پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم (ویژه نامه میلاد آخرین موعود حضرت صاحب الزمان(عج) ) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم (ویژه نامه میلاد آخرین موعود حضرت صاحب الزمان(عج) ) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم (ویژه نامه میلاد آخرین موعود حضرت صاحب الزمان(عج) ) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم (ویژه نامه میلاد آخرین موعود حضرت صاحب الزمان(عج) ) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۱۱۳

ما حلقه اگر بر درِ مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
این الفت ما به دوست، امروزی نیست
یک عمر، دم از «مهدی موعود» زدیم

فردا روز گل نرگس است

مریم سقلاطونی

ایمان دارم به فردایی که می آید

فردای سبز

فردای روشن از گل

فردای سراسر سپیده

فردای باران خیز

علی رغم همه ناامیدی ها

علی رغم همه بی عدالتی ها

علی رغم همه بی تفاوتی ها

زنجیرها

تازیانه ها

شکنجه ها

به فردایی که روز گل نرگس است

روز جهانی باران و پونه است

روز جهانی مهربانی است

روز جهانی اقاقیا

روز جهانی عدالت است

با وجود همه رنج ها

نامرادی ها

مصیبت ها

با وجود این بی شمار آدم های آهنی و سنگ

با وجود این همه برج های دروغین

این همه دیوارهای شعارزده

این همه مرزهای ناامن

این همه آدم های انسان نما

ایمان دارم به فردایی که روز بارش صلوات است

روز بارش یکریز «ایاک نعبد و ایاک نستعین» است

روز شرمساری گناه است

روز آشکاری حقیقت است

روز قیامت انتظار است

ای زیباترین سلام صریح

زیباترین نگاه شگفت انگیز!

از امروز، لحظه ها، آمدنت

را شادباش می گویند

و بر تمام پرنده های عاشق فروردین

لبخند می زنند

از امروز، آواز قدم های تو را

تمام دقیقه ها به گوش ایستاده اند

چیزی به تماشا نمانده است

فردا، روز طلوع گل های آفتابگردان

روز نزول باران اردی بهشت

روز فراگیری شادی است

هرگز آدینه هامان رنگ نمی بازد

هرگز کوچه هامان یتیم نمی شوند

هرگز بهارمان ناپایدار نیست

هرگز دست هامان خالی نمی شود

لبخندهامان نمی میرند؛

اگر تو یک آن، صدایت را در گوش جانمان بپراکنی

اگر طلوع کند چشم هایت بر ما

اگر بر زمین بپاشی شکوفه لبخندت را

آواز قدم هایت را به گوش ایستاده اند

تمام دیوارهایی که تکیه داده ای به آن

تمام پنجره هایی که عطر پیراهنت را وزیدند

نماز ظهورت را قامت بسته ایم

إِیَّاکَ نَعْبُدُ و إِیَّاکَ نَسْتَعِین

تو را صدا می زنیم

ایاک نعبد و ایاک نستعین

تو را که فردای نقره ای زمینی

ایاک نعبد و ایاک نستعین

تو را که آمدنت شگرف است

ایاک نعبد و ایاک نستعین

تو را که لبخندت زیباست

ایاک نعبد و ایاک نستعین

تو را که جمعه ها، بهانه ات را گرفته اند

ایاک نعبد و ایاک نستعین

تو را که آفتاب، بهانه نگاه توست

تا کدام روز، این بغض های بی گمان کشنده

این زخم های بی گمان عمیق

این گریه های بی گمان سوزناک را

صبور باشیم

در نماز دو رکعتی دیدارمان

تا کدام روز، سوگوارانه زخم هایمان را

هجی کنیم

ای فرزند آفتاب

ای سپیده تر از سپیده

ای روشن تر از روشن!

در این حوالی یکریز پائیز

در این سراشیبی یکریز تاریک

در این عمیق یکریز وحشت

در این روزگار بی گمان دلگیر

که لبخند در هیچ کوچه ای نمی شکفد، تا بیایی

که درختان در معرض مصادره اند، تا بیایی

که باران در معرض عقیم شدن است، تا بیایی

و زمین در معرض ویرانی است، تا بیایی

آه!

