پاورپوینت کامل حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا» ۸۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا» ۸۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا» ۸۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا» ۸۳ اسلاید در PowerPoint :
سید علی اصغر موسوی
می چکند از نگاه ها، پنهان
اشک ها، یادگار دریایند
آسمان هم به گریه می آید
وقتی از چشم «کودکی»، آیند
کودکی مانده در دل غربت
خفته امّا درون ویرانه
آن که روزی نگاه زیبایش
شد حدیث هزار پروانه
جرم او را کسی نمی دانست
جرم پروانه را نمی دانند
آن چه مردم شنیده می گویند
رسمِ جانانه را، نمی دانند
چشم ها را گشوده، می نالید
در فضای غریبِ ویرانه
مثل شمعی که اشک می ریزد
در سکوت حزینِ یک خانه
ناله هایش، اگرچه می گفتند:
«غربت خانه کرده بی تابش»
دور می زد درون تاریکی
لحظه لحظه، نگاه بی خوابش
جست وجوهای او، نشان می داد
انتظار کسی، به جان دارد!
سر به بالا گرفته، می پرسید:
عمّه، این خانه، آسمان دارد؟!
آسمان را گرفت در آغوش
مثل یک عقده در گلو، افسرد!
آرزوی قشنگِ «بابا» هم!
در همان آخرین نگاهش، مُرد
حضرت قاسم علیه السلام یادگار برادر
محمد کامرانی اقدام
یادگار برادر بود و پاره جگر حسن علیه السلام . شوقی شگفت در چشم های شیدایش موج می زد.
رنگ چشم هایش «اَحْلی مِنَ العسل» بود. سیمایش شکفته تر از گل بود. با عاطفه تر از هر آغوشی،
عطشناک، رو در روی تنهایی عمو ایستاد و هیچ نگفت. فرات در آن طرفِ فتوت موج می زد و
دریای وفا در این طرف حادثه، سر به زیر و عطشناک، تشنه یک جرعه نگاه رضایتمند حسین علیه السلام بود.
«عمو جان تشنه خوناب تیغم
مکن از باده عشقت دریغم»
نگاه حسین علیه السلام بر قامت بالای قاسم دیری نپایید و چونان ابری بارور و بهاری، در ناگهانی از
بغض شکفت و بارید. نگاه قاسم یادآور مدینه است و غربت اندوه بار کوچه های آن. نگاه قاسم
موج خیز است و با سیاهی در ستیز. نگاهی است ژرف تر از زخم های عمیق تنهایی و غربت.
قاسم همچنان سر به زیر انداخته است و چشم انتظار لحظه تلاقی تبسّم و اشک است.
«از پشت آسمانتْ فلک می کند خطاب
کای به ز روی مَه، مَه روی زمین تویی
اینک این حسین علیه السلام است که غرق در این همه زلالی و زیبایی، دست در آغوش تماشای قاسم
می کند و زیبایی زیبنده او را مرور می کند.
زیبایی زیبنده قاسم را مرور می کند و با یک پلک زدن، به پس کوچه های مدینه می رسد، به
لحظه های تنهایی برادر. نگاه حسین از بقیع می گذرد و در جوار روضه پیامبر صلی الله علیه و آله ، خیمه می زند.
به یاد می آورد زمانی را که بر شانه های پیامبر می نشست و غرق در لبخندهای معطر پیامبر می شد.
حسین علیه السلام ، چشم های خیس خود را که گشود، بی تابی قاسم را در آغوش خود یافت. کدامین
اجازه می تواند رنگ شیرین چشم های قاسم را از حسین علیه السلام بگیرد؟
کدامین اجازه است که باید از دل حسین علیه السلام بر زبانش جاری شود؟! که عشق، گذشتن از
وابستگی ها است، و سلوکی است بی توقف. و حسین علیه السلام سکوت کرد و سکوت، سکوتی که
علامت رضایت است و نشانه دلتنگی های ناگزیر.
سکوت، علامت رضایت است و رضایت حسین علیه السلام سرمایه سعادت ابدی. قاسم که پاسخ را
در سکوت عمو یافته بود، آسیمه سر، در آغوش حسین علیه السلام شناور شد. چشم در چشم حسین علیه السلام
دوخت و با زبان بی زبانی، ایثار ماندگار عمو را ستود.
قاسم، این یادگار بهار زخمی برادر، لباس رزم به تن می کند. تا به بزم شوریدگان درآید. قاسم
می رود، و با او رودی از نگاه حسین علیه السلام جاری می شود. قاسم می رود، گویی دل و جان حسین علیه السلام
می رود.
