پاورپوینت کامل رحلت حضرت امام خمینی رحمه الله رهبر کبیر انقلاب ۵۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل رحلت حضرت امام خمینی رحمه الله رهبر کبیر انقلاب ۵۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رحلت حضرت امام خمینی رحمه الله رهبر کبیر انقلاب ۵۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل رحلت حضرت امام خمینی رحمه الله رهبر کبیر انقلاب ۵۷ اسلاید در PowerPoint :

۹۹

یکشنبه

۱۴ خرداد ۱۳۸۵

۷ جمادی الاول ۱۴۲۷

۲۰۰۶.june.4

یادت جاوید!

عباس محمدی

«سفر به خیر گل من که می روی با باد

ز دیده می روی اما، نمی روی از یاد

کدام دشت و دمن یا کدام باغ و چمن

کجاست مقصدت ای گل؟ کجاست مقصد باد؟»

سفر به خیر پدر، سفر به خیر آرام جان، سفر به خیر مهربان، سفر به خیر! آرام تراز نسیم
می روی اما حسرت ندیدنت، همیشه روزهایمان را نقره داغ خواهد کرد.بی شک بعد از تو، هوا
سنگین تر خواهد شد و غصه ها تلخ تر. چگونه می شود باور کرد که خاک، تحمل کند هم نفس
هوایی باشد که تو در آن نفس نخواهی کشید؟ چگونه می توان باور کرد که آسمان می تواند بدون
اینکه عطر نفس های تو را تنفس کند، زنده بماند؟!

بی تو حتما ابرها دق می کنند و باران، تا روزهایی دور، در ترک زخم های کویر دفن خواهد
شد. جای تعجب نیست اگر بعد از تو گیاهی نروید؛ چرا که موسیقی قدم هایت دیگر بهار را بر
هیچ کجای این خاک، آواز نخواهد کرد.

زمین، اقیانوس اقیانوس اشک می شود و چشم های غروب، سرخ تر از همیشه، خون گریه
می کند غروب آفتابت را.

جهان، سوگوار توست و شب، پیراهن سیاهی که همیشه سوگوارت خواهد ماند.

آتشفشان ها، این زخم های کهنه زمین، از داغ دوری ات دوباره سرباز می کنند؛ مثل زخم های
کهنه ما. درخت ها هر روز صبح زود به امید شنیدن بوی پیراهنت، بادها را از خواب بیدار
می کنند. و نسیم، به عشق بوییدن عطر صدایت، تمام روزهای نیامده را زیر پا می گذارد.خبر پر
کشیدنت ناگهان تر از هر غصه ای، بغض می شود و بغض ها گریه می شوند تا شاید ذره ای از
دلتنگی هایمان در تکان شانه هامان حل شود. وقدری سبک تر شویم.

بعد از تو حتی دیوارها خودشان را از سایه هایشان دریغ می کنند؛ تا مبادا خواب فراموشی،
اسم خوش تو را از حافظه هایشان بگیرد! هر چند روزهاست که بار سفر بسته ای، اما هنوز بوی
تو را در مهربانی خویش حس می کنیم. هنوز هم ردپای تو روی لبخندهایمان پیداست. هنوز هم
از آفتاب به ما نزدیک تری و هنوز قاب عکست بر سینه دیوار خانه هایمان به ما لبخند می زند و
هنوز یادت شیرین ترین خاطره روزهای پیشین ماست و خواهد بود.

«ای یاد دور دست که دل می بری هنوز

در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز»

ای نام جاویدان تاریخ و ای جاویدان ترین نام ها، یادت جاوید!

سنگ صبور رودها

معصومه داوود آبادی

شهر، بیدار می شود با صدای محزون «الرحمن».

خیابان ها، مبهوت از شنیدن فاجعه، بغض ها را در گلو شکسته، گریستن آغاز می کنند.

پنجره ها با دست و دلی سرد، بر سر و سینه می کوبند؛ تو گویی زمستان، چون مهمانی
ناخوانده و شوم، بر دروازه های خرداد کوبیده است! امام می رود؛ «با دلی آرام و قلبی مطمئن»،
سبکبار و رها، سنگینی داغش، قلب ثانیه های پس از او را مچاله خواهد کرد.

