پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم ;«به آستان حضرت ولی عصر(عج)» ۴۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم ;«به آستان حضرت ولی عصر(عج)» ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم ;«به آستان حضرت ولی عصر(عج)» ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل تو را من چشم در راهم ;«به آستان حضرت ولی عصر(عج)» ۴۲ اسلاید در PowerPoint :
۱۲۶
تکلیف سرگردانی دل ها چیست؟
محبوبه زارع
بهار منسجم موعود، در پس انتظار تاریخ، طالع خواهد شد و روزگاران، به منتهای مطلوب،
بار خواهد یافت. آری! این وعده ای است که از تمامی منادیان صبح شنیده ایم و در ورق های کتب
آسمانی، آمدنش را به یقین رسیده ایم، اما تکلیف سرگردانی دل هایی که فرصت زندگی در آن روزگار
رهایی را نیافته اند و یا نمی یابند، چیست؟ چه کسی این عطش مقدس طغیان گر را جواب خواهد داد؟!
غیبتت، عین حضور است
ای شکوه محض، ای بلوغ تمام! به راستی که موجزترین معجزه خدا، در توست؛ در تو که
غیبتت، عین حضور است و نبودنت، تجلی وجود؛ در تو که پنهان مانده ای تا چشمان دل، جز تو
را جست وجو نکند و سکوت کرده ای که طنین زمان، غیر از فریاد تو را انتظار نکشد.
تو در دلم نشستی
هنوز نیامده بودم که تو در دلم نشستی. هنوز تماشایت نکرده بودم که تو سایبان نگاهم در
افق امید شدی! اینک به جاده فراگیر فردا می نگرم و می اندیشم که رونق سفر، چگونه بی همرهی
مبارکت، ممکن خواهد شد؟ این در حالی است که از ابتدای ناکجاآباد خلقتم، همواره اشارت
ابدیت به سوی تو امتداد می گرفت. می دانم که این جاده، به پایانی جز، کلبه حضور، ختم نخواهد شد!
معنای روشن فرج
معنای ظهور را می دانم، اما انتظارت را نه. مگر نه اینکه تو، ظهور مداومی در قلب های هر
روزه ما داری؟! من، هر لحظه، هر آن که یادت در درونم مشتعل می شود، ظهور تو را درمی یابم.
تو، با سیصد و سیزده شاخه نرگس، مشام آرامش جان را پر می کنی. از تو چیزی جز حلول
گسترده در روحم، نمی خواهم. بیا و شعبه ای از نور، در میدان مرکزی جانم بزن که این، معنای
روشن فرج است و بس!
دلتنگ آسمانی آفتابی ام
معصومه داوودآبادی
هوای ابری این روزها، جانم را از اندوهی خیس انباشته است. دلتنگ آسمانی آفتابی ام؛ با
هیاهویی از پرنده و نور، به تو می اندیشم که یال مواج اسبت، قرار است در بهاری نزدیک،
رودخانه های جهان را انعکاس روشنی باشد.
ای خوب! کار پنجره ها، به دیوارهای بلند کشیده است و کودکان انتظار، بی قرار آمدنت،
دامنه های زمین را می گریند. سنگینی لحظه هایمان را چشم در راه تو، طاقت می آوریم؛ بازگرد و
این همه صدای مچاله را نوید رهایی باش! بازگرد و باران ریز چشمانمان را تسلی باش که
خورشید آخرین، از پس شانه های تو، سر بر خواهد آورد.
از کدام جاده می آیی؟
نشانه های آمدنت را بارها از این شهر رها شده در دود و آهن، پرسیده ام و این هیاهوی
خاموش را پاسخی برای نگاه جست وجوگرم نبوده است.
نیستی و ما سکوت خیابان ها را در ردیف درختان سر در گم، تکرار می شویم. نیستی و
آدینه های منتظر، مرثیه خوان دوری ات، در کوران لحظه هایی بیهوده، تحلیل می روند.
تو از کدام جاده می آیی تا مسیر گام هایت را با چشمان مشتاقمان، مفروش کنیم؟ نگاه کن،
چگونه آبی های دور را خیره مانده ایم؟
پابوس قدم های توایم
می آیی؛ ستاره در چشم و خورشید در مشت. صدایت، حنجره های زخمی را مرهم است و
شانه هایت، بی پناهان زمین را پناهگاه.
می ایستی در حدود بارانی حادثه و زبان های ستمگر را به شمشیر عدالت می خوانی. کلامت،
شاخه های خشک را می رویاند و نفس هایت آینه های به زنگار نشسته را صیقل می دهد.
می آیی و آیه های متبرک آمدنت را، باران های یک ریز، به تلاوت می نشینند.
