پاورپوینت کامل عید قربان – روایت قربان ۸۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل عید قربان – روایت قربان ۸۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عید قربان – روایت قربان ۸۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل عید قربان – روایت قربان ۸۷ اسلاید در PowerPoint :
قربان، خنجر بر حنجر نفس
قربان صحرائی چاله سرائی
خلیل
همه چیز از یک رؤیا آغاز شد، رؤیایی الهی، خوابی صادق. نه یک خواب معمولی و خوابگر ساده و نامشهور، بلکه خوابی شگرف که خلیل دیده بود. خلیل، صفتی بود برای شخصی که در دوستی با خدا، در خدا عجین شده بود. آن قدرتمام تار و پود وجودش در خدا تنیده بود که هر چیز را از خدا می دانست و همه چیز را برای خدا می خواست. در تمام زندگی اش فقط خدا بود و خدا. از نگاه این خلیل، هیچ چیز وجود خارجی نداشت؛ هر چه بود، نشان و ردی از خدا بود. خدا هم سنگ تمام گذاشته بود تا او را راستی آزمایی کند. به همین دلیل، او را به دشوار ترین و حیرت انگیزترین امتحان ها آزمود. صد البته خلیل علیه السلام از همه سربلند بیرون آمد و نمره اش بیستِ بیستِ بیست شده بود.
گفت وگو با خدا
گرچه عالم محضر خداست و «و لایمْکنُ الْفِرارُ مِنْ حُکومَتِک»، اما گاهی آدمی هوس می کند خود را در محضر خدا و در هم نشینی با او تصور کند تا بتواند با وی سخن بگوید. کما اینکه شُبان عهد موسای کلیم علیه السلام برای خدای خویش چارق می دوخت و موهایش را شانه می کرد و خانه اش را آب و جارو می زد و به وقتش رخت خوابش را برایش پهن و جمع می کرد. گاهی برای خدا ناز می نمود و دست و پایش را می بوسید و بزهایش را فدای وی می کرد. بگذار در قالب چوپان موسای کلیم علیه السلام با خدای خود سخن بگویم و از وی داستان حضرت ابراهیم خلیل الرحمان علیه السلام را بپرسم. چون می دانم خدا هم لطفش را چون همیشه بر این بنده کمترین خویش که به گَردِ چوپان حضرت موسی علیه السلام هم نمی رسد، دریغ ندارد و با مهربانی تمام آن قصه اسرار آمیز را در گوش دلش نجوا می کند؛ زیرا خداوند رئوف و مهربان درون را بنگرد و حال را، نی زبان و قال را. این کمترین بندگان خدا امیدوار است شاید به خود آید و نفْسِ هوس به راهش قربانی کند و خون خود را در صراطش پالایش دهد و تصفیه نماید.
گویی اگر آن چوپان از خدا می پرسید که این خلیل، برای تو چگونه دوستی بود؟ به گمان عقل ناقص و قاصر و بشری این قلم شاید خدای سبحان چنین پاسخ می داد:
ابراهیم، دوست ما بود، دوستی صادق و خلیلی راستگو. او چه در گفتار و چه در رفتار و چه در کردار، در عصر خویش نظیر نداشت و در برخی از موارد در تمام اعصار بی نظیر و منحصر به فرد است. زبان از عبادت و تسبیح ما بازنمی داشت و گفتارش چنان بود که نام ما هیچ گاه از آن قطع نمی شد. عالم در محضرش آیینه ای بود که فقط ما را در آن می دید. این صفاتش سبب شد گاهی وی را در رفتار بیازماییم تا برای بشر آیینه ای تمام نما و الگویی بی نظیر در صداقت در دوستی و خلیلی باشد و آیندگان هرگاه بخواهند امری را به درگاه ما استغاثه کنند و به امتحانی آزموده شوند، از آن بالاتر و برتر را در ابراهیم خلیل دیده باشند.
آزمون نعمت
بیشه زار و صحرایی وسیع را در اختیارش قرار داده بودیم تا در آن، معاش زندگی خویش به سامان رساند. وی را گوسفندانی بسیار در اختیار بود. هر روز رمه را به آن پهن دشت می برد تا علف تازه بخورند و از آب خنک چشمه ساران بنوشند. شباهنگام آن گله را به سرای خویش می آورد. هاجر و گاهی ساره از شیر تازه گوسفند، سفره ای می گستراند تا خلیل ما غذایی تناول کند. آن مرد در صحرایی وسیع که در اختیارش قرار داده بودیم، همیشه به تسبیح ما مشغول می شد. تمام ورد زبانش ذکر تسبیح مَلِک این مُلْک بود و سخنی دیگر جز به قدر ضرورت بر زبان جاری نمی کرد. به قدری در ثنای خالق و معبود ساعی بود و پافشاری می کرد که گاهی از شدت ذکر و ثنا و مدح ما بی تاب می گشت و گویی در آتش اشتیاق ما می سوزد. چنان خود را غرق در عبادت درگاه ما می کرد که فرشتگان عرش بر حال وی غبطه می خوردند.