ای منظری که می روی از چشم تر بمان
در قاب چشم منتظرم یک نظر بمان
آفتاب روز عاشورا به سرخی کامل خود نزدیک می شود و آسمان با غزل بارانی خویش به
بدرقه قاسم می شتابد. زخم ها، آغوش خود را به پیشوازش می گشایند. تا چند لحظه بعد، قاسم
مهمان تبسّم عمو خواهد شد. حسین در آن سوی واقعه، لحظه های تماشایی و سرشار از تمنای
قاسم را مرور می کند، تمنایی که آتش بر دل حسین علیه السلام می زند، تمنایی که:
«عمو جان تشنه خوناب تیغم
مکن از باده عشقت دریغم
سرم دارد هوای نی سواری
سرم را بر سر نی می گذاری
عمو جان گر به صف افتاده ام من
چرا پس از قلم افتاده ام من
بده جامی که دست افشان شوم من
به جشن تیغ ها مهمان شوم من
و حسین علیه السلام برخاست و دید که انتظار، در چشم منتظر قاسم موج می زند. و زمان آن رسیده
بود که شربت شهادت را بر کام قاسم ریزد.
حرّ بن یزید ریاحی سلام ها سر به زیر حرّ
محمد کامرانی اقدام
چرخی زد و شمشیر را دایره کرد. چرخید و چرخید و چرخید. با شتاب از خویشتن برون زد؛
خالی از خویش شد و تهی از حضور پریشان و آشفته اش. گریزان از خویش، پندارهای پوچ و
پریشان را چون غباری پشت سر نهاد و رو در روی آفتاب، تمام شرمساری و پشیمانی اش را به
خاک افتاد. حادثه در آستانه اتفاقی تازه تر از خون رگ های غیرت حرّ بود. حادثه در تماس
تبسم های حسین علیه السلام و اشک های حر، سرشار از شکوه شده بود. حادثه، چشم به راه یک اتفاق
بارانی بود. نگاه حسین علیه السلام چونان آفتاب، بر نگاه جاری حرّ تابید. حرّ بی قرار و بی تاب، سر به زیر
انداخت که آیا از این هزار توی شرمساری مرا توان گریزی هست؟!
آیا از این همه بی قراری، به اندازه یک لبخند مهربانی، سهم من خواهد شد؟!
در اندیشه «آیا»ی دوباره ای بود که شکفتن شانه های خوش را در ناگهانی از گل و لبخند
احساس کرد. هنوز به خویش نیامده بود که حسین علیه السلام ، مهربانی خویش را به او بارید.
حر هنوز باور نکرده بود که عاشق شده است!
حر هنوز باور نکرده بود که سرافراز شده است!
حر هنوز باور نکرده بود که غرق در آغوش مواج حسین علیه السلام شده است!
آفتاب روز عاشورا در امواج حرارت جنون بود، و شمشیر برهنه حرّ، چونان آینه ای زلال و
صیقل خورده، غیرت خروشان حرّ را به سماع برخاسته بود.
آفتاب روز عاشورا در اوج حرارت جنون بود و فرات، سرشار از نگاه سرشار حرّ.
تشییع وجدان خاموش
محمد کامرانی اقدام
خاطره اش را خاطره لحظه ای که آب را بر روی حسین علیه السلام بست، می آزرد و بغضش را
لجوجی اشک های بی تابش می فشرد. بی تاب بود و بی قرار، به خویش می اندیشید که کدام
احساس و کدام واژه به استقبال تشییع وجدان خاموشش خواهد آمد. به فرات می نگریست، به
پیام متلاطمی که آتش در دلش برپا کرده بود و او را به سوی خیمه حسین علیه السلام می خواند. هنوز تلخ
کامی خویش را در آینه اشک می نگریست و می گریست. سر تا پای خود را مرور کرد، جز نگاهی
خش دار و تصویری زنگار گرفته در آینه حضور خویش نیافت. سر تا پا غرق عرق شرم بود و پا تا
به سر پشیمانی. به آن طرف خیمه گاه نگریست. به لبخندهای تشنه حسین علیه السلام که منتظر سلام های
سر به زیر حرّ بود. تلاطم تردید بر سینه اش پای می کوبید و او را به کناره های آرامش آغوشش
حسین علیه السلام می خواند. شعاع آفتاب، چونان نیزه هایی سرخ، از زره ضخیم زینهار دارش بر تنش
می خلید و زخم و داغی را که در کنار فرات، بر قلب شکسته حسین علیه السلام زده بود، به یادش
می آورد. به پشت سر خود نگاه کرد، یک عمر جوانمردی و آزادگی اش را فرات با خویش
برده بود.
