پاورپوینت کامل رحلت حضرت امام خمینی قدس سره ۷۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل رحلت حضرت امام خمینی قدس سره ۷۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رحلت حضرت امام خمینی قدس سره ۷۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل رحلت حضرت امام خمینی قدس سره ۷۵ اسلاید در PowerPoint :
۹۴
شنبه
۱۴ خرداد ۱۳۸۴
۲۶ ربیع الثانی ۱۴۲۶
۲۰۰۵.Jun.4
آه از نیمه راه خرداد
حمیده رضایی
نایی نیست تا آوازهای ناسروده ام را در گوش ثانیه ها ضجّه بزنم.
کجای این آسمان ماتم زده، کبوتران عزادار، سر بر جداره های سماوات، خون می گریند؟
از تمام کوچه های شهر، صدای سنج عزا می آید.
خرداد در نیمه راه به کدام محرّم محتوم پیوند خورده است؟
تلخی این اتّفاق مرا خواهد کشت.
تکّه تکّه در خویش فرو می ریزم، قطره قطره در خویش می گریم. پیراهنم را چاک چاک باید بِدَرم.
غمی که در رگ هایم می جوشد، قطره قطره مرا ذوب می کند ـ حادثه ای این چنین تلخ،
حادثه ای این چنین غمگین ـ .
سرم را بر کدام دیوار بگذارم و های های ببارم؟
صدای شیونم، خواب آسمان ها را در هم می ریزد.
پنجره های آه، روبروی حنجره ام گشوده شده اند.
تو را بزرگمرد! در آغوش کدام بهارِ سراسر، از این دیار خواهند برد؟
با کدام دسته از کبوترها به کوچ بال گشوده ای؟
جریان صدایت از لابلای موج ها و زمزمه جاری شان شنیده می شود.
کوچه ها در هم می پیچند.
صدای طبل عزا بلندتر می شود.
گریانی ام را پای هر کلمه خواهم بارید.
دستانم سیاه شده اند.
کلمات عزادار می ریزند بر سطور. لبخندهای فراموش شده.
هنوز خورشید بی رمق می تابد روزهای بدون نگاهت را.
چون شمعی بر فراز خویش در مسیر باد می سوزم.
دهانی نیست تا فریاد کنم اندوه سرشارم را.
در خویش فرو می ریزم.
بر سینه می کوبم، از ثانیه ها عقب مانده ام.
حُزنی عجیب در تنم می دود؛ باید از نردبان سکوت بالا بروم.
تو را در آسمان ها جستجو می کنم؛ دستم به گوشه ردایت نمی رسد.
سرشاری از نور و هنوز تلخی جدایی ات مرا در کوره راه های نرسیدن می دواند و می گریاند.
هوایی ویران در ریه هایم می دود.
خرداد، سیاه می پوشد و بر سر می کوبد.
اینک، صبحی تیره و خبر پروازت و چشم های بارانی که هنوز آسمان ها را ورق می زند…
دست افشان وصال
امیر اکبر زاده
«زنده تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم
مرگمان باد و مباد این که تو را گریه کنیم
هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید
ما که باشیم که در سوگ شما گریه کنیم»
هنوز باورش برایم سنگین است؛ صبحی را که صدایی پیچیده در لفافه ای از اشک و بغض و
درد خبر داد رفتنت را از کنارمان.
هنوز وقتی به پشت سرم نگاه می کنم، بغضی چنگ می اندازد بر جداره های حنجره ام و اشک،
سر بر آشوب دیواره های چشمانِ همیشه به راه مانده ام می کوبد.
گونه هایم، گرمی اشک را حس می کنند و دستانم، سردی بی دستی را.
دستانم خیره خیره می نگرند دستی را که از دست داده اند؛ بی خبر و متحیر.
دستانم می جویند دامانی را که دست در آن انداخته بودند امید فرداهایی بهتر را، از سالیان دور.
