پاورپوینت کامل جلای جان(سخاوت) ۵۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جلای جان(سخاوت) ۵۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جلای جان(سخاوت) ۵۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جلای جان(سخاوت) ۵۹ اسلاید در PowerPoint :

۲۴

بخشنده مثل باران

سید علی اصغر موسوی

دست ها خالی، کام ها خشک و نگاه ها، خشکیده بر آستان امید!

زمین، آسمان، اصلاً تمامِ هستی، نیاز به عطای حضرت دوست (جلّ جلاله) داشتند؛ عطایی که به
خاطرش، هر موجودی، افتخار «وجود» یافت.

دست قدرت الهی ـ سخاوتمندترین دستِ ازلی و ابدی ـ، رقم وجود برهستی کشید و هر ذره،
افتخار پیوند به اقیانوس «بقا» یافت!

خواست، آفرید؛ ولی از هیچ موجودی، «زیبایی» را دریغ نکرد و هر کس و هر چیز را در خور
وجود، منزلت بخشید؛ از اوج آسمان، تا ژرفنای زمین.

از تاریکنای زمین، تا روشنای آسمان!

بشکوه ترین بخشش الهی که نشان عظمت و مصداق «سخاوت» اوست، «عشق است» عشق،
«طُفیل هستی عشق اند آدمی و پری»!

آری! تجلّیِ سخاوت اوست که در زمزمه باران، تواضع خاک و صداقت آب نهفته است.

تجلّیِ سخاوت اوست که آبشار ارتفاع نگاه ها را به تحسین وا می دارد!

تجلّیِ سخاوت اوست که فرصت زیبایی را از «قوها» دریغ نکرده و چشم اندازِ بِرکه ها را از
فراوانی لذّت، لبالب ساخته است!

تجلّی سخاوت اوست، آن چه هست و آن چه خواهد بود؛ در کمال زیبایی، از ساختار
شگفت انگیزِ تک سلولی ها، تا اَبَر کهکشان های ماورای تفکّر.

آری! اوست که عشق، با همراهی نامش نیکوست؛ سبحان الله تبارک و تعالی !

و سخی ترین بنده برگزیده اش در عالم آفرینشش، مولا امیرمؤمنان علی «ع» است که جرعه
نوشانِ معرفت از بی کران دریای علمش، مدام می نوشند. الْکَرَمُ أَعْطَفُ مِنَ الرَّحمِ

چه زیباست، ره آورد سخاوت، که «بخشش»، پیش از خویشاوندی، «محبت» می آورد!

… و بی هیچ «منّتی» می بخشد؛ وجود را، آفرینش را، زمین و آسمان را!

دل را برای دوست داشتن.

زبان را برای تحسین

ذوق را برای تماشا

و شوق را برای رسیدن

بی هیچ منّتی به بندگانش «زندگی» می بخشد!

و این است همان: «اَلسَّخَاءُ مَا کَانَ اِبْتدِاَءً، فَأَمَّا مَا کَانَ عَن مَشأَلَهٍ فَحَیاَءٌ وَ تَذَمُّمٌ

اصلاً زیبایی سخاوت، به همین پیشقدم شدن است؛ راه افتادن و جاری شدن و آغوش گشودن.

سخاوت، اگر فقط برای پاسخ به نیازی باشد، رنگ خواهد باخت، کِدر خواهد شد؛ چرا که
بخشندگی، از روی «شرم» یا از «ترس شماتت» بوده است. پس باید درخت بود. با سایه ای به
وسعت تمام دل های سبز، بی آن که احساس ملال از هم جواری ات کنند!

باید باران بود و غبار از دل های غم گرفته زدود! باید… .

«مَنْ أَیْقَنَ بِالْخَلَفِ بَادَ بِالْعَطَّیهِ»

چه کسی می تواند کوتاهی از سخاوت کند، وقتی که پاداش الهی را باور دارد؟!

چه کسی می تواند از سخاوت بپرهیزد، آن گاه که خداوند، دوستدار سخاوت است؟

خوشا آنان که حتی برای «توبه» از گناه، دست ها را «سخاوتمندانه» به آستان کبرایی حضرت
دوست «جلّ جلاله» باز می کنند و عرض نیاز به سوی آن «همیشه بی نیاز» می برند!

