!
یا حسین! بیعتِ دروغین، تو را به نینوا نکشاند؛ تو فریب نخوردی. تو باید می آمدی. پس، تقدیر
چنین بود که خونِ تو، زنجیر از تن تاریخ بگسلد. رفتن و تشنه رفتن، رسالت توست مرد!
باید شتاب کرد. کنار دروازه ی آسمان، به استقبال تو آمده اند. از آسمان تو را می خوانند. پا در
رکاب کن که این بار، عمود خواهی تاخت.
خون ریخته شده ی خدا
علی خیری
حسین، حسین، حسین؛ چه آهنگ دلنشینی دارد این نام؛ چقدر عشق در پس این واژه پنهان است!
کیست که او را بشناسد و در پیشگاه غربتش سر خم نکند؟
کدام مرد است که وام دار مردانگی اش نیست؟
کدام دلی است که از شوق نامش، در سینه بال بال نمی زند؟
کدام دستی است که در مصیبت جاودانه اش، بر سر و سینه نمی کوبد؟
کدام چشمی است که با شنیدن نامش، بارانی نمی شود؟
کدام دینی است که وام دار حسین نیست؟
حسین، او که بی طلوع نگاهش، آفتاب جرات تابیدن ندارد؛ او که پایداری اش زبانزد همه ی
کوه های عالم است؛ او که آب، مهریه مادرش بود و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 