تو نیستی؛ هر چند تو را همه جا حس می کنم.
تو نیستی و تو را می بینم که لبخند می زنی از فراز ابرها به من.
من می گریم و تو در خنده هایِ روشن زندگی ات، زندگی ازلی ات را جشن می گیری؛ من
عزادار توام و تو دست افشان وصال.
اشک هایم را می گیرم از چشمانی که روزی در تو خیره مانده بودند و جز سکوت، هیچ
صدایی نمی توانست تو را دم بزند.
به بالا می نگرم و سایه ای را طلب می کنم که از سرمان پر گشوده است؛ به سبکبالی آفتابی که از
پهنا و گستره حوض حقیر، رخت بر می چیند، آفتابی که میلاد نورانی اش را هیچ غروبی
نمی تواند در سایه مرگ، پنهان کند:
«رفتنت آینه آمدنت بود ـ ببخش
شب میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم»
به یاد می آورم روزی را که بر شانه های دریا، بر امواج متلاطم دست ها و اشک ها، دریا که نه،
اقیانوس را می بردند.
تو اقیانوس بودی؛ اقیانوسی بودی که در خویش، دریاها را جای داده بودی؛ دریاهایی که هر
یک به فتوای تو موج برمی داشتند رسالت خویش را.
دریاهایی که با خورشیدی در میان سینه، روزی بر روی همین دست ها به حرکت در آمدند، با
خورشیدی خونرنگ، درون سینه هایشان.
تو پدر آب ها بودی ـ همان دریاها را می گویم ـ
بهتر که می نگرم می بینم که تو را نیز نباید گریست؛ که رفتنت جز رسیدن نیست:
«ما به جسم شهدا گریه نکردیم، چطور
می توانیم به جان شهدا گریه کنیم»
تو نگریسته بودی در جام جهان نمای جانت، لحظه های روشن وصال خویش را.
تو انتظار می کشیدی لحظه موعود را.
جام جانت را از هر چه تعلق کاستی تا لبریز شراب ازلی شود که خویش فرمودی:
«غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود
این خماری از سر ما می گساران می رود
وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش می رسد ایام هجران می رود»
تو را وعده داده بودند به دقایقی که خویش بر آن ها آگاه بودی.
نمازت را که خواندی، چشم به راه آمدن سپیده روز موعود نشستی؛ با آیات نور بر لب، با
اندیشه ای راسخ و ضمیری پاک و ایمانی مطمئن، چشم بستی.
مرگ اگر دل داشت
نزهت بادی
جدایی، مرید و مراد نمی شناسد، آداب عاشقی نمی داند و رمز و راز اطاعت را نمی فهمد که
اگر می شناخت و می دانست و می فهمید، دست به سوی آن یار قدسی ما بلند نمی کرد و چنگ به
جان شیرینش نمی افکند.
جدایی اگر دل داشت و می توانست از دل خیل عظیم عشاق قسم خورده به راه حضرتش
بگذرد، کجا تاب آن داشت که امت آخرالزمان را به چنین بلای عظیمی گرفتار سازد و سایه جهان
گستر روح خدا را از سرسپردگانش برباید.
وا حسرتا که فراق اهل معامله با دل نیست؛ و گرنه، تمام جان سپاران امام عشق، بی پروا
جانشان را به زیر پای آن پیر مراد می نهادند و سینه به روی مرگ چاک می دادند و هر یک هزار بار
می مردند تا دمی از عمر آن عزیز کم نشود.
ما عهد بسته بودیم که تا وقت ظهور آن یار نازنین، دست از نائبش برنکشیم و تا پای جان به
پای او بایستیم.
اکنون چگونه بیاموزیم که بی نگاه ازلی و ابدی او که شفقت شفق و صلابت فلق را برایمان به
ارمغان می آورد، چشم به صبح و غروب بگشاییم؟
ما بر شانه او تبر بت شکن ابراهیم علیه السلام و در ید بیضایش عصای موسی علیه السلام دیدیم و در دم
مسیحایی اش، اعجاز عیسی علیه السلام را.