خوشا آنان که حتی برای گریستن، «بخل» نمی ورزند و همچون باران، غبار گناه از خویش می زدایند!

خوشا آنان که از آن چه خداوند عطا فرموده ـ به شکرانه ـ، برای هم نوعان، دریغ نمی دارند!
درختی هستند که میوه هایش بی «عرضِ تقاضا»، پیش پای میهمانان می ریزند و سایه سارش را جز
«سخاوت» اندیشه ای نیست؛ خوشا سخاوتمندان!

تا سبزترین باغستان ها

مهناز السادات حکیمیان

اگر دستم را به آن شاخه بگیرم، می دانم که مرا نجات می دهد و تا سبزترین باغستان های موعود
بالا می برد. شاخه ای که گاهی در آئینه چشمانم تکان می خورد و گاهی آن را در ابرها گم می کنم. باید
دست هایم را بالا ببرم به نیایش؛ به عبادتی در تداوم اندیشه. و در اوج «سخاوت»، دریچه های
آسمان را به روی پرندگان دعا بگشایم، آن وقت، به شاخه های طیّب، نزدیک و نزدیک تر می شوم.

نه خدا کم گذاشت از سخن، نه انبیای خدا از هدایت و نه امامان او از تعلیم.

می خواهم چشم هایم دست و دل باز باشند؛ مثل ابرهای شمال که در دامنه ها و قله هایِ نواحی
روحم، درختچه های همیشه سبز بروید و هنگامی که صبح، از هر روزنه وارد می شود و با خود
لحظه های سپید یا طلایی می آورد، سخاوت را از لبخند خورشید بیاموزم.

اگر برای گذشتن، رفتن و رسیدن، سخاوتمندانه، قدم هایم را بر جاده، بچینم، فرشتگانی که در
حوالی من رفت و آمد دارند، بال هایشان را قالیچه پروازم می کنند و مرا از این مکعبِ آجری، تا فرازِ
رهایی اوج می دهند.

باید دل از دلبستگی ها جدا کنم و لبانم را به دانه های معطّر تسبیح بسپارم، تا در من جوانه های
فضیلت بروید و از دستانم، میوه های بخشش سرریز شود، هر چند تهی دستم بخوانند.

«سخاوت» جاری است در رگ های زندگی، در شفافیت واژه های مناجات، در گام های بلند
گذشت، در تضرّع چشمانی امیدوار و در دستانی پر از میوه های شیرین بخشش.

شاهراه کرَم

اکرم کامرانی اقدام

سفره سبزِ سخاوت، آسمانِ آبیِ آرزوها…

حیاتِ عریان را می بینم و ایثارِ نسیم را و بهار را، آواز زمین را می نگرم و سخاوت مهر را و
خورشید را و بیهودگی ام را به خاطر می آورم و در می مانم در هیأتِ انسان بودنم.

که در دوردستی برهنه و ابری، در بستر کوچه هایی ساده و سوت و کور، در سراب عاطفه و
آرامش دستی در آتش نیاز و در عطش پرواز، مرا می جوید میان مهر و بخشایش و تو را و سخاوت
را. نگاه نیم سوخته اش، با شراره نیاز از جاریِ لحظات می گذرد و راهی را می پوید که بختِ نگونش را
واژگون سازد. راهی به فراسوی قلب ها، راهی مبهم و می جوید نگاهِ سخاوت مندِ مرا و دستِ
بخشایشگر تو را.

تنگ دستی برای او تجربه ای است گسترده و فراخ دلی او دستانِ تنگش را می آزارد.

امروز، چشمانِ رو به افولِ نیاز، در بازارِ نامردی، در فراسوی نامهربانی،

نگین انگشتریِ سخاوت را می پوید و رنجِ شانه های تکیده، مدد می جوید از دستانِ من و دستانِ
تو.

بیایید در نگاهی عظیم، اندوه مبهم چشمانِ نیم سوخته نیاز را بزداییم.

بیایید گلخنده های اهورایی را بر لبانِ سخاوت نقش بندیم.

بیایید با دستانِ سخاوت، نگاه های آسمانی را به چشمانمان گره زنیم.

که زمان، زمانِ احیای زندگی است در شاهراه کرم.

آن گاه که باغچه کوچکِ عشق، آکنده از عطرِ سخاوت می گردد.