بهار بود و سرتاسر دشت را مخملی از سبز و شقایق های سرخ پوشانده بود. از هر کران عطر خوش گل و سبزه و ریحان و بهار نارنج به مشام می رسید. ریسه پیچکان و نیلوفران صحرایی از بناگوش و پیشانی آبشارها افشان شده بود و قطرهای خوشگوار آب از آن همچون دانه های تسبیح فرومی غلتید و با کرشمه و ناز بر دیدگان هر ناظری چشمک می انداخت. نسیم خنک بهاری سیمای هر جنبنده ای را نوازش می داد و گیسوان طبیعت را شانه می کرد. نوای دل انگیز بلبلان و نغمه گوش نواز قمری ها با صدای شرُشُر آبشارها در هم آمیخته و موسیقی طبیعت از سرپنجه تار باری تعالی بر فضای بی کران جاری بود. خلیل مست و مسحور این همه نعمت و رحمتی بود که وی را در آن متنعم کرده بودیم.
روزی چوب دستی اش را تکیه گاه قرار داده بود و در حالی که نسیم دل آویز طبیعت، محاسن مجعدش را شانه می کشید و زلف بلندش را نوازش می کرد و با دیدگان خدابینش به آن دوردست ها خیره شده بود، به تفکری ژرف که سرتاسر وجودش را سِحر کرده بود، فرو رفته بود. گویی رمه بی شمارش نیز هم نوا با این خلیل غرق در شادی و نشاط اند که این گونه رقصان و با ناز، طوافش می کنند.
در چنین هنگامه ای که خلیل غرق در معبود بود، ناگاه آوایی شنید. آوایی متفاوت، نوایی دل انگیز و گوش نواز، آوایی دلْ بَر و مسحور کننده. این آوای دل ربا، دلش را برد، هوش از سرش ربود و از خود بیخودش کرد. ناگهان از جایش جست و به جست وجوی این آوای خوش گام نهاد. دید و شنید که کسی با نوایی بسیار دلاویز می گوید: «سُبّوحٌ قُدّوسٌ، سُبّوحٌ قُدّوسٌ».
آن قدر آوای خوش این تسبیح بر دلش نشست که عقل از هوشش ربود. گفت: ای صاحب آوا! اگر مرتبه ای دیگر نام معشوقم را به این زیبایی ببری و مَدحَش نمایی، نیمی از این گله بی شمار را به تو خواهم بخشید. آوای شیوا و دل ربا مجدداً تکرار شد: سُبّوحٌ قدّوسٌ…. هوش از سرش رفت و در تسبیح معبودش مدهوش شد. تقاضا کرد که: ای خوش صدا و خوش آوا! آن نیم دیگر هم از آنِ تو باشد؛ به شرطی که مرتبه ای دیگر نام زیبای معبود و معشوقم را برای این عاشق دلباخته، مدیحه سرایی کنی؛ زیرا از حظّ وافر این تسبیح دلگشا کم مانده است روح از پیکرم پرواز کند و جان تقدیم دوست نمایم. طنین خوش «سُبوحٌ قدوسٌ» سرتاسر دشت را درنوردید و تمام هستی با وی این تسبیح را تکرار کرد. دیگر چیزی نداشت که مرتبه ای دوباره آن ثنا را بخرد. ناگزیر با آن دارایی موجود به عهدش وفا نمود و تمام گله اش را وانهاد و کولِه و چوب دستی چوپانی اش را هم تقدیم کرد و این گونه معامله را به انجام رساند و راهی دیار خویش شد. معامله ای گران بر سر مدح معشوق و معبود.
صاحب آوا با همان شیوایی «سُبّوحٌ قُدّوسٌ» ندا سر داد که ای ابراهیم! برگرد، برگرد که مرا نیازی به این گله و متعلقاتش نیست. من مأموری از سوی همان معبودی هستم که تو را این گونه مدهوش خود کرده است. مأموریتم امتحان تو بود که چقدر در راه معبود و معشوق خویش صادقی. بیا که به زیبایی از این امتحان نمره گرفتی، نمره ای بس ارزنده، و این چنین خلیل ما یکی دیگر از آزمایش های ما را با سربلندی و سرفرازی پشت سر نهاد.
آزمون محنت
ای چوپان! می دانی، ما دوستان خویش را به شکل های گوناگون می آزماییم و در ابتلاءها و امتحان های مختلفی گرفتار می سازیم. امتحان های ما هم از نعمت هاست و هم از محنت ها. ابراهیم از برترین دوستان من است که او را به سخت ترین و مشکل ترین امتحان ها متناسب با روزگارش آزمودیم و وی با صلابت و استواری تمام، همه را با موفقیت پیمود و به مقام خلیلی ما رسید.
روزی او را با تبرش به عبادتگاه قوم فرستادیم و وی در عصری که کسی جرئت نمی کرد به نازل ترین بت با چشم حقارت نگاه کند، همه بت ها را با شجاعت درهم شکست و تبر بر دوش بت بزرگ گذاشت و این گونه به خدایان جهل و خرافات تاخت.
روز دیگر در آتش نمرود افکنده شد، ولی چون دست صداقت دوستی به سوی ما دراز کرد و از درگاه ما خارج نشد و حلقه اعتماد و اطمینان و اتصالش را بر آن درگاه محکم نمود، آتش را بر وی گلستان کردیم؛ به شکلی که نمرود مُلحِد زبان به تحسین گشود و ناخودآگاه و بی اختیار گفت: مردم اگر می خواهید در بین معبودها، معبودی را برای عبادت برگزینید، بروید سراغ خدایی که در بزنگاه ها آتش را گلستان می کند.
یک روز ابراهیم را از سرزمین خوش منظر