عبورت، کوچه های آدینه را شکوفه می پراکند.
قدم هایت را عابران شهر، به پابوسی می آیند و این چنین، سال های خاکستر، به حجمی از
آفتاب بدل می شود.
من منتظرم
مصطفی پورنجاتی
همه در جست وجوی کوی تواند، بی آنکه خوب تو را شناخته باشند. همه در هوای روی
بهارند؛ بی آنکه از غصه زمستان، به تنگ آمده باشند.
همه در غربت شب، خوابیده اند، بی آنکه از صدای خروس سحری سراغ بگیرند.
پهنای شهر را وجب به وجب، گام به گام، کاویده ام. از نردبان های کوتاه و بلند مذاهب و
مکتب ها، ایسم ها و فلسفه ها، از همه عبور کرده ام. رفته ام، فرو افتاده ام، برخاسته ام و خسته ام.
می گویند تو گشایشی. فرج تویی. این گشایش باید شبیه یک گلستان باشد، پر از جوانه های
صداقت. جایی برای تبسم بی دغدغه. من منتظرم.
انگار نزدیک است!
قصه شوق، محال است به تقریر آید. کسی چه می داند راز رسیدن در دل یک مشتاق که
مهجور مانده است چیست؟ کسی چه می داند جز دل روشن تو؟!
ما از رفتن، تمنای رسیدن داریم و کوی مهدی خدا، انگار نزدیک است؛ زیر پلک یک ندبه،
روی آواز یک سجاده و بر بلندای شکفتن یک صبح آدینه. از رو به روی خانه کعبه، صدایمان
زده ای که: من گنجینه خدایم؛ اوج آرزوهای دیرینه، با سیرتی شبیه محمد صلی الله علیه و آله ، با شوری به
وسعت دلتنگی و با جشنی از جنس خوش بختی.
عدالت، میوه درخت ظهور است
عدالت، میوه درخت ظهور است که با دست های نیرومند و آسمانی تو غرس می شود.
عدالت، یعنی برآمدن و تابیدن ماه برای همه چشم ها؛ حتی نابیناها و شب پره ها. نزدیک تر
می شوی، قرآن می خوانی و لبخند می زنی. من همان رؤیای صادقه ام که در قلب خدا تعبیر شد و
اینک تعبیر رؤیای خدا در سرزمین سوخته انسان ها.
از راه می رسی
از تولد حرف می زنی. تولد دوباره روزی های معنوی و مادی. تولد دیگرباره جان های عاشق
سرفرازی. مکث دیدار و زیبایی بر دشت خشک بی کسی و تنهایی. حضور پیوسته باران بر
کام های تشنه ابدی. از راه می رسی، بیدار می شویم، راه می رویم و همه سرزمین های نرفته دانش
و اندیشه، در کنار خاک پای تو، بر ما مکشوف می شود. به جزای ستم ها که بر خلایق مظلوم،
آوارگشته بود. بر سر ظالمان، غضب می باری و شیوه نوازش را ترویج می کنی. در انتظار توییم!
زمین، از نفس های تو زنده است
سودابه مهیجی
هیچ سرور لبریزی، راه لحظه هایم را بلد نیست. من در تمام هجاهای سنگین اندوه، خانه
دارم و حرف حرف روزگارم، در چشم های غم، اشک می شود و فرو می ریزد.
این انتظار فرسوده، این صبر گیسو سپید، دیگر زمین گیر شده و کور سوی چشمانش را امیدی
به امتداد نمانده است. تو کجایی؟
نکند شب ها و تاریکی های بی روزنه، تنها نصیب این حوالی است؟ نکند آنجا که تو
نشسته ای، هیچ صدایی از دردها و ناله های پریده رنگ، به گوش نمی رسد؟ نکند ما بر باد
فراموشی رفته ایم؟
اما نه… تو را دیده ام که هر صبح از چشمان شب بیدارت، خورشید سر می زند و روز، در
رگ های شهر ابراز می شود. هر غروب، از امتداد ردای متبرک تو، شب بر فراز شهر سایه می افکند
و از دعای تو شب ها به خیر می شوند و خواب ها، پشت پلک ها به راه می افتند. تو را دیده ام که
نان و نام هر روزه را با دست های معطرت، در سفره های بی رمق خانه ها هدیه می کنی و اگر نفسی
هنوز در پیکر زمین باقی است، از نفس های توست.
تو از خدا بخواه!
نذرهای یتیم، دعاهای گریبان دریده و دست های فرا رفته تا شانه های ملکوت، تا کجا ادامه
دارند؟ این استغاثه ها، در معرض چشمان خداوند بی آبرو مانده اند. امیدی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 