پاورپوینت کامل تولد مولانا جلال الدین محمد بلخی، معروف به مولوی ۴۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل تولد مولانا جلال الدین محمد بلخی، معروف به مولوی ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تولد مولانا جلال الدین محمد بلخی، معروف به مولوی ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل تولد مولانا جلال الدین محمد بلخی، معروف به مولوی ۴۲ اسلاید در PowerPoint :
جمعه
۲۶ فروردین ۱۳۸۴
۶ ربیع الاول ۱۴۲۶
۲۰۰۵.Apr. 15
نفس در جذبه جبروت
حمیده رضایی
تو را در کدام چشمه روشن شست وشو داده اند با کلماتی از جنس ماهتاب که می تابی در واژه واژه هایی سرمست؟
می شکوفی و می شکوفانی، دست افشان و پای کوبان.
کلمات، سرازیر می شوند از دهانت، تو را چه خوب می شناسند آسمانیان که به جذبه ای، از خویش بی خود می شوی.
شورِ کلامت دیوانه می کند. در بیت بیتِ غزل، شمس وار می درخشی. بی ردا و دستار، بی خویشی ات را فریاد می زنی، ناگاه برمی گردی، نفست بوی شقایق می گیرد.
گوشه ای انتخاب می کنی، می دمی در نای زخمی هجران، نی نامه می تراوی، گل می شوی با نسیم، عطر خوشِ نفست پُر می شود در فضا. لحظه ای دیگر، پای عبورت را به جاده های وعظ می دوزی، ردّ می شوی با فانوسی روشن در دست. شور و شوقی عجیب در تنت می جهد، شریان هایت منبسط می شوند، دستت به هر شاخه از آسمان می رسد، هر دریچه تو را جرأتِ بال گرفتن می دهد.
نه بلخ، نه قونیه، نه هیچ کجای دیگر نمی تواند تو را در خود حل کند.
رهاتر از هر چه پرنده، بال می گشایی. گویی تو را خلق کرده اند از واژه، از جنس شور، ترانه های سوخته بر زبان.
می سرایی و کلمات، می سرایندت. خلق شده از هیجان، نه در خاک، نه در هوا، دل کنده از همه چیز و رسیده به همه چیز، رد شده از مرز مکان و زمان، خرقه پوشِ بی خویش، تو را صدا زده اند از بالا.
چه آشناست نفست! آمده ای تا بشکوفی و بشکوفانی،
شکوفه ریزِ کلامت بهاری است شکفته، در گریبانت هزار پروانه بال می زنند.
آمده ای با دستانی از جنس جوانه.
نه این که شعر، معجزه توست، که تو معجزه شعری.
معجونی از هیجان و شور، در رگ هایت می جوشد، خورشیدی سرازیرتر از همیشه از دهانت.
پاهایت را به جاده های عبور زده ای، به دریاچه های شعور. پلکی در هوای پریدن، نفسی در جذبه جبروت. «خداوندگارِ شعر»، آمده ای تا دهانت از بوی واژه لبریز شود، تا دمَت پر کند صفحه صفحه تاریخ را از بوی ترانه.
خلق شده از بیت بیتِ در حال چرخ، می سرایی و می چرخی، گل می کند اندیشه هایت، بهار می شوی، سبزتر از همیشه، با کلامی از جنس ماه می تابی.