خبر آمدنش، دوازدهمین روز بهمن را روشن کرد وکبوتران سپید را به آسمان آزادی
فراخواند. آمد و زنجیرهای سیاهی از هم گسست. آمد و بهار با دامن گلدارش، دشت های رهایی
را پوشاند و حالا… حالا که می رود، اسب های پریشان، بیابان های بی کسی را شیهه می کشند.
درختان رنگ پریده و مضطرب، به خشک سالی های دور می اندیشند. سنگ ها نی نوازی می کنند
و زاری شان، کوه ها را از نفس انداخته است. او می رود و دل های ابری ما را به باران می سپارد؛
بارانی بی وقفه و یکریز و زمین با چشمانی تب دار، مرثیه می خواند.

آه ای سنگ صبور رودها! حجم داغت را با کدام دریا بگوییم که خونابه از چشم سرازیر
نکند؟ کوچت را با کدام پرستو واگویه کنیم که تاریکنای ققفس را به سوگواری ننشیند؟ ای
بزرگ! تو دلیل غرور سال هایمان بودی، پیام آور مهربانی و روشنی.

پرده های سیاه تاریکی با دستان سبز تو دریده شد. سخاوت نگاهت، چشمه ها را به جوشش
خواند و شانه های استوارت، کوهستان های بی عدالت را زمین گیر کرد.

فرزندانت بر خاک این سرزمین، بذر حماسه پاشیدند و نهال آزادگی، با نفس های الهی ات قد
برافراشت.

تو آمدی، ایستادنمان آموختی و امروز که می روی، ماندنمان را با چشمانی اشک آلود، بر
جاده های رفتنت خیره مانده ایم.

«آسمانا! همه ابریم گره خورده به هم

سر به دامان کدام عقده گشا گریه کنیم؟»

جایی کنار بی تابی

محمدکاظم بدرالدین

آتشی در سینه خرداد، زبانه می کشد.

لشکر بغض، راه را بر گلو بسته است. نگاه فریاها اشکبار است. با همین شیون های بی پایان
آمده ایم بر آستان دوست نشسته ایم، جایی کنار بی تابی. همین طور، خاطرات است که بر زبان
ذهن جاری می شود؛ روزهای خوب همنشینی با ابیات صمیمانه دریا، روزهای سبزی که عطر
امام را در جیب داشتند، روزهایی که صفحات سپید پیروزی، با دستانش ورق می خورد و شور
می افکند در سرزمین مقدس آیینه، روزگاری که با انقلاب صبح، بهار تولد هر یک از ما درخشید.

او آمد و از «جهاد اکبر» گفت و قنوت ما قوت گرفت.

ایمان از پستوهای انزوا درآمد. لب های پُر تکبیر، در خیابان زندگی، راه افتادند و طعم آزادی
را چشیدند.

همیشه سطرهای آبی یادش در ما زنده است.

پیش چشمان تقویم، هماره قضایای خورشیدی میهن مجسم است. امام خمینی رحمه الله
جلوه هایی از درستی و راستی همراه داشت که کافی بود برای رویارویی تمام کژی ها.

او در جای جای مرز و بوم، بذر «بیداری» پاشید وشب را با حقیقت روشنی از «صحیفه نور»
خود روبه رو کرد.

حالا اگرچه رفته است، ادامه اندیشه های او اما سیدی دیگراز نسل تابناک خورشید است.

او رفته است و ما مانده ایم در سراب دنیا با قلب دردمند؛ قلب آکنده از وداع تلخ خرداد شصت
و هشت.

همیشه داغ آن روزها با ماست؛ روزهایی که رنج های بی امان مانده بر زمین، فراقنامه های
خون می نگاشتند، روزهایی که ردی از ابرهای بهاری در جماران، بر جای مانده بود، «مصلی»
لباس سوگ به تن کرده بود و واژه های اشک، در دشت دل، خیمه زده بودند.

روزهایی بر ما گذشت که حزن های پیاپی، بر لحظه لحظه وطن می چکید.