از این سیاه

این تاریک

این ترس همیشگی موهوم

این زمین سرگردان

آه! از این وصف های طویل

اتوبوس های فشرده

دقیقه های بی دریغ

این برج های تا هنوز بلند

این دهان های تا هنوز چندش آور

این دیوارهای تا هنوز مرگ بار

این چشم های تا هنوز نگران

آه! از این مناجات های بی اجابت

هوای این روزهای بی تو

مرده و سنگین است

بی پروا و مغرور است

بی رحم و متلاطم است

دریغ! از این دقیقه های سرد و بی فانوس

دریغ! از این همیشه های حزن آور

چهل چهارشنبه را نذر آمدنت کردیم

چهل جمعه را تا جمکران پیاده آمده ایم

تا زیارت خوانی چشم هایت

تا ندبه خوانی لب هایت

آمدیم و ناامید برگشتیم

آمدیم و تو را ندیدیم

امّا

تو آمدی و روشن شد زمین

تو آمدی و باران گرفت

تو آمدی و…

ما تاریک ماندیم

همچنان کور، همچنان ناسپاس، همچنان بی تفاوت…

ستاره های به زمین آمده اند

درختان از شکوفه آذین بستند

کوچه ها

کوچه های صمیمیت است

کوچه های مهربانی است

کوچه های یکدست اردیبهشت

چشم ها؛ بوی پنجره گرفته اند

باز و روشن

سبز و جاری

خیابانها دلباخته اند

روز انتشار باران است

روز انتشار نور است

فصل شمعدانی هاست

فصل طلوع لبخندست

هزار شاخه صلوات تقدیمت

هزار شاخه سلام تقدیمت

هزار شاخه گل نرگس تقدیمت

ای صراحت سبز!

ای روشنیِ بی وقفه!

چشم نرگس روشن!

چشم تمام ستاره ها روشن!

چشم تمام گلدسته ها روشن!

دل زمین روشن!

و تو رسیدی و باران گرفت و شب بو

و تو رسیدی و سپیده شد و بهار

و تو رسیدی و گل ها شکفتند و چشم ها

و تو چونان صبح؛ دمیدی بر تن شب گرفته زمین

مقدمت نور باران!!

سلام بر …

حورا طوسی

سلام بر مولود نیمه شعبان!

سلام بر محبت زمین و زمان!

سلام بر قبله گاه فرشتگان و سجده گاه پاکان و صالحان!

سلام بر پادشاه خیمه نشین آفرینش و ناجی مضطرّ بشریّت، که خود، برای ظهورش لحظه شماری
می کند و انتظار گشایش امر الهی را می کشد! سلام بر ناظر منتظر!

سلام بر غایت همیشه حاضر!

سلام بر خورشید شب شکن الهی! سلام بر ماه پرده نشین خلقت!

سلام بر پور بیابانگرد زهرا علیهاالسلام ! سلام بر وارث ذوالفقار حیدر علیه السلام ، صبر تلخ حسن علیه السلام و اقتدار
مظلومانه حسین علیه السلام ! سلام بر گوهر مستور کائنات!

سلام بر جنگاور خانه نشین فاطمه علیهاالسلام ! سلام بر «شمشیر از نیام کشیده حق»، که برای دادرسی
دادخواهی مظلومان، لحظه شماری می کند! سلام بر «عادل مشهور عالم»! سلام بر «ماه شب چهارده»،
که در کنج آسمان سیاه غفلت انسان ها اسیر است. سلام بر فرماندهی که چهارده قرن برای تدارک
سیصد و سیزده یار مخلص، صبر کرده است! سلام بر «عزت بخش دوستان و خوارکننده دشمنان»!

سلام بر «یادگار گذشتگان و به یادآورنده شرافت مخلصان»!

سلام بر «بهار مردم و خرمی زمان» که سالیانی است، فصل های خزان زده روزگار را برای ترجمه
بهاری بهشتی و بهاری همیشگی، به صبوری نشسته است!

سلام بر «صاحب شمشیر قدرت و شکافنده فرق اهل ظلم»!

سلام بر «آورنده حق جدید»؛ حقی که معیار راستی بود، امّا پذیرفتنش برای دوستان نیز سخت
است! سلام بر «منتظری که زمین و زمان، انتظار ظهورش را می کشد تا به آرامش حضورش تن در
دهد» و از لرزه های سهمگین تکبر و نخوت بشری نجات یابد.

سلام بر «حجت دین خدا» که اسلام، درگذر بی وفایی دوست و دشمن، انتظار یاری او را سالیان
سال است به دوش می کشد.

سلام بر تو «از زبان همه آسمانیان و زمینیان، تا زمانی که ستارگان بدرخشند و درختان به سبزی و
خرمی میوه دهند و چرخ روزگار بچرخد».

