پاورپوینت کامل کربلای جبهه ها یادش بخیر! ۴۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کربلای جبهه ها یادش بخیر! ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کربلای جبهه ها یادش بخیر! ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کربلای جبهه ها یادش بخیر! ۴۶ اسلاید در PowerPoint :
معبری به سمت آسمان
تقی متقی
بچه های غوّاص گردان حبیب بن مظاهر، از لشکر ۳۱ عاشورا، خودشان را برای شرکت در «عملیات کربلای ۴» آماده می کردند. ما نیز توی این گردان بودیم و یک دوره ی آموزشی چهل و پنج روزه را از سر می گذراندیم. قرار بود در شب شروع عملیات به اروند بزنیم و از آب عبور کرده، خط دشمن را در آن طرف آب منهدم کنیم.
در این مدت، در موقعیت شهید «اجاق لو» در کناره ی رود کارون مستقر بودیم و فوت و فنّ عملیات غواصی را در این رود می آموختیم؛ رودی که می گفتند شباهت زیادی به اروندداردو سرعت آبش هفتاد کیلومتر در ساعت است.
پیش تر از این، شنا را به مدت یک ماه در سد دز آموزش دیده بودیم. صفا و صمیمیت عجیبی میان بچه ها حکم فرما بود. علاقه ی آنان نسبت به یکدیگر بی گمان بیش از علاقه ی برادر به برادر بودو مسؤول دسته گردان در این میان، چونان پدری مهربان وفداکار، به نیروهایش عشق می ورزید و از این راه آتش محبت و اطاعت آنان را نسبت به خویش دامن می زد.
در دسته ی ما حضور دو تن از بسیجیان کم سن و سال و نوجوان به نام های «کریم معروفی» و «جعفر امیری بنابی» چشمان هر بیننده ای را خیره می کرد. این دو، شانزده، هفده سال بیشتر نداشتند، اما مصمم بودند که آموزش سخت غوّاصی را با موفقیت پشت سر بگذارند.
اوایل زمستان بود و هوا به شدت سرد و آب، از آن سردتر. کار آموزش نیز گاه در روز و گاه شب ها صورت می گرفت؛ پس از صرف شامی مختصر و عزاداری ایی مفصّل و از ساعت نه، ده شب تادمدمه های اذان صبح ادامه می یافت و آن گاه که از تمرین باز می گشتیم، دیگر سرماو خستگی رمقی برای ما باقی نگذاشته بود.
کار توانفرسایی بودو مقاومت بدنی زیادی را می طلبید. بیشتر بچّه ها هنگامی که برای اوّلین بار «فین ها» رابه پا کردند و روی خشکی از برداشتن چند قدم معمولی خود را عاجز یافتند، از به پایان رساندن دوره ی آموزشی کاملاً مأیوس شدند.
خلاصه، وقتش که رسید با تجهیزات کامل به آب زدیم و عزممان را جزم کار کردیم. چیزی نگذشت که این دو نوجوان بدنشان نکشید و از ادامه ی کار ماندند. قایق های نجات هم آمدند سر وقتشان و به مقرّ انتقالشان دادند.
روز بعد، مسؤول دسته ی ما شهید «علی پاشایی» به این دو گفت: «شما بدنتان نمی کشد. بهتر است به بچه های گردان آبی ـ خاکی ملحق شوید!»
این حرف، چنان به رگ غیرتشان برخورد که نزدیک بود اشکشان را دربیاورد. اما پای اصرار خویش را توی یک کفش کرده بودند که می توانند و باید فرصت بیشتری بدیشان داد!
شب، دوباره به آب زدیم و باز اینان در نیمه ی راه ماندند. فردا برادر پاشایی حرفش را تکرار کرد: «شما معلوم است که برای کار غواصی ساخته نشده اید، بهتر است بروید توی گردان آبی ـ خاکی!»
این دو برادر، با مظلومیتی خاص به دست و پای مسؤول دسته پیچیدند که یک بار دیگر هم به آنان فرصت بدهد. بالاخره اصرار برادر پاشایی بر رفتن اینان، در مقابل الحاح اینان بر ماندن، تاب نیاورد و شبی دیگر را نیز با ما به آب زدند. اما…
* * *
بچه ها بی رمق تر از همیشه یک به یک خودشان را از آب می کشیدند بالا این دو عزیز هم باحسرتی عجیب و بغضی در گلو، نشسته بودند به تماشا. دیگر جای هیچ عذر و بهانه ای نمانده بود. فرصت آن قدر بود که حجت بر خودشان نیز تمام شده باشد.
صحنه ی شگفتی بود؛ شب، مثل جغدی که در خلسه ی سکوت فرو رفته باشد، با چشمانی دریده به زمین می نگریست و بر این موجودات کوچکی که فتح تمامی عظمت ها را کمر بسته بودند.