السلام علیک یا روح الله!

آن رهایی آرام

نزهت بادی

من صدای پای دریا را از چند متری پای شبنم می شناسم.

مگر می شود تو از حوالی دیدگان بارانی ما رفته باشی و کسی خبر نشده باشد؟!

از شب رفتن تا صبح نیامدن

تمام کوچه های خلوت رو به غروب را پرسه زدم.

آسمان، به طور غریبی، آبی مایل به دریا بود و هوا، لبریز از گفت وگوی خاطره های قدیمی.

انگار آیینه بندان رویای مهتاب باشد!

و یا شاید

کسی دوباره در باغ بید و لاله را گشوده باشد!

چه عطری موج می زد در هوای گریه و ترانه!

و کوچه

بوی برادران به دریا رفته مرا می داد؛

بوی هجله های آذین بسته به آواز باران.

سابقه نداشت جمع شدن این همه ستاره در یک جا.

پس بگو؛

با آب و آیینه به استقبال تو آمده بودند تا تورا به جانب آن رهایی آرام ببرند!

آه!

حالا که وقت رفتن تو

به خواب هفت دریاست،

پس بگذار این ترانه در همین حوالی گریه نابهنگام تمام شود!

ما یتیم شده ایم

سیدحسین ذاکرزاده

عجیب نیست اگر درد، تمام وجودمان را گرفته باشد.

عجیب نیست اگر غم، همزاد لحظه هایمان شده باشد.

عجیب نیست اگر این روزها، حال خودمان را نفهمیم؛ آخر ما یتیم شده ایم .

ما پدری را از دست داده ایم که با نگاهش از آفتاب سخن می گفت، با اشاره ای در دل ها لانه می کرد.

آن قدر صریح معنای باران را تفسیر می کرد که از بارش کلمات مرطوبش خیس خیس می شدیم.

آن قدر بی پروا از شکست شب و سکوت سخن می گفت که در دَم، جوانه های فریاد در
گلوهامان به گُل می نشست.

آن قدر صاف و ساده بود که از دیدنش، خاطره دریا در دلمان زنده می شد.

او مهربان بود ودر عین مهروزی، استوار؛ مثل کوه، بلند و بی نفوذ و مثل اشک، بی ریا و گرم.

با او مفهوم شجاعت مصداق پیدا کرده بود و توکل، عصایی شده بود در دست موسوی اش.

به آرامی سخن می گفت؛ مثل قطره های باران؛ لحظه لحظه نفوذ پیدا می کرد در عمق دل های مردم.

این شد که با دست خالی و دلی پر، وارد میدان شد. گفت و نترسید؛ پیش رفت و عقب نشینی
نکرد؛ قدم برداشت و لرزه ای در گام هایش نیافتاد؛ توکل کرد و پیروز شد.

… و حالا ما چنین پدری را از دست داده ایم؛ پس تعجبی ندارد که برای از دست دادنش
اینگونه باشیم.

«امام رفت»

حمیده رضایی

ای کاش خرداد از نیمه راه باز می گشت!

اتفاق، تلخ تر از زهر است؛ تاریک تر از شب، کشنده تر از مرگ.

هوای ویرانم را بر سر می کوبم. هزار پرند از گوشه های فرو ریخته سماوات، بال گرفته اند
طواف جماران را.

از درون ویرانم. چشمانم را به سطور بارانی آسمان گره زده ام تا فواره وار بجوشند.

«امام رفت».

صدا را نمی خواهم بشنوم؛ پنجره ها را ببند!

پیراهن چاک چاک عزا بر تن، دنبال حقیقتی می گردم که ذهن زمان را برآشفته است.

باید تمام روزنه های آسمان را بکاوم؛ خبر، مرا از پای درمی آورد.

بغضی گلوگیر، صدایم را بریده است؛ باید فریاد بزنم! دهانی نیست، حنجره ای نیست، اتفاق افتاده
است. بر شانه های شهر، حقیقتی عبور می کند که فراتر از قامت خاک است؛ حقیقتی که تا همیشه در
مقابل دیدگان شهر،

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.