پاورپوینت کامل شهادت استاد مرتضی مطهری رحمه الله ۴۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهادت استاد مرتضی مطهری رحمه الله ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهادت استاد مرتضی مطهری رحمه الله ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهادت استاد مرتضی مطهری رحمه الله ۴۸ اسلاید در PowerPoint :
۱۱۷
شهر، فراموشت نمی کند
عباس محمدی
غنچه های سرخ رز، یکی یکی قطره های خون می شوند و پیراهنت مثل خاک زیر پایت، پر
می شود از گلبرگهای سرخ پرپر.
کوچه با گلبرگ های سرخ می رقصد، باد در خودش می افتد و بلند می شود.
بوی باروت با بوی خیس چشم هایی که انتظار آمدنت را می کشیده اند، در هم می آمیزد. تمام
شهر، ناگهان زانو می زند. کلمات، پیش از آنکه مجال بیرون آمدن از دهانت را پیدا کنند، دق
می کنند.
انگار باران دیوانه شده است؛ بی اختیار راه افتاده توی کوچه های شهر!
انگار می خواهد بوی رد پایت را مثل بوی دیوارهای کاهگلی باران خورده، همه جا منتشر
کند!
امشب از ماه خبری نیست؛ چون می داند آفتاب پیشانی ات برای همیشه غروب کرد.
ثانیه ها هول آور می چرخند؛ چنانکه گویی آبستن خبری ناگوارند؛ آنقدر ثانیه ها آشفته
می چرخند که حتی سر ساعت ها گیج می رود!
دیوارها از ترس شنیدن خبرهای ناخوشایند، بالا می آورند.
کبوترها خواب را فراموش کرده اند؛ همانطور که آسمان را، همانطور که پرواز را.
درخت های سرسبز از فرط دلشوره، پاییز می شوند. بهار بی تو راه پنجره ها را گم می کند.
کتاب ها غصه سال هایی را می خورند که باید در قفسه ها خاک بخورند، مثل آینه هایی که
ندیدن تو، از غبار پرشان کرده؛ چنانکه تا روزهای فراموشی رفته اند؛ آینه هایی که شاید
سال هاست فراموشی گرفته اند، چنانکه خاموشی.
صدای جیغ گلوله ها زودتر از کلاغ ها، حتی زودتر از باد، خبر رفتنت را در شهر می پراکند.
در این شب های بی ستاره، از غم نبودنت، زمین خون می خورد.
بدجور دست های شهر یخ زده، دارد تمام شهر منجمد می شود.
ترس ندیدن تو، ترس سر کردن روزها بی تو، ترس…
چگونه می تواند فراموش کند تو را شهری که نفس کشیدنش در این هوای سربی، به خاطر
مکیدن نفس های مشتاق تو بود.
«بی تو نه زندگی خوش است / بی تو نه مردگی خوش است»
تحمل کوچه های تنگ، با دلتنگیهایشان بعد ازتو سخت تر هم خواهد شد.
هنوز باران، آواز غمناک رفتنت را بر پنجره ها زمزمه می کند.
عمامه ات ابری است که زخم های معصومیت چند هزار ساله انسان های پاک را خون گریه می کند.
عبایت، بیرق برافراشته ای است که باد بوی عدالت واسلامش را تا دورترین سرزمین های
کفر خواهد برد.
نفس هایت یکی یکی کبوتر می شوند و با جانت از دهانت پر می کشند تا دورها؛ آنقدر دور که
از هر آنچه ابر است بگذرند، تا آن گاه، رستگاریت با باران بیامیزد و شهر را ازعطر گل های
همیشه محمدی باغ اسلام، سیراب کند، تا درختان، مؤمنانه به سوی رستگاری قد بکشند و گل ها
شکوفه کنند.
آسمان خم می شود تا دست هایش را از تمام تو پُر کند.
آرام می روی؛ اما بیشتر از همیشه با مایی و هر روز، حضورت پررنگ و پررنگ تر می شود.
بودنت را نزدیک تر از نفس تمام کتاب ها حس می کنیم. هنوز هم با مایی، هنوز هم خواهی بود.
پرنده شدی
خدیجه پنجی
گفتند: پرنده شدی در ناگهان یک حادثه،
گفتند: یکبار، قد کشیدی از خاک تا افلاک.
گفتند: تو را دیده اند و پرندگی ات را در آبی آسمان ها شاهد بوده اند.
راست گفتند. من مسیر عبورت را که دنبال کردم، دیدم که ادامه ردّ پایت، کشیده شده بود تا
آسمان ها و هنوز خاک، بارور و سبز بود از نوازش گام هایت.
من این را از عطر دلپذیری که در حوالیِ پروازت می وزید، فهمیدم.
درست در لحظه پرنده شدنت، نیمی از وجودت را بخشیدی به خاک تا قصه رویش و
شکفتن، ناتمام نماند. تو، هنوز جریان داری در خاطره شهر، جریان داری در ذهن کلمات.
گاهی حس می کنم جایی در همین نزدیکی، جایی در آسمان های بالادست، فراتر از نگاه
زمینی من، زیر سایه درختی نشسته ای و نور می نویسی، نور می اندیشی، و باز هم از دهان قلم
توفان زایت، صاعقه وار می آشوبند واژه ها و باز هم به تکاپو می اندازد اذهان کلمات را، روح
ناامیدی حقیقت جوی تو.