بیایید در کوچه های ساده و سوت و کور، در سراب عاطفه و آرامش، نگاه های نگرانی را دریابیم
که لبخندها را می زدایند و قلب ها را به درد وا می دارند.

که لبخندی که بر لبان سخاوت نقش می بندد، آغازی است نور از زندگی و بهانه ای سبز برای با هم
بودن.

شهد وصال

شهدا را شهدا شناختند

ابراهیم قبله آرباطان

دلتنگم؛ دلتنگ آخرین شبی که احساس شقایق گرفته بودی و هفت شهر عشق را ـ از دهان
گلوله ها ـ به یک طرفه العین، پشت سر می گذاشتی. دلتنگ لحظه لحظه پرستو شدنت که بال های
سوخته ات را در پای نخل های خاکستر شده به سینه زمین مهربان چسبانده بوی و پرواز را خواب
می دیدی.

هرگز نفهمیدیم و هرگز نفهمیدند؛ جز تلّ های غریب مناطق و نخل های تنهای دشت. نفهمیدیم
ناگفته هایت را، آن گاه که باران می شدی و بر شانه های زخمی نخل ها می باریدی.

با شما هستم، برادر آن دورانم و مقتدای این زمانم! چه قدر در سینه سیاهی شب، ناباورانه گل
کردی و صدای جیرجیرک ها را به مهمانی دلت می خواندی!

شاخه های گم شده زمزم بودید و باید دریا می شدید. با دست های سرشار از عطر جبهه و نفحه
باروت، بین زمین و آسمان پل بستی و غربت دیرینه خود را پشت سر گذاشتی.

از زیر پایت، شهادت می رویید. می رفتی و تمام بود و نبود خود را در تکّه پلاکی خلاصه می کردی.

احساس می کنم که به شما نزدیکم. احساس می کنم که همانجا هستم. گاهی است که در گلویت،
بغض های شبانه و نجوای آسمانی جاری می شود و گاهی است که آتشفشان فریادت، فوران می کند.
گاهی است که جاذبه حنجره ات، پروانه ها را به وادیِ بی خودی از خود می کشاند و گاهی است که
طنین فریادهایت، خواب را از چشم های جغدهای خرابه نشین می پراند و رویای محال را در تنگی
چشم هایشان می شکند.

آن گاه که هم گام با دهانه آرپی جی ها گُر می گرفتی و همصدای تانک ها، تمام نفرت خود را بر سر
قراولانِ سیاهی می کوبیدی، آن گاه که پرچم «نصر من الله و فتح قریب» را بر شانه های خسته ات
می گذاشتی تا مبادا عباسِ علیه السلام دست بریده، شرمنده باشد و آن گاه که بوی خون و باروت و خنده گرفته
بودی، وسعت پیشانی ات، در مقیاس خاک ها نمی گنجید و سینه به سینه آسمان زخمی «منطقه» زخم
می خوردی و نمی افتادی.

ای جاودانه ابدی! مبادا بگذاری فراموشت کنیم! مباد که بی یاد تو، راه آسمان ها بسته شود و
حرمت نگاهت، در میدان «منطقه» جا ماند! باشد که پلاک، نقطه اتصال ما به آن روزها شود. باشد که
اسرار خنده لحظات آخرت را ـ روزی ـ در لابه لای خاطرات خاک خورده آن دوران پیدا کنیم.

من مطمئن هستم که عاشقان به وصال رسیده «منطقه» پر از معراج، بر سجّاده ای به وسعت وجود،
مُهری به رنگ خون سرخ کربلا، با دستانی پر از عطر باروت و خطر، در محرابی به بلندای آسمان ها،
با دلی به صداقت دریا، ایمانی مستحکم تر از تانک ها و صخره ها، با آیاتی به پهنای اقیانوس ها و به
امامت حضرت عشق، نماز می خواندند و نجوای شبانه خود را با قاصدک های آشنای «منطقه» تقسیم
می کردند، که این چنین، دست هایشان بوی پونه می داد و نفس هایشان، رایحه بهشت.

شهدا را، جبهه های عشق شناختند و خودشان.

شهدا را شهدا شناختند؛

«شهیدان را شهیدان می شناسند»

وقت رفتنت بود

علی سعادت شایسته

تو باید می رفتی و این را می دانند آنها که دیدند دست های سیاه دشمن تا کجا این

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.