آنان، مثل فرزندی که باید از خانواده ی عزیزش دل بکند شدیدا گریه می کردند و سر و دوش تک تک افراد این خانواده ی صمیمی را می بوسیدند و به اشک عشق آلود خویش، معطر می کردند.
بغضی به سختی سنگ گلوی احساسمان را درهم می فشرد و آتشی شعله ور، از نهادمان فوّاره می کشید. در آن شب شگفت، من باتمام وجودم درد توانفرسای «فراق» را چشیدم؛ دردی که تنها حدیثش دفترها و دیوان ها را پر کرده است.
از آن لحظه آن دو رفتند و ما نیز طبق معمول هر شب، تن به آب می زدیم و باتوکل به قدرت لایزال الهی بر دست و پای موج های آشفته می پیچیدیم….
اما هر بار در بازگشت به مقرّ، چادرها را مرتّب، ظروف را شسته و چای را دم کشیده می یافتیم و پرسشی که بر لبان اعجابمان می شکفت: «آخر، این کارها، کار کیست؟»
تا آن که شبی یکی از برادران غوّاص، در بازگشت بی موقع به مقرّ، این دو را حین انجام کار شستن ظروف می بیند و بالاخره دستشان رو می شود!
از زمانی که رازشان از پرده بیرون می افتد، دیگر در غیبت بچه های گروهان غواصی، بی هیچ پنهان کاری به رتق و فتق کارهای بر زمین مانده شان می پرداختند و علاوه بر آن در خارج کردن لباس های غواصی از تن این نیروهای توان از کف داده نیز دریغ نمی ورزیدند….
سرانجام این دو بسیجی عارف، در «عملیات کربلای ۵» با شکستن خطّ پدافندی نفس اماره، معبری به سمت آسمان باز کرده، پروازی به بلندای ابدیت را آغاز کردند!
روحشان اوجمندتر باد!
راوی: حجه الاسلام کاظم عبداللّه زاده
همسایه با خدا
یکی از شهدایی که در طول جنگ بسیار تحت تأثیر اخلاق و رفتارش قرار گرفتم، شهید «سید محمد موسوی» بود.
این بزرگوار از بچه های دبیرستان سپاه بود. یادم هست آن موقع به این ها اجازه ی حضور در جبهه را نمی دادند. معلوم بود که با سختی فراوانی خودش را به خطّ رسانده است. هرچند در آن حال و هوا کم نبودند کسانی چون «سید محمد» که حاضر بودند خسارت و خرجْ کرد سپاه را نیز بپردازند، اما در عملیات شرکت کنند.
بگذریم. ما در دوران آموزشی و «عملیات های بیت المقدس ۲ و ۳» با هم بودیم. از خصوصیات بارز «سید محمد» این بود که از اطرافیانش هیچ گاه غافل نمی شد؛ اگر نقطه ضعفی را در کسی می یافت، تا آن را بر طرف نمی کرد راحت نمی نشست.
از اوقات بیکاری خویش به نحو احسن استفاده می کرد و از این که می دید عده ای وقتشان را بیهوده تلف می کنند رنج می برد. از این رو برنامه های وسیعی را در جهت پر کردن اوقات فراغت بچه ها تدارک دیده بود: با عده ای جلسات حفظ قران گذاشته بود. با گروهی صرف و نحو عربی و با گروه دیگر احکام کار می کرد. با بی سوادان نیز در فراگیری خواندن و نوشتن هم پا بود.
اصلاً با هر کس که چند روزی دم خور می شد و گرم می گرفت، می دیدی او نیز کتابی در دست گرفته، مشغول درس و مطالعه است.
* * *
قبل از شروع «عملیات بیت المقدس ۲»، ما در منطقه ی عمومی «بانه» مستقر بودیم؛ بالای کوهی که همیشه حداقل یک متر برف را روی سرشانه های خویش تحمل می کرد. یک جمع ۴۵ نفره که همه ی دار و ندارشان جز دوچادر دوازده نفره و چند پتو و کیسه خواب چیز دیگری نبود. تازه، نیمی از فضای یکی از چادرها را هم اختصاص داده بودیم به جماعت چکمه ها!
شب ها، بچه ها برای استراحت جای کافی نداشتند. پتو و کیسه خواب نیز به خاطر سرمای شدید و رطوبت بالای آن جا کفاف همه را نمی کرد.
این شهید عزیز هر شب پس از صرف شام عمدا از چادر می زد بیرون؛ در آن سرمای استخوانْ سوزی که نفَس، یارای بر آمدن نداشت! و آن گاه که همه در بستر رؤیاها فرود می آمدند، به چادر باز می گشت تا بدین وسیله، تنها دارایی اش که پتو و کیسه خوابی بیش نبود را نیز ایثار کرده باشد!
در آن اوایل کار، یک بار که آمد بخوابد من هنوز خوابم نبرده بود. زیر چشمی نگاهش می کردم؛ ابتدا سراسر چادر را خوب بر انداز کرد، وقتی جا و رواندازی را برای خویش نیافت،
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 