پاورپوینت کامل شهادت جناب مسلم بن عقیل ۶۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شهادت جناب مسلم بن عقیل ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهادت جناب مسلم بن عقیل ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شهادت جناب مسلم بن عقیل ۶۴ اسلاید در PowerPoint :

۷۲

به تنهایی میندیش

سید علی اصغر موسوی

به تهایی میندیش که آسمان با توست!

به تنهایی میندیش که تنهایی تو با سرنوشت کربلا، گره خواهد خورد! به تنهایی میندیش…

کوفه را به دوزخِ خیانت های بی شمارش بسپار! بگذار شرف بی وفایانش، پایمال غلامانِ ابن
زیاد «لعنه اللّه علیه» شود!

به تنهایی ات میندیش که آسمان در انتظار ورود تو، تمام پنجره ها را به تماشا گشوده است.

سفیر عشق را ترسی از فرجام نیست؛ آن هم فرجامی زیبا و شگفت؛ هم چون شهادت! شهادتی که در
نهایت غربت، به سفاکی خنجرها خواهد خندید و آسمان را با تمام توان در آغوش خواهد گرفت.

«مسلم»! این تقدیر توست! همان گونه که تقدیر «هانی» است! هانی، مرشد راه رفته ای که از
«تب عشق» تمام تنش به سرخی شهادت، مبتلا خواهد شد و از «قالُوا بلی»ای که در روز ازل گفته
است، به خود خواهد بالید!

به خود خواهد بالید که در عشق آل اللّه علیه السلام سرافراز و پیروز از امتحان بیرون آمد. به خود
خواهد بالید که جوانمردانه رسم میهمان داری به جای آورد.

به خود خواهد بالید که شرافت انسانی را به مقام و ریاست کاذب دنیا و سکه های بی عیار ابن
زیاد نفروخت.

به خود خواهد بالید که نامش را در کتیبه تاریخ ـ در صف مردان ـ ثبت کرده اند.

دارالاماره در بخار نفس های گندیده، گم شده بود و جاسوسان بنده دینار، برای دروغ
گویی های بیش تر، از همدیگر سبقت می گرفتند. بوی خیانت مثل بوی مردار تا دور دست ها
می پیچید و مشام سکّه پرستانِ کوفه را تحریک می کرد.

صاحبان هزاران نامه، اکنون برای دستگیری سفیر عشق، سفیر آزادی، سفیر ولایت علوی،
پستوی خانه ها را جست وجو می کردند. در باور آسمان و زمین نمی گنجید که آن جا کوفه است.

کوفه! شهری که از زلال معرفت علی علیه السلام نوشیده بود و صبح و شب دیده به جمال دلارایش
گشوده بود، امروز برای کشتن پسر علی علیه السلام ، شمشیرهایش را صیقل می داد! کوچه هایی که زمانی
بوسه بر قدم های مردانه علی علیه السلام زده بودند؛ امروز مسلم علیه السلام را با تمام سنگ دلی، آگاهانه از
خویش طرد می کردند!

از آن همه یارانِ به ظاهر پرشورِ تهی از شرافت، کسی باقی نمانده بود و خانه ها ناجوانمردانه،
یکی پس از دیگری، به رویش بسته می شدند!

گویی، این تقدیر تنها به نام «طوعه» ثبت شده است تا خداوند پرده از چهره خیانت بارِ
«پسرش» برگیرد که مسلم را به خاطر چند دِرهم، به ابن زیاد لعین بسپرد.

چکاچک شمشیرها، فروکش کرده بود و روزگارِ سفله پرور، دست های مردانه حضرت
مسلم علیه السلام را بسته بود!

جیره خواران یاوه بافِ ابن زیاد ملعون، هر یک گناهی برای بی گناهی مسلم علیه السلام می تراشیدند و
شیرمرد مرد مکتب حسینی علیه السلام بی باکانه پیش می رفت. پیش می رفت… تا شهادت، تا خدا! گویی
از ازل سرنوشت «هانی رحمه الله » با سرنوشت مسلم علیه السلام ؛ گره خورده بود، عروجی عاشقانه در یک روز!
عروجی عاشقانه، در نهایت جسارت، در نهایت اشتیاق به شهادت و رسیدن به مقام قرب الهی و
جاودانی حقیقت در جوار آل اللّه علیه السلام !