او کسی بود که چون سخن می گفت، از شهد کلامش، حلاوت سخن رسول الله صلی الله علیه و آله بر دل
می نشست و صلابت کلام علی علیه السلام .
او برای ما آیتی بود از جانب خدا که همه نشانه های انبیا و اولیا را با خود دارد؛ پس چگونه
باور کنیم که آیت حق بمیرد و روح خدا از کالبد مرد خدا پر کشد؟
ما نیز می دانیم که میان مرگ و مردان خدا الفتی است ناگفتنی و اشتیاق امام خمینی قدس سره نیز به رفتن،
بیش از تمنای ما برای ماندن اوست؛ پس میان خواسته ما و امام، حق با اوست که جز حق نمی خواهد.
اما با دل چه گوییم که داغ بی انتهای او را تاب بیاورد و آرام شود؟
جز همانی که ابا عبدالله علیه السلام به زینب کبری علیهاالسلام در وقت وداع آخرین خویش فرمود:
«مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است، حتی آسمانیان هم می میرند، بقا و قرار فقط از آن
خداست و جز خدا قرار نیست کسی زنده بماند. اوست که می آفریند، می میراند و دوباره زنده
می کند، حیات می بخشد و بر می انگیزد. جدّ من که از من برتر بود، زندگی را بدرود گفت، پدرم
که از من بهتر بود با دنیا وداع کرد، مادرم و برادرم که از من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه
بیرون کشیدند. پس صبور باید بود و شکیبایی باید ورزید».
چشم به راه آفتابی دیگر
سید حسین ذاکر زاده
با آن همه التماس، این چراغ هم از این خانه هجرت کرد.
یعنی دوباره آسمانمان بی مهتاب می ماند؟ یعنی دوباره باید فانوس به دست، در حاشیه خاک
گرفته تاریخ، در پی خاطرات رنگین زمانه حضور بگردیم؟
مگر ما چه کرده ایم که این غربتِ مدام، رهایمان نمی کند؟
مگر ما چه کرده ایم که در دامن این روزگار نشسته ایم؟
خورشیدمان هم که با همه سخاوتش، پشت ابر پنهان است.
تازه داشتیم مزه همنشینی با آفتاب را مزه مزه می کردیم.
پُشتمان تازه به صلابت کلامش گرم شده بود.
دست هامان تازه از انجمادِ رخوت روزمرّگی در آمده بود.
زانوانمان تازه قوت گرفته بودند و چشم هامان تازه داشتند به وسعت این نور عادت می کردند.
با وجودش خودمان را انگار در مکّه می دیدیم؛ در امتحان سخت شعب، در شادی بی نهایت
هجرت، در غرورِ غروبِ بدر.
انگار ما دوباره ایمان آورده بودیم و آزمایش می شدیم!
پس چه شد؛ چرا دوباره تنها شدیم؟
مگر ما دنباله خوبی برای سرآغاز راه نبودیم؟
ما که پیمان نشکستیم. هنوز هم دست هامان بوی بیعت می دهند، حرفمان هم که هنوز یکی است.
حالا هم چشم به راه آفتابی دیگر، در متن این جاده نشسته ایم. می بینی این نوری که دارد
می آید، چقدر شبیه آفتاب ماست!
تا کوچه های سیاه پوش
معصومه داوود آبادی
آن روز که آمدی، زمستان فراموشمان شد.
دل خوش کردیم به بهاری که از نفس های مسیحایی ات، به گل می نشست تا ایمان بیاوریم که
می توانیم با دل سپردن به آسمان، کوچه های سرد و تاریکمان را دوباره با انگشتان طلایی
خورشید روشن کنیم و توانستیم.
با تو پنجره های سرمازده شهر را به سمت روشن ترین منظره ها گشودیم.