تو را در کدام چشمه روشن شست وشو داده اند؟
طلعت ازلی
محمدسعید میرزایی
در این هوای بی وزنی، کدام هلهله است که اعصاب سروها را پریشان می کند
و بیدها را به هیئت مجنون برمی انگیزد؟
با این همه شمع که در آیینه روشن کرده اند، پلک کدام دیوانه، پروانه می شود؟
تورِ روشن کدام صیاد آواره، از گرد و غبارِ هیاهوی مجنون، چشم آهو صید می کند؟
رقص نسیم، در لابلای درختان، مینیاتوری می شود؟
این همه خاکستر که نارنج قلب های عاشقان را در آن پنهان کرده اند، از خالِ آتش گرفته کدام پروانه است؟ کدام مجنون است که در زاویه توحید، «لا اله الا اللّه» می گوید؟ این درختِ مو چقدر بر مدار جاذبه چرخید تا «مولانا» شد؟
نطقِ این نقطه چقدر منطق داشت که هدهدِ ناطقه اش، عزیز منطقه اسرار شد؟ پس مولانا جهانی را دوش گرفت و پای بر مویی نهاد و از «عقبه» گذشت، نعره ای زد و در آینه بیدار شد:
«چون شیشه از مکاشفه حیرتم مپرس
از خود گذشتنم، گذرِ عالم از من است
نتوان شکستن آینه سرنوشت را
آن تکه عیش از آن تو باشد، غم از من است
شد جنسِ آدمیت من، غبطه مَلَک
یعنی بدان هم آدم و هم خاتم از من است
مستم کن و بگیر ز من هست و نیست را
دیگر چه جای پرسش بیش و کم از من است؟
گردد ستون خیمه مجنونم آسمان
چون در جهان بنای جنون محکم از من است
چون عکس و آینه، من از او، او هم از من است
باور نمی کنم که جدا یکدم از من است.»
حالا هر بار در منظومه «جهان»، اخترِ نظمِ مولانا طالع می شود، مطلع غزلی از شرق تحیر طلوع می کند، به طلعتِ ازلی، یا علی!
رواق اشراق
سیده فاطمه موسوی
مولوی، در آئینه زمان جاری است و قدح گردان دل ماه است، شب زدگان را.
مولوی، طنین آواز آتش و آب است.
هم شبیه است هم متفاوت، هم سرکش است و هم دلکش، هم مرید است، هم مراد.
مولانا بیشتر به بهار می ماند، به اوراق معطر عشق، به شمع نیم سوز سَحر، به سِحر صبح.
مولانا، آفتاب است و عاشقان، آفتابگردان. مولانا، غایت ترنم و باران است.
دستانش لبریز از طراوت گل هاست. دستانش چراغ روشن شب های شباب است.
دستانش دو مرغ عشق در قفس فرداهاست.
مولوی از بلخ برآمده ست؛ از رواق اشراق، از حوالی نور، از سرزمین خواب و رویا.
در رگان مولوی، درخت های تاک روئیده اند که شبانگاه، گل شعر و شراب می دهند.
آری! او پوسته اشکال را می شکافد و طعم شیرین کلمات را به کام تشنه مان می نوشاند؛ هم او که معاصرِ ماه است و نقاش رنگین کمان، هم او که در شهر شهود، شهریار درختان است و با هر فتحه و کسره و ضمّه ای، گلدانی از غزل می سازد.
«صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت ها را در پیش تو بگذارم
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم»
باری، او از زمزمه وحدت به ذات می رسد، نظم رایج در منظومه ها را می آشوبد و نثر مسجع باران را می سراید.
مولانا به مطالعه متون ماه می پردازد و شن های شناور عقل را به سواحل جنون می کشاند.
مردِ مراد، کتاب لبانش را می گشاید.
کبوتران آه، رها می شوند و ماهیان جنون، در تنگ بلورین دهانش ذوب می شوند. مولانا شاعر عشق است و عشق، میراث مقدس آسمان است بر زمین.
طلوع شمس
امید مهدی نژاد
«گریه بُدم، خنده شدم، مُرده بُدم، زنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه ای، رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم.»
مغولان آمدند، زدند، کشتند، سوختند، ویران کردند و… نرفتند.
ماندند و ایرانی شدند، امّا عمارت حکمرانی شان را بر خون بنا کردند؛ بر ویرانه های تمدّنی سوخته و کنار ورق پاره های فرهنگی غارت شده.
شهرها ویران شده بود و از فرزندان فردوسی، جز تنی چند نمانده بود.
میان ایرانیان و خاطرات شان درّه ای مهیب دهان گشوده بود که می رفت تا همه چیز را در خود ببلعد.
امّا مردی مردانه از خویش بیرون شد و بر این درّه پل زد تا ایرانی، ایرانی بماند.
جلال الدین مولوی، آینه ای شد تا فرزندان ایران، سیمای فردوسی و سنایی و عطار را در او به تماشا بنشینند. کودک خردسال سلطان ولد، نمی دانست کتابی که از دست قطب اولیا، عطّار نیشابوری می گیرد، امانت فرهنگ پارسی است، میراث شعر و حکمت است که به او می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 