پاورپوینت کامل روز بزرگداشت مولانا جلال الدین بلخی (مولوی) ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل روز بزرگداشت مولانا جلال الدین بلخی (مولوی) ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روز بزرگداشت مولانا جلال الدین بلخی (مولوی) ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل روز بزرگداشت مولانا جلال الدین بلخی (مولوی) ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

جمعه

۸ مهر ۱۳۸۴

۲۵ شعبان ۱۴۲۶

۲۰۰۵.Sep.30

کام همه شیرین با این شور

محمدکاظم بدرالدین

حیلت رها کن عاشقا!

زمان به زیان می گذرد. تأخیر در مستی، گناهی ست نابخشودنی. از مولانا بپرس. می خواهی سویش بروی با اشتیاقی که در گوشه قلبت برایش پنهان کرده ای، برو! گر سوی مولانا می روی، مستانه شو مستانه شو.

اوست که تو را از خویش می ستاند تو را جمله جان می کند، جانت را صیقل می دهد و صاف می شوی.

سراغ مولانا که می روی، دف و چنگ همراه ببر؛ لازمت می شود. او یکپارچه شور است که می دمد، یکسره امید و طرب.

مولانا یعنی از بند جسم رَستن.

مولانا یعنی حرکت های شاداب دلبستگی. یعنی ضد و نقیض های هماهنگ، حالات مختلف و موزون.

آن سوتر از تکرار زیبایی صنوبرها، افراها، سروها، صفای ابیاتِ سبزش جهان ادب را خیره کرده است.

با وجود صدای ماندگاری که از شعرهای او فوّاره می زند، آبشار جنگل های نزدیک، تنها مانده است.

نمایش به اهتزاز درآمدنِ واژه ها، صفحه ای از غزلیات اوست.

دمی بخوان: «من تن تننم» ابتدای این سرگشتگی ها، دیدن خورشیدی از سمت تبریز بود.

رها کرد منبر و وعظ و خطابه را.

دیگری شده بود. رسیده بود به عشق، به سرشت ازلی کشیده شد.

دیگر نمی شد کلمه ای از «شمس» گفت و او را جنون ناگاه فرا نگیرد.

می خواست برسد به آن معانی که دست پرورده شمس بودند.

مولانا همچنان می رفت و غزل را از لهجه پرآشوب خویش، واله و شیفته می کرد. کامِ دیگران را هم با این شور، شیرین کرد.

فرصت های مقدّس و پر نوری در غزل به جا گذاشت.

در غزل های او فاصله جسم و جان به صفر می رسد. او آفت زدایی از روح را سعی صفاگونه اش قرار داد.

ردّ این ارزش های همیشگی انسان را از همه شعرهایش می توان گرفت.

بوده اند مردمانِ تکاپو و حق جو که مثنوی معنوی، معنایی دیگر به آنان داد و دگرگون شدند.

در شعرهایش که سجاده عرفان مشرقی را پهن می کند، می توان به نگرش های شاداب زندگی رسید؛ چرا که غروبستان دلْ گرفتگی و اندوه در آفاق جان جلال الدین رخنه نکرد.

او خنده هایی از غزل را روی خاک ریخت تا زمین، تپیدن بگیرد و جوانه ای بزند که دیدنش همه را مدهوش خدا کند.

کو تا کسی بیاید مانند مولوی که غذای شور و اشتیاقش، فرهاد روح را به شیرینی برساند؟

روح با اشعار او سیر می شود. قوّت می گیرد. شاید گرسنه تر هم شده باشد در زیباترین شب نشینی که دل را به خواندن مثنوی اش بُرده باشی.

و چه کرده این مثنوی با سالکان دیار آسمان!

هرچه می گذرد، مثنوی بیشتر به شمایل آسمان در می آید و شباهت هایی به خورشید آسمان پیدا می کند.

آن را بردار و روی طاقچه فرهنگ بگذار و ببین چه جلوه ای می یابد مشرق. آیینه هایی که از مثنوی ساخته می شوند، هیچگاه واژه زنگار را نمی پذیرند.

مولانا آمد و یک مشت رؤیای خام را، تخیل و شعور را در ظرفِ غزل و نیز داستان های رنگارنگ از باغستان های آیات و روایات را در ظرف مثنوی ریخته.

آنها را پرورانده به عمل آورده است؛ نتیجه اش این می شود که دهان ها فوران آتش درونی او را برای همیشه بازگو می کنند.

نتیجه اش این می شود که ابیات عارفانه اش هر کدام، دل آوا می شوند و دل آرا.

مولانا یعنی همان غزل ها و دفاتر مثنوی اش.

فریاد عشق

خدیجه پنجی

از «بلخ» تا «قونیه»، دیار به دیار، عاشق شوریده ات شده اند.

جان ها از حزن آواز نِی جانت هنوز در تب و تاب اند و بر مدار حیرانی ات، قرن ها می چرخند.

نجوای عاشقانه ات را، ذرّات ملکوت خوب می فهمند.

حرف هایت، طعم گفتگوی فرشته ها را می دهد.

کلماتت از جنس زمینی ها نیست. از «بلخ» تا «قونیه» رها می وزی و جذبه شعله ور و شورانگیزت را می پراکنی.