به حال خویش نگریست و گریست؛ سرمایه یک عمر را، به لحظه ای غفلت، بر باد رفته
می دید.
زمزمه ای زلال تر از فرات بر لبانش جاری شد که:
«یک رکعت دل پای خم باده نشستن
بهتر که همه عمر به سجاده نشستن!
چرخی بزن ای مست که این جرم بزرگی است
در مجلس شور و طب و باده نشستن
فصل سفر سرخ که گویند رسیده است
تا کی دو دل و خسته لب جاده نشستن
از خویشتن خویش طلوعی کن و برخیز
ننگ است برای چو تو آزاده نشستن
یک یا علی علیه السلام ای مرد فقط فاصله دارند
آماده به پا بودن و آماده نشستن»
حُر
امیر خوش نظر
آرام آرام از لشکر سیاهی کناره می گرفت و به سوی وادی نور پیش می رفت. مصمّم، امّا
خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را می پذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه
در پیش گیرد؟ می رفت و دستار از سر باز می کرد تا شرم چهره اش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش
را چه کند؟! چشم هایش را بست: «خدایا! ای خدای توبه پذیر!»
گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را می کشید، کششی از جنس آتش طور.
فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنی امیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش می داد؛ او هم
حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.
این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر.
شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به
درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس
حسین وارد شدی؛ از آن چه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».
و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز
نهاده ام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»
ـ «با مایی یا بر ما؟»
و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیه السلام که فرمود:
«اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیه السلام در دست اوست، هیچ کس
نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر این که خدا او را در دوزخ
افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.
حُرّ به دیدار مولا واصل می شد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من … من
حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که … اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون
به پوزش خواستن آمده ام، آیا … مرا بازگشتی هست؟»
یک آن نگاهش با نگاه امام علیه السلام تلاقی کرد. چشم های مولا نجیب بود و مهربان. گویی
حسین علیه السلام به انتظار او بوده است. لب های خشک امام علیه السلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را
سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، می پذیرد».
چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روح فزا در رگ های ملتهب حرّ دوید و
او را به وجد آورد! بگذار تیغ ها او را در برگیرند و تکّه تکّه اش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت
حسینی اش را دشنه های کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای
حسین علیه السلام .
ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خدایی ات دفاع می کنم و به
پای تو جان می بازم».
و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت می تازد و
خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:
«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به
یارای اش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمده اید؟! بر او چون ددان حلقه
زده اید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن می نوشند و سگان و خوکان در آن
می غلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کرده اید؟! چه بد، حق محمد صلی الله علیه و آله را درباره فرزندان او به
جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»
امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر
رجز خوان به سویشان حمله بُرد:
منم حُر جنگ آور صف شکن
که راهست یارای بازوی من؟
به یاری فرزند خیر النّسا
زنم تیغ بر گردن اشقیا
و چنان بر فوج دشمن می زد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان
به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش
ساخت. خشنود، با خود می اندیشید که «تمام دردها و زخم ها را به تن خریدارم تا مولایم حسین
را شرط جانبازی به جای آرم.
گرگ ها، نیمه جان رهایش کردند، نفس هایش به شماره افتاده بود. می دانست تا دمی دیگر
روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ می خندید.
سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گام هایی را شنید که به
سویش می آمد. چشم باز کرد حسین علیه السلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا
زخمش را با پارچه ای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:
«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزاده ای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت
در برابر خاندان پاک رسول خدا صلی الله علیه و آله ».
نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو این که می گوید: «آقای من! رسم آقای تمام
کردی که بر بالینم آمدی». می خواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا
اباعبداللّه».
عَمروبن جُناده یازدهمین بهار سرخ
سید علی اصغر موسوی
نهال قامتش را بهار، تنها یازده بار به تماشا نشسته بود؛ اما خورشید به تابندگی جبینش رشک می برد.
هر روز برای رسیدن به برومندی و جوانی، مشق شمشیر می کرد و تمرین محبّت. هم مادر،
عاشق او بود، هم او عاشق مادر، به اندازه ای عشق در وجودشان جاری بود که روزگار به آن همه
عطوفت و مهر، رشک می برد و خزان ناجوانمرد، حسادتش را با شمشیر کین در کمین نشسته بود
تا زخم جدایی بر پیکرشان بنوازد. آفتاب عاشورا کم کم به نیمه آسمان می رسید؛ مادر و فرزند،
گویی از نگاه هم جدایی را خوانده بودند. دل کندن از نگاه یکدیگر سخت شده بود؛ امّا، منادی
«منای کربلا» قرعه ع
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 