من زمزمه هایت را شنیده ام. که به گفت و گوی فرشته ها می ماند.
بارها و بارها، نجواهای آسمانی ات پیچید، در دهکده خاموش وجودم و آشفته کرده است
خواب لحظه هایم را.
استاد!
فراتر از دامنه های خیال ایستاده ای؛ از قامت روزگاران بلندتر، در همسایگی نزدیک خدا و
در مباحثه ای صمیمانه با جهان فرودست. درس شهود می دهی و راه سلوک می نمایی.
مرا به خلوت آسمانی تو راهی نیست؛ که من از اهالی خاکم و تو از ساکنان افلاک، که دستان
من بسیار کوتاهند و شانه معرفت تو بسیار بلند، که دقایق و لحظه های من همه از جنس «قال»
است و لحظه های ملکوتی تو در قلمرو «حال».
مرا به خلوت آسمانی تو راهی نیست؛ من هنوز سرگردان کوپه های جهالتم و تو عابر همیشه
گذرگاه «یقین»؛ من هنوز اندرخم یک کوچه حیرانم و تو ساکن منازل آسمان هایی.
استاد!
مرا به حجره آسمانی ات راهی نیست؛ همان چهار دیواری کوچک تنهایی تو که آسمان ها را
به تماشا فرا خوانده است ـ ای کاش مرا به حجره مهربانی ات دعوت کنی.
تا طفل مکتبت باشم، تا پای منبرت بنشینم و نکته نکته عشق بیاموزم، تا عاشقی را تجربه کنم
در حضور تو!
بگذار پای منبر تو «سیره نبوی» را درک کنم، با «حماسه حسینی»ات، عاشق شوم.
مرا پله پله از پلکان حکمت ببر بالا؛ تا نور، تا وادی معرفت، تا قلمرو «انسان کامل».
استاد!
خردمندان دنیا، زیر سایه کلامت می بالند.
دستان تو، آب و دانه می دهد به پرندگان عقل؛ بریز در شریان ذهنم، «تفکر اسلامی» را!
شیوه اندیشیدن را به من بیاموز تا همیشه «حق و باطل» را بشناسم، تا در طلب عشق، پا در
جاده ی «جهاد» بگذارم.
استاد!
من در ابتدای راه هستم و تو در آسمان هایی و در منازل افلاک.
از تمام روزنه ها، کلام متعالی توست که سرازیر است. خونت، در رگ های خاک، می دود از
شمال تا جنوب.
خاک، از خونت جان می گیرد.
تو در ناگهان حادثه، پرنده شدی؛ اما نیمی از خودت را به خاک ها بخشیدی تا ترانه رویش؛
ناتمام نماند.
فیلسوف فطرت
میثم امانی
به نور می اندیشید؛ به تمام افق هایی که راهروهای نورند، به چشم هایی می اندیشید که به
تاریکی عادت کرده اند.
با پای پیاده، تمام کوچه های شب را رفته بود. کوچه های شب را می شناخت، دیوارهای نیم
ریخته و ویرانه اش را می شناخت، خانه های سرد و متروکه اش را می شناخت.
می گفت: در کوچه های شب، نشانی از صبح نیافته است.
پای پیاده رفته بود بیغوله های دیونشین را بشناسد و بشناساند. فرق راه و چاه را می دانست و
می گفت در محله های شیاطین، آدم را پای پرستش مکتب ها قربانی می کنند!
به نور می اندیشید و به ظلمت که بر ذهن های راه نیافته چنگ انداخته است.
می دانست که ظلمت فریب دهنده است و به سراب می ماند؛ رنگ و لعاب حقیقت را دارد و
حقیقت نیست.
می دانست که تاریک اندیش ها چه نیرنگ ها در سر دارند و منتظرند تا ضحاک گونه، دل های
جوانان را غارت کنند.
چشم هایش پر از حسرت بود که چرا نمی گذارند اندیشه ها متولد شود.
دلش پر از اندوه بود که چرا عدالت، نفسی تازه نمی کند؟ چرا پیشرفت به بار نمی نشیند؟ چرا
علم زنده نمی شود؟
درد دین داشت.
مظلومیت را در مکتب علی علیه السلام آموخته بود و می دانست که حسین علیه السلام ، آموزگار خون و قیام است.
نوجوان «فریمان» را عشق، به حسینیه ارشاد کشانده بود؛ بی تاب و بی قرار.
«فیلسوف فطرت» را عشق، به درس و دانشگاه کشانده بود تا رازهای زبان خدا را به گوش
همه برساند و بگوید که خدا با زبان فطرت با شما سخن گفته است.
قدم برداشت، قلم برداشت تا از خودش، «مرتضی مطهری» بسازد؛ «شهید مرتضی مطهری» آری!
به نور می اندیشید و اندیشه اش نور بود، نیت اش نور بود، زندگی اش نور بود، شهادتش هم نور.
استخوانی در گلوی بیداد
حورا طوسی
سنگرش، نماد مبارزه بود و جهاد؛ جهادی سرخ، با قلمی سبز و پویا.
سنگرش، خانه ای با صفا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 