ای حجت خدا! ای فرزند پاکی و نجابت! ای نجات بخش بشریت! یا صاحب الزمان! «دلهامان از
گرفتاری های بزرگ به تنگ آمد و زمین، با همه پهناوری، تنگ شد و آسمان نیز رحمت را از ما
دریغ نمود.

پروردگارا! اعتمادمان در سختی و آسانی به تو و نجوای شاکیان نیز به سوی توست. بر محمّد و
آل او درود فرست و گشایشی در امر فرج مولایمان فرما؛ گشایشی سریع تر از نهادن پلک ها بر هم یا
گشودن چشم ها و بلکه سریع تر از این! بفریادمان رس ای فریادرس! یا غیاث المستغیثین!»

ثانیه های سامرّا

سید عبدالحمید کریمی

صبح جمعه بود که شکفتی و گیتی، به طلوع غنچه سرخت لبریز از شور و شعور شد؛ صبح جمعه
پانزدهم شعبان المعظّم، سال ۲۵۵ هجری.

شهر سامرّا در سکوتی سرد و سنگین، ثانیه ها را می شمرد. مِهِ سکوت بر پیکر شهر چیره و مردم،
در خوابی عمیق، سخت پژمرده بودند.

نفخه فرح بخش و زندگی زای سحرگاهان، در کمینگاه کوه ها، به امید نور، عزلت گزیده بود و در
اعتکافی مبارک، عاشقانه تسبیح می گفت.

و ستاره ها که به سینه آسمان، مدال وار چسبیده بودند، بر جمع ستارگان زمین که در خانه امام
حسن عسگری علیه السلام خوشه پروین شهره بودند به لبخندهای هزاره، غمزه می زدند،

«ضاحِکَهٌ مُسْتَبْشِرَهٌ بِنَعیمِ الْجَنَّهِ»

خندان و بشارت ده به میلاد مهدی موعود(عج).

آن شب، «حکیمه ـ عمه امام عسگری علیه السلام ـ به اجابت پسر برادر آمده بود تا شاهد نورافشانی
آخرین ستاره کهکشان امامت باشد.

و «نرجس» خاتونِ دو سرا آرام و بی صدا با رؤیای فرزند دلبندش، تنفس می کرد که ناگاه، ایجاد
نوری را در پیکر شریف خویش احساس کرد.

لحظات بعد…

خورشید سیمین تن، از گریبان افق درخشید و چادر گل نشان شب را از سر روز انداخت و ماه که از
فرط شرم، ناپیدا بود، موسیقی تطهیر می نواخت به میمنت تابش آفتاب زلالِ قائم آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم

یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیرًا

«نام تو کناره سبزه جاری ای گل!

تو شهرت آفتاب داری ای گل!

تو رویش لاله های زخمی، یعنی

تاریخ تولّد بهاری ای گل!»

و من هر صبح جمعه، به یاد صبح جمعه میلادت، اشک هایم را از مشک هایم ندبه می کنم و نثار
مقدمت می سازم.

و هر صبح جمعه، به جاروب مژگان و گلاب اشک، بزرگراه حضورت را آب و جارو می کنم.

به امید صبح جمعه ای که می آیی…

در نگاه قشنگ هاشمی اش…

سید علی اصغر موسوی

هاله ای از انوار سبز، آسمان را فرا می گیرد و نقطه نقطه کاینات، سر تواضع فرود می آورند.

پرده از چهره انتظار گرفته می شود.

چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید بُرد، نام جان!

به پیشش جان چه کار آید؟ مگر از بهر قربان را

رسید آن که انتظار، به پایش پیر خواهد شد و شکوفه های عدالت، با یادش جوان! رسید آن که بهار
را جاودانی خواهد کرد و کویرها را از برکه ها، سیراب! رسید آن که ترنّم آهنگ «زبور» است و طور
تجلّیِ «تورات»! رسید آن که دم مسیحایی «اِنجیل» است و آیینه تماشایی «فرقان»! رسید آن که نور
«زهرایی»اش در دل و شور «مولایی»اش در بازوان ستبر نهفته و ذوالفقار عدالت، به قامت
آسمانی اش می نازد!

رسید آن که چکامه های مَدحش را لاهوتیان، با زیبایی تمام ترنّم می کنند:

بت شکن مثل حیدر کرّار علیه السلام ، لطف دست خلیل علیه السلام دارد او

در سپاهش که مرد میدان اند، صف به صف جبرییل علیه السلام دارد او

می کِشد ذوالفقار حیدر را، می زند ریشه ستمگر را

آفتاب است و در کفِ قدرت، قوّت بی بدیل دارد، او!