بی خودی ات را می پاشی بر گستره خاک ها و ذرّات کائنات در خلسه بی خویشی ات به سماع در می آیند. از سبوی جانت، شراب می ریزی در دهان عقول و نشئه می شود ذائقه حیرانی شان از عظمت کلماتت.

تو بیرون از محدوده زمان و مکان، در سماعی عاشقانه، جان ها را میهمان می کنی. لب باز کن، ای نیستان در آتش رها شده.

بگذار در شرار ناله هایت، آتش بگیرد سراپای هر مرد و هر زن. ای جهان گوشه نشین!

برخیز و غزل هایت را از بلندترین قلّه شیفتگی و حیرت فریاد کن. برخیز و از شاخه های اشراقی «مثنوی»ات، سیب های دانایی بچین؛ برای آدم های در خود فراموش شده روزگار.

«شمس»ها در منشور وجود تو تماشایی اند.

باز کن دیوان شمست را تا نغمه های ازلی ات درد اشتیاق را در سینه ها بیدار کند.

بگذار در درون هر مرد و هر زن، یک نیستان نینوا برپا شود، از آتش شوریدگی تو.

صدای تو، صدای اصالت است؛ صدای رسیدن، صدای تو سنگریزه های بیابان ها را نیز به جنبش فرا می خواند، مولانا!

بیاویز فانوس های روشن کلامت را در تاریکی عمیق این شب های زمینی و بساز با شعله های کلماتت نردبانی از نور تا افلاک که جان های شیفته و بی تاب، فرصتی بیابند برای رهایی از خاک. تا ماهیان دور از آب، برسند به دریا.

تا نفس های تشنه، زودتر سیراب شوند از حیات.

تا آدم برسد به اصل خودش.

«هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش»

از «بلخ» تا «قونیه» و هنوز تو یله در ذرّات هوا، نسیم وار می گذری از گستره خرد و بوی معرفت می پراکنی.

و می گیری دست گل، درخت، باد و واژه ها را و به وحدت می رسانی.

و هنوز واژه واژه از هر بیت «مثنوی»ات، فریاد عشق سر می دهی.

سماع در خورشید

سیدعلی اصغر موسوی

گویی هنوز هم دست به قنوت گشوده است، زاهد عابدی که «شمس» وجود «عشق»، او را از مصلایش بیرون کشید و چشم اندازهای زمین و آسمان را نشانش داد! گویی هنوز هم از نجوای قنوتش می آید:

«ما چو ناییم و نوا در ما، ز توست

ما چو کوه ایم و صدا در ما ز توست

ما چو شطرنجیم، اندر بُرد و مات

بُرد و ماتِ ما، ز توست ای خوش صفات

ما که باشیم، ای تو ما را جانِ جان

تا که ما باشیم، با تو در میان؟!

گویی وجود زاهدانه اش، بلوری ست گُر گرفته از شدت شوق؛ شوقی که تنها می توانست آب آتشین «عشق»، او را به وصال برساند؛ آبی که می توانست حصار بلورینش را که همچون حباب، حاصلی جز نخوت، نیندوخته بود، در هم شکند!

تنها «عشق» بود که می توانست آزادی از دست رفته اش را باز گرداند تا با سماعی هر چه عاشقانه تر بخواند:

«مُرده بُدم، زنده شدم، گریه بُدم، خنده شدم

دولت عشق آمد و من، دولت پاینده شدم

گفت که سرمست نه ای، رو که از این دست نه ای

رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم»

شبنمی بود تنیده در تار زلالی خویش پرتو از «شمس» جمال متجلّی الهی گرفت.

تا خود را حس کرد، دید که محو در انوار جمالیه حق شده است.

چه مرتبه ای بالاتر از اینکه مبتلایی به وصال برسد!

چه فضیلتی بالاتر که «فنایی» به «بقا» ره یابد!

شبنم پر غرور وجودش، فانی در فنای فی الله شده بود تا باقی به بقاء بِاللّه شود.

اوراق دفتر خرد را در زلال چشمه معرفت، شستشو داد و جامه چرکین زهد را با صفای عشق پالود!

چنان بیخود از خویشتنش شد که فریاد زد:

«حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو

و اندر دلِ آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو

باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی

چون سوی مستان می روی، مستانه شو، مستانه شو.»

عشق، تنها رندی و سماع را به او نیاموخت؛ بلکه حلقه ای از انوار لایزالی الهی را گوشوارش ساخت تا به عزّت غلامی مولا علیه السلام نائل شود؛ مولایی که هرکه چنگ به دامان تولایش زد و دل به کمند گیسوی معرفتش سپرد، نه تنها زمین و آسمان که تمامی ملک و ملکوت را در سماعی عاشقانه پیمود. «مولانا» این بار پا را فراتر از عشق نهاده بود؛ فراتر از مرزهای عالم حس و ادراک، عقل و معرفت؛ می خواند و می خواند:

«تا صورت پیوند جهان بود، علی بود

تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود»

اثر پرتو خورشید بود و سینه «شیخ قونیه».

اثر «شمس» بود و دل پر تلاطم «جلال الدین».

دیگر مولانایی نبود!

دیگر مصلایی نبود!

دیگر گوشه ای برای پنهان شدن، به جا نمانده بود!

آسمان بود و مولانا.

آسمان بود و مثنوی.

آسمان بود و غزل غزل رقص و سماع.

تو همچنان م

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.