آمدی و کبوتران آزادی را از فراز جماران به پرواز فرا خواندی. …
امروز که می روی، در اوج بهار با چشمانی مه آلود، سرمای رفتنت را حس می کنیم، نگاهمان
را در اشک می پیچیم و فراقت را در بارانی ترین روز زمین، به سوگ می نشینیم.
می روی؛ با دلی مطمئن و قلبی آرام.
ما می مانیم، با غریبانه های کبود که در گوش در و دیوار جماران به مویه نشسته ایم.
مصیبت، سنگین تر از آن است که شانه های نحیفمان را طاقت بردنش باشد.
کوچه های سیاهپوش، خیابان های عزادار، ناله های جانسوز، تنها تصاویر شهر بعد از تو است.
آه، امام! این چهره های در غم نشسته، این پروانه های رها شده در شعله های بی تابی، شمع
وجود روشن تو را جستجو می کنند.
تو بودی پر تپش ترین لحظه های بالندگی که در آینه بلند نگاهت تکثیر می شد و حالا در
فراسوها، کنار فرشتگان سپیدپوش به نظاره مان ایستاده ای.
می دانیم که از آن دوردست نیز نگاه متبرکت را از اُمت داغدیده ات بر نمی داری و مثل همان
روزها که از بلندی های جماران، برایمان دست تکان می دادی و به رویمان لبخند می زدی، امروز
نیز مهربانی هایت را در نگاهی دیگر و دست های مهربانی دیگر حس می کنیم.
اگر چه نیستی، اما مریدان اندیشه آسمانی ات ـ این ملت صبورِ همیشه سرفراز ـ ، جاده
آرمان هایت را با توکل به او که بزرگترین است و به اقتدای کسی مثل تو، همچنان مسافر خواهد
ماند؛ تا روزی که آن سوار سبز پوش، از راه برسد.
شبِ میلادِ تو تلخ است که ما گریه کنیم
باران رضایی
«زنده تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟
مرگمان باد و مباد آن که تو را گریه کنیم
هفت پشتِ عطش از نامِ زلالت لرزید
ما که باشیم که در سوگِ شما گریه کنیم»
قطره از دریا چه بگوید؟
چگونه در سوگت ببارم، که روحِ بلندت در کالبد زمان جاری است؟
باغبان!
دلم تنگِ دیدارِ توست.
به جماران می آیم؛ با این امید که بار دیگر سایه لطیفِ دستانت را حس کنم.
وحشتِ جای خالی ات، سینه ام را به درد می آورد؛ امّا نه، تو هستی. همه جا حضور داری.
هنوز، حجمِ هوایی که تو در آن تنفس کرده ای، در فضا باقی است.
همدمِ همیشگی ات ـ قرآن ـ هنوز بر آن میزِ کوچک، زیرِ طاقچه پیداست.
حالا می فهمم، آن کوهِ استقامت و قاطعیّت، تکیه بر قرآنِ خدا داشت؛ تکیه بر کلام وحی.
ای که کلامت نور در دل ها ریخت!
جز زلالِ واژگانِ تو آیا از سیاهیِ جهلمان مفرّی بود؟
زمانه، دستِ توانای تو را کم داشت تا بت های نو را بشکند.
چگونه بر فراقت بگریم، حا آن که قلبِ جهان، هنوز با ضربانِ جاریِ روحت می تپد، که
حضور داری و بر کشورِ دل ها حکومت می کنی؟
روحِ خدا!
می بایست می رفتی که روحِ بلندِ تو در تنگنای زمانه نمی گنجید.
می بایست می رفتی؛ در همان نیمه خردادِ موعود، همان نیمه خرداد که درهای فرج به رویت
گشوده شد و تو سبکبال، پرکشیدی.
سلامِ خسته ما را بپذیر و از دیارِ همیشه سبزِ ملکوت، فاتحه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 