عشقِ حور و مَلَک، پَری، آدم؛ سُکر کوثر، نبیّ، ولیّ، خاتم

در نگاهِ قشنگ هاشمی اش، نشئه سلسبیل دارد، او

آیه آیه، نجابتِ دین است؛ سوره سوره، کرامت آیین است!

پور طه و فجر و یس است؛ ریشه های اصیل دارد او

دست هر غنچه عطر او دارد؛ هر سپیده به نام او زیباست

بس که در قامت دلارایش؛ نکهتِ یا جَمیلْ دارد او!

با زیباترین تبسّم خلقت بر لب، از جا برمی خیزد و به وسعت تمام اندیشه ها، به نیایش پروردگار
«جلّ جلاله» می پردازد؛ خروشی تمام هستی را فرا می گیرد؛ اینک این «ولی اللّه اعظم(عج)» است
که قنوت گرفته است…

مقتدای مسیح علیه السلام

سید عبدالحمید کریمی

«یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست

که مغیلانِ طریقش گل و نسرین من است»

آقای من مهدی(عج)، همان امامی است که عیسی ابن مریم، مأمومش خواهد بود. همان است که
عمر دراز خضر، در برابر عمر بلند حضرتش کوتاه است.

همان است که تصوّر ظهورش، در ردیف تصور وقوع قیامت است.

مهدی(عج) همان است که در مدت سلطنت چندین و چند ساله اش از فرط عدالت، بسیاری در
بسیار، حکومت علی وارِ او را تاب نیاورده و از حکومتش می گریزند. مهدی(عج) همان است که
ارواح مردگان به گاه ظهورش، قیام قائم آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم را به یکدیگر مژده می دهند. مهدی(عج)
همان موعودی است که نه تنها شیعه، که مسلمانان، مسیحیان، کلیمیان، زرتشتیان، برهمائیان،
هندوها، ژرمن ها، اِسلاوها، همه و همه معتقدند که: «او خواهد آمد».

«وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ اْلأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ؛ و ما در زبور داوود، از پس
همه کتاب های آسمانی گذشته، نوشته ایم که سرانجام زمین را بندگان شایسته ما صاحب شوند».

یابن الحسن! بیا که شد از روز غیبتت

دنیا پر اضطراب و جهان در مخاصمه

و سواری خواهد آمد!

نزهت بادی

ـ از آن یکه تاز غریب نوازِ صحراهای بی ساز، در تماشاخانه یاد تاریخ، چیزی نمانده جز یک راز؛
راز کودکی که در پیشتازی صف نماز عقل بزرگان طایفه، پنهان شد از دیدگان عقولِ باز! تا کی که
بازگردد آن فارِسُ الحجاز!؟

ـ از آن کماندار نامدارِ سرزمین های سر به دار، در قوس ابروان فلک، چیزی نمانده جز یک خار!

که تیری است برای آخرین کار، که یادگار بماند در این گنبد دوّار، عشق آن حیدر کرّار!

ـ از آن منصور سلحشورِ معرکه های نبرد کور، در غنائم سال های دور، چیزی نمانده جز یکخط
عبور! که راهی است به سوی نور.

ـ از آن دیده بان نهانِ سنگرهای ادیان، در زمان دلق پوشان ریاکار جهان، چیزی نمانده جز غم
هجران!

در آه غربت دین داران!

ـ از آن میرعباس ناشناسِ شهر مردمان ناسپاس، در میان ازدحام عوام الناس، چیزی نمانده جز
عطر گل یاس! که فقط می رسد بر مشام دل های حساس.

ـ از آن شهسوار غصه دارِ کوچه های داغدار، در خاطره هر علمدار، چیزی نمانده جز غُبار دستار!
که با نسیم انتظار، می کند دل روزگار را از عشق، سرشار.

ـ و از آن موعود مسعودِ عصر نمرود، در ترنم هر سرود، چیزی نمانده جز بوی عنبر و عود و
غزل های آسمانی داوود!

تا فرا رسد وقت معهود، لحظه موعود.

پس بر آن نرگس جادو که دل از باغ ربود، صلوات و درود!

«بانوی صُبح»

نزهت بادی

آن شب که در ضیافت نورانی رؤیایت، به تماشای بانوی آفتاب نشستی، نمی دانستی که بخت
خواب زده ات، تو را به چه هوشیاری مستانه ای کشانده است و قلم عشق بر پیشانی تقدیرت چه
خطوطی رقم زده است!