سلام و درود خداوند بر حضرت مسلم علیه السلام و پرواز عاشقانه روحش از فراز دارالاماره کوفه
که چشم های ابری آسمان را به گریه وا داشت و فرشتگان الهی، پرواز خونینش را با چشم های
اشکبار مشایعت کردند!

سلام و درود خداوند بر جناب هانی بن عروه که شهادت در راه خدا را به ذلّت و خیانت
ترجیح داد و سر مبارک خویش را تقدیم مکتب سرخ حسینی علیه السلام کرد! روحشان قرین صلوات، و
شفاعتشان دستگیرمان، در روز جزا باد!

«نامه های بر باد رفته»

نزهت بادی

پدر روی تپه ای نشسته و به غروب انتهای جاده ای که به کوفه می رسد، خیره شده است. پدرم
با، باد حرف می زند. می گوید این باد از جانب کوفه می وزد. مشتی از خاکی که باد بر روی
گیسوانش نشانده، برمی دارد و می بوید؛ هنوز عطر غربت علی علیه السلام را با خود دارد.

نمی دانم چرا هرگاه نامی از کوفه برده می شود، چشمان عمه ام از گریه به سرخی می نشیند.

من با همه بچگی ام، خوب می فهمم که عمه، کوفه را دوست ندارد و کاروانمان هر چه به کوفه
نزدیک تر می شود، دلواپسی های او بیش تر می شود. انگار کوفه خاطرات تلخی برای عمه داشته
است.

پدر می گوید: کوفه با ما بد کرده است، از کوفه جز بی وفایی نصیبی به بنی هاشم نخواهد
رسید. و من ناخوداگاه دلم برای پسر عمو که در کوفه است، شور می افتد. نکند رسم میهمان
نوازی یادشان برود و عاقبت مسلم بن عقیل علیه السلام به آوارگی در کوچه های تنگ و تاریک کوفه ختم
شود!

مبادا عهد و پیمانشان را بشکنند و سفیر امامشان را اسیر تنهایی کوفه کنند!

دلم برای دختر مسلم بن عقیل علیه السلام می سوزد. از وقتی که آن دو مسافر که از کوفه آمده اند، با پدر
خلوت کردند، با نگرانی چشم به دهان پدر دوخته؛ انگار خبری به پدر رسیده است که اشک در
چشمانش جمع شده و نگاهش از اندوه باردار شده است. خدا کند، خبر هر چه هست، درباره
پسر عمو نباشد!

مادرم برای دلخوشی دختر مسلم می گوید: ان شاء اللّه خیر است؛ اما خودش هم خوب
می داند که ما را از کوفه خیری نخواهد رسید؛ که اگر کوفه راه و رسم جوانمردی می شناخت، با
علی علیه السلام آن گونه نمی کرد که سر از نخلستان ها دربیاورد و با چاه حرف دل بگوید. گویی خشت
خشت دیوارهای شهر کوفه با رنج علی علیه السلام آمیخته شده است.

من می دانم که پدر هنوز از کوفه دلتنگ است. اگر چه او به باران بهاری می ماند که نگاه لطفش
را از لجنزارها هم دریغ نمی دارد. وقتی پدر، پسر عمو را به نام سفیر خویش به کوفه فرستاد، امید
نجات اهالی سیاه بخت کوفه را در دل می پرواند که شاید جبران کنند جفاهای روزگار گذشته
خویش را؛ اما اینک که نامه های کوفیان را به دست باد می سپارد، آخرین رگ امیدش نیز قطع
می شود و کوفه برای همیشه در نظر پدرم می میرد!

حالا من نیز از کوفه دلگیرم!

«فرستاده»

داوود خان احمدی

فرستاده، مکثی کرد و با نگاهش آسمان را کاوید… آیا شهادت را از من دریغ می کنی و پرواز را
شایسته دو بال شکسته من نمی دانی؟ من به عشق کربلا زیسته ام، به عشق کربلا نفس کشیده و به
امید کربلا آمده ام.

کی از آن سوی روشنای صبح، زمزمه ای به سینه اش ریخت که: کربلای تو کوفه است، کوفه با
تمام غربت و نامردمی و تزویرش، کوفه با تمام تنهایی و ستم و پیمان شکنی اش.

تو به کوفه می روی تا پرده از رازی بگشایی که خداوند پیش تر، بر مولا و پسر عمت،
حسن علیه السلام ، گشوده بود. تو به کوفه می روی تا دروغ بودن همه ادعاها و شعارهای پوشالی کوفیان
را افشا کنی آنان که پیش تر محاسن عمویت، علی را به شرماب پیمان شکنی خضاب کرده بودند.