حتی از پنجره خیالت هم نمی گذشت که روزی بیاید و خورشید، از مشرق چشم های تو بر عالم
بتابد. فقط وقتی تو را نرگس نام نهاد، احساس کردی عطر و بوی گل گرفته ای و به جای قطرات عرق،
چکه های گلاب از چهره ات جاری شده است؛ بی آن که بدانی «نرگس» نام گلی در مُصحف باغ آل طه
است.

در انتظار شنیدن آیه های امید، عقیق دلت به خون نشست و رخسار بهاری ات به خزان فراق، زرد
شد و به جای پاسخی برای ابهام چشم های سلطنتی روم، دیده بر هم می گذاشتی تا شاید دوباره به آن
خیال مبارک راه یابی!

اما چیزی نگذشت که در ملکوت بیداری نگاهت، قاصدی از سرزمین یار آمد تا تو را به زیارت
صبح ببرد. و تو به اندازه پلک بر هم زدنی، از دالان تاریکی شب جهلت به معبر درخشان اسلام
مشرّف شدی و در پناه اسم یک مرد آسمانی، که حُسن سلوکش، نوازش دل غریبان بود، به عقد
یازدهمین ستاره درآمدی!

خانه ات به بزرگی کاخ پدری ات نبود، اما همیشه بوی گل می داد و شوکت باغ را درنظرت
خیال انگیز می نمود؛ اگرچه هنوز نمی دانستی که طلوع مهر، از بام خانه کوچک خوشبختی تو خواهدبود.

برای تو همین دلخوشی بس بود که وقتی امامت، تو را به حضور می طلبید، تمام وجودت سراسر
عشق می شد، اما سرزمین طور قلب تو مقدس تر از آن بود که قصه نیکبختی ات، به همین نقطه نور،
ختم شود. سینه سینای تو منتظر انکشاف حضور حق بود و تو از این حس مسعود، به وجد می آمدی!

… و دانستی که امانتدار وارث بانوی رؤیاهای دخترانه خود هستی!

و دوباره وجودت غرق بوی گل شد، گل نرگس!

نقاب غیبت

سید عبدالحمید کریمی

آن گاه که تو آمدی آقا! نور حضور سراسر سرورت، دل سیاه از شب دیجور می درید. آن گاه که تو
آمدی، نسیم سحرگاهان، از کمینگاه کوه ها به سوی شهر «سُرَّ مَنْ رأی» وزیدن گرفت.

آن گاه که تو آمدی، چکاوکان خوش الحان، به نغمه سرایی عطر دل آویزت مدهوش شدند.

آن گاه که تو آمدی، آبشاران سنگی، به کوفتن طبل بشارت، به سماع صوفی، قدح صافی
درکشیدند و قمریان، جارچیان شکفتن مبارک تو شدند.

زمانی نپایید که مردانِ سیاه، کوی به کوی، معبر به معبر و خانه به خانه از پشت اندیشه های کبود،
خاموشی تو را زوزه می کشیدند تا این چراغ نو شکفته، خلیفه خدا را و نور چشم اولیاء خود را همچون
پدران شریفش، به شهادت رسانند.

فقُتِلَ مَن قُتِل و سُبیَ مَن سُبِی و اُقْصِیَ مَن اُقْصِیَ

امّا

دور باد که سنت خدا چنین باشد که زمین از «حجت» خالی بماند

«لَوْلاَ الْحُجَّهُ لَساخَتِ الْاَرْضُ بِأَهْلِها»

که اگر «حجت خدا» لحظه ای در زمین نباشد زمین، اهلش را در کام خویش فرو می برد. و این
چنین، چشمه نور از دید دیدگانِ شورِ اصحاب شرور، رخ در نقاب غیبت کشید؛ «اِلی یَوْمِ الْوَقْتِ
الْمَعْلُومِ» تا آن زمان که فقط خدا از آن آگاه است. و امام حسن عسگری علیه السلام ، خدای موسی بن عمران
را به نیازش می خواند و فرزند بی همتا و یگانه خویش را به دستان با کفایت روح القدس می سپارد.

گفتم: که روی خوبت از من چرا نهان است

گفتا تو خود حجابی ورنه رُخم عیان است

گفتم: که از که پرسم جانا نشان کویت؟

گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است

به امید آن روز که بیایی و نقاب از چهره برکشیده، عیان بر ما بتابی.

جز تو پناهی نمی یابم

مهدی میچانی فراهانی

افکار سرگردان، باز هم مرا در خویش می پیچد و می تابد و به گردابی دوباره می افکند که مرا با
خویش به عمق فرو می غلتاند.

و جز تو آیا چه کسی است که دست مرا از این مهلکه همیشگی خواهد گرفت؟

آری! فقط تو، مولا! که باز هم سوار سفیدپوش جاده های غبارآلوده ای.

تشویش من، باز هم مرا ناخودآگاه به سمت تو گسیل می دارد ای آخرین تکیه گاه! تا باز هم همین
چند کلامی که به نام تو از خاطرم فرو می چکد، نقطه امنی باشد و آسایشی یا انگیزه ای برای باز هم
زیستن و تحمّل کردن و باز هم انتظار و انتظار و…

روز میلاد تو، تصویر معابر چراغانی، همه حضورم را آتش می زند. بگذار بگریم!

جمکران، دوباره میزبانِ چشمان اشک آلود من است و هق هق هر هفته ام.

در خلوت ترین ساعات روز، دنج ترین نقطه دنیا همواره شاهد ضجّه های غریبانه ای است که از
خسته ترین حنجره تاریخ بیرون می پاشد. بگذار فریاد بکشم!

ای مردم! ای همه مردم! صدای مرا بشنوید.

ای کاش کلمات زبانی داشتند تا احساس مرا واقعی تر نشان می دادند! آن وقت، به یقین، صدای
این متن، کودک خواب آلود را وحشت زده می کرد.

با تو سخن می گویم، ای آخرین امید! امّا این که چرا پاسخی نمی دهی، هرگز ندانسته ام. شاید من
لایق شنیدنِ پاسخی نبوده ام. شاید هنوز آن چنان عاشق نیستم! شاید هنوز لال مانده ام و آن گونه که
باید، نمی توانم تو را بخوانم! نمی دانم؛ تنها چیزی که می دانم این است که تو را می شناسم و فریادت
می زنم، به تنها زبانی که آموخته ام و با تنها نیّتی که در جان آزرده ام پنهان است.

آه ای آخرین نواده معصوم علی علیه السلام ! اینک صدای پای حادثه تو، صدای آمدنِ آن روزِ ناگریز،
عابرانِ خمیده شب را حرارتی و جانی دوباره می بخشد.

افکار سرگردان، همچنان در فضای اندیشه ام می پیچد و می تابد و مرا به عمق می فرستد. مقرّی
نیست و گریزگاه ها، دیری ست مسدود مانده اند. هرچه می نگرم، جز تو پناه نمی یابم.

مولای من! دیر است. انتظار، فرسایشِ زندگی است؛ بر ما مپسند که این گونه بیقرار بمانیم. تاب
تحمّل، دیر زمانی است که از دست رفته است. به ساعتِ خورشید نگاهی بینداز مولا! شاید وقتش
رسیده باشد…

اگر تو بیایی…!

ام البنین امیدی

تمام سروها قد کشیدند و ما هم انتظار…

نرگس هم اهل زمستان است و انتظار، با تمام صبوری هایش گاه ناشکیبی می کند برای آمدنت.
این جا هوا، هوای ناشکیبی است، هوای بی تابی است، این جا تشنگی فریاد رسایی دارد که به ذهن
مشوش دریاها خطور نمی کند. حال و هوای این جا را با کدام فعل چشم به راهی می شود صرف کرد؟
ای خواستنی ترین آرزوی هر دل! ای تصور نامتصور! ای دور، ای نزدیک تر از نزدیک، ای حقیقت
مبهم و ای راز مگوی هستی! فاش شو، آشکار شو، برون آی!

این جا خمودگی، مجال سرودن به گلواژه های نیاز نمی دهد. این جا خاموشی، جریان تند
سراشیبی های غفلت است. این جا عدم، نقطه پیوند هستی با «هیچ» است. این جا از «هیچ» حقیقتی
معلوم ساخته است که از «نمی دانم»های بی شمار و از مجهول های بی هویت سرچشمه می گیرد.

این جا… همان «نمی دانم کجا»یی است که برهوت آدم های عصر ماست.

اما اگر تو بیایی…

اگر تو بیایی، مرداب های باورمان به چشمه ساران زلال روشنی و امید بدل می شود. اگر بیایی،
دشتستان نابارور خیال، تا ناکجای ذهن بارور می شود و ثمره یقین می دهد. اگر بیایی، تاریکی محض
جهان می میرد، خورشید زنده می شود و گندمزاران طلایی عدالت، خوشه خوشه، موج می زنند و در
پرتو گرمای دست های سخاوت تو در مزرعه ای به وسعت تمام جهان، رقص کنان می درخشد.