تو به کوفه می روی تا کربلا را ببینی. به سرزمینی که پیمان شکنی بر پیشانی اش نوشته شده
است. به کوفه می روی و هجده هزار ـ به ظاهر ـ مرد تو را حلقه می کنند و هر کدام در تو نشانی از
حسین که خود ساخته اند، می جویند. یکی حسین را می بیند در حالی که پس از شکست دادن
شامیان، بر اریکه قدرت تکیه زده و کوفه را بر فراز شام، به حکومت رسانده است.

یکی حسین علیه السلام را می بیند که در حال تقسیم غنایم؛ سران کوفه را به غارت و پر کردن شکم ها
و جیب ها می خواند؛ و گروهی، در چهره ات از حسینی نشان می گیرند که انتقام زبونی شان را از
شامیان بگیرد؛ و تو… از هیچ کدام از این حسین ها که اینان می خواستند و می شناختند، نشانی
نداشتن.

حسین ـ مولای تو ـ فرزند علی علیه السلام بود؛ فرزند عدالت، فرزند ستم ستیزی و جاری کننده
حدود. حسین علیه السلام فرزند فاطمه علیهاالسلام بود، فرزند محمد که زندگی و پرواز و کمال را برای همه
می خواست و کوفی و شامی، عرب و عجم، و سیاه سفید برای او فرقی نداشت. فرزند کسی که
کینه را صفت موروثی جاهلیت می دانست؛ فرزند «رحمه للعالمین».

حسینی که تو سفیرش بودی، حسین شهادت بود، حسین شجاعت و شرافت و غیرت،
حسینی که دل به شهادت می سپرد و ذلّت سرسپردگی و تحمل ستمگر را بر خود نمی خرید.

و… در میان این مردم ـ جز اندک مردان تربیت شده مکتب علی علیه السلام ـ که نشان از کربلا
نمی گرفت؛ کسی حسین کربلا را نمی شناخت. آنان حسین علیه السلام را نمی خواستند، سر کرده ای
می خواستند که در برابر شامیان قد علم کند و غرور شکسته شان را مرهمی بخشد. حسین علیه السلام را
نمی خواستند تا دینشان را راست کند، او را شمشیری می خواستند برای برآوردن دنیاشان.

فرستاده به مردانی که از شدت احساس دروغین، کف به لب آورده بودند، رو کرد.

غوغایشان نشانی از شجاعت نداشت و عربده شان بوی یاری نمی داد. حباب هایی بودند که
احساسی زود گذر ناپایدار، آن چنان، فربه شان ساخته بود؛ مردانی که نامردی شان را پشت شعار و
هلهله و غوغا پنهان کرده بودند.

صدا در صدا می پیچید و فضا، در بند دهان هایی بود که هی باز می شد و بسته می شد و هر یک
می کوشید خود را به اثبات برساند؛ «من»، «قبیله من»، طایفه من، گذشته و تبار و… من.

فرستاده، از این همه دورویی و دروغ، در هم شده بود و زیر لب زمزمه می کرد: «بار خدایا! هر
چند می خواهم که احساسم نادرست باشد و این مردمان را همان گونه دریابم که خود می نمایند؛
ولی هرگاه می خواهم دل به فریادهای حمایتگرشان بسپارم، تنهایی علی علیه السلام به یاد می آید که در
کوچه های خاک گرفته کوفه، فریاد یاری سر می داد و پاسخی نمی شنید. به ستیز می خواندشان،
می گفتند: تابستان است و گرما آشوبگر، و طاقتمان اندک؛ بگذار بهار درآید و این دلمردگی سر
آید؛ و چون تابستان سپری می شد، می گفتند: اکنون خزان است و سرما دست را از بوسیدن
شمشیر باز می دارد… و صدای علی علیه السلام به اعتراض بلند می شد: «… هرگاه دسته ای از مهاجمان شام
به شما یورش آورند، هر کدام از شما به خانه رفته، در خانه را می بندید و چون سوسمار در
سوراخ خود می خزید و چون کفتار در لانه می آرمید. به خدا سوگند! ذلیل است آن که، شما یاری
کنندگان او باشید. کسی که با شما تیراندازی کند، گویا تیری بدون پیکان رها ساخته است. به خدا
سوگند! شما در خ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.