بیا که موعد آمدنت را تمام گلدسته های مساجد شهر جار می زنند و غبار رسیدنت را تمام
جاده های موازی تنفس می کنند.

ای قلب حیات!

نبض زندگی در گام های آمدنت می تپد و طنین قدم هایت، تولد دوباره روح متعالی انسان است. و
عروج سبکبالانه انسان تا ملکوت آسمان ها…

صبح عطرآگین

سیده طاهره موسوی

صبح جمعه، صبح ندبه های جاری در قنوت نگاه. صبح جمعه، صبح عطرآگین آیینه های سبز
تماشا. صبح جمعه، صبح دل انگیز انتظار.

با نام تو آغاز می کنم تمام بودن را! و تمام بغض های پیچیده در صدایم، تنها تو را فریاد می کنند.

تو ای افق سبز امید فرا راه خورشید، ای همیشه ترین فرمانروای دل ها، مولاجان! فدای تکبیرت،
وقتی که آسمان را به سجده می خواند! فدای صدای مهربان تو، ما نه آرامش دل ها است! فدای
نگاهت، که چتر عاطفه را می گستراند و دلسوختگان را در سایه سار عنایتت می نشاند.

بیا که بسیار دلتنگ توایم، مولاجان!

یا مهدی(عج)!

امتحان سخت انتظار

خدیجه پنجی

والفجر

و آفتاب خواهد دمید، ابرهای غیبت، کنار خواهد رفت و نور، از تمام روزنه ها جاری خواهد شد.
ای خورشید پنهان! تو را انتظار می کشیم، حضور روشن تو را به دعا نشسته ایم!

آیا وقت آن نشده است که بیایی؟!

آیا عقربه ها، هنوز به ساعت ظهور نرسیده اند؟! آیا ثانیه ها، آهنگ ظهور را نمی نوازند؟!

آیا وقت آن نیست تا اشارتی بکنی و عالم پیر جوان شود؟!

زمان آن نیست تا پلک بگشایی و ذرّات کائنات را به میهمانی نور بخوانی؟! آقا! دیگر وقت آن
است که چشم ها، فصل روشنایی را به تجربه بنشینند.

وقت آن است که حضور تو، از در و دیوار متجلّی شود. وقت آن است که در آدینه ها، فقط تصویر
زیبای تو پدیدار شود. آقا! نزدیک است فرو ریختن ایمان ها، ریزش امیدها، ناباوریِ عقیده ها،
کوتاهی دستان دعا، فرو بستن لب ها از خواهش، خشکسالی چشم ها از گریه، اسارت ارادت های پاک
و جولان بی وقفه هوی و هوس های دور و دراز.

وقت آن است پدیدار شوی؛ که بسیار نزدیک است، مظلومی دین و بی پناهی قرآن. ای خورشید
مه آلوده حضور! دریاب فریادهای ناامید را!

دریاب دست های سر در گم را! دریاب چشم های منتظر را! دریاب جان های تشنه را!

دریاب ندبه های پریشان را! این ها تو را می خوانند! این ندبه ها، تو را ضجّه می زنند!

این اشک ها، دست به دامان تو گشته اند! این ناله های سوزناک که از جگرهای سوخته می آید!
کجایی ای بقیه اللّه ؟!

کجایی ادامه خداوند در زمین؟! «ای فرزند یاسین! بیش از این فراق را بر ما بیچارگان مپسند! بیش
از این جان های عاشق را در آتش هجران مگداز!» نمی دانم، کدام روز، پایان امتحان سخت انتظار
است؟!

نمی دانم، تو، کدام لحظه خواهی آمد؟! چه بسیار دیده ها که در حسرت دیدارت پژمردند!

چه بسیار جان ها، که در آتش هجرت سوختند و افسردند!

می ترسم، که من نیز لایق دیدارت نباشم!

«می ترسم که مرگ، بین من و شما فاصله اندازد!

می ترسم آن قدر دیر بیایی که دیگر نباشم!!» هر چند که تو دورترین نزدیکی و حاضرترین
غایب!

ترانه ساز رودها

محمد کامرانی اقدام

ای ترانه ساز رودها و ای مخاطب تمام درودها! سلام بر تو باد، که در همیشگی نامت، تاریخ
زیسته است و با غربت هزار ساله ات، انسان گریسته است.

سلام بر تو ای تصور طولانی جاده ها، ای آخرین تکاپوی تمام نشدنی تاریخ! سلام بر تو که
می آیی و تکامل را به سرمنزل مقصود می رسانی.

سلام بر تو، ای گم شده دست یافتنی و ای خلوت خواستنی تر از هر گریستنی که:

«صد هزاران اولیا روی زمین

از خدا خواهند مهدی را یقین»

ای شکوه بی پایان که در همه جا از تو می گویند و تمام سمت و سوها تو را می جویند! طلوع کن، که
می دانم با طلوع تو، آفتاب در حاشیه خجالت خویش، ذره ذره محو تماشای تو می شوند. طلوع کن، که
می دانم:

«ماه من پرده ز رخساره اگر برگیرد

مِهر از شرم ره کوه و کمر می گیرد»

طلوع کن، تا فروغ های دروغین را اسیر طلسم مادرزادشان کنی. طلوع کن که طلوع تو، نیاز
روزافزون روزهاست و تمنای گمشده شب های غربت اندود.

«فروغ دیده تو آیت شکوفایی است

نگاه لطف تو ای گل، بهار زییایی است»

طلوع کن که می دانم در ذهن تمام ذره ها خطور می کنی و از مقابل تمام پنجره ها عبور.

می دانم که متن موسیقی نور را تو می نویسی و آواز تمام رودها و آبشارها را تو می سازی و
می سرایی.

می دانم که به احترام گام های تو، دریا و هر آن چه در آن است، در مقابل شکوه شورانگیز تو از
جای بلند می شود و تمام احترام ما، در حضور تو ابراز می شوند. و این تو خواهی بود که حرف آخر
انسان را با تمام وجود بارانی ات فریاد می کشی. می دانم که می آیی!

«عبور می کند از متن سایه ها یک مرد

که از تبار بهار است و از قبیله درد»

تو می آیی و از رد پای آمدنت، زیستنی فراگیر به جریان می افتد.

تو می آیی و هیچ کس از حضور تو غافل نخواهد شد.

تیغ بر کف داری و مرهم به دست دیگرت

جا نمی افتد کسی از چشمت حتی یک نفر

موج های حادثه آن روز در دامان توست

چشم ها غرق تماشا مرد دریا یک نفر

و چه خوب می دانم جمعه ای که می آیی، تمام رنگ ها، زمینه ای سبز دارند و تمام لحظه ها متنی
آبی رنگ! با روشنایی توست که واژه ها آراسته می شوند.

خوب می دانم که می آیی و صداقت لهجه تو، زبان آب ها را بند می آورد و تمام علامت های
سئوال، مبدل به علامت های تعجب می شوند؛ تعجبی از جنس یقین. خوب می دانم که چه باشم و چه
نباشم، تو می آیی، که تو صاحب صدایی و وارث وارستگی.

«چه باشم و چه نباشم بهار در راه است

بهار هم نفس ذوالفقار در راه است

نگاه منتظران، عاشقانه می خواند

که آفتاب شب انتظار در راه است

کدام جمعه ندانسته ام! ولی پیداست

که آن ودیعه پروردگار در راه است».

انتظارت را می کشم تا بیایی و این نفس های حبس شده را مجال رهایی ببخشی و این درنگ های
نامأنوس را از نادانی نابه هنگام و نامربوط انسان بزدایی. تنها من نیستم که در آتش اشتیاق تو، شعله
شعله شناورم؛ که هر آن چه آفتاب و ماه، روزها و شب ها کارشان انتظار است و التماس عطش است و
بی تابی، سکوت است و سوختن.

تنها من نیستم که تو را می جویم و از تو می گویم؛ که جهانی است چشم به راه آمدنت، ای آن که
تمام شنیدنی های تاریخ در تو خلاصه شده! ای تصور بی مقیاس و ای حضور بارانی! کیست که رؤیای
تو را در خیال خویش نپرورده باشد و آرزوی وصال تو را در سر نداشته باشد؟!

کیست که از تو نشنیده باشد و از تو نخوانده باشد؟

کیست که پنجره خیال تو را به روی خویش نگشوده باشد؟!

بیا، که چشم طمع از هر طرفی، در ازدیاد است! بیا که:

این جا که شعر در کف نامردمان رهاست

موعود من! صدای تو عاشق ترین صداست

این جغدهای خفته که آواز شومشان

در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست

باور نمی کنند که چشمان روشنت

دیری است قبله گاه تمام ستاره هاست»

بیا، حضور اهورایی و ای موعود تماشایی! بیا و مشام مرا در ازدحام این همه تلخ کامی، لبریز از
رایحه خوش آمدنت کن؛ که این داغ ها و رنج ها، بی تو پایان ناپذیرند.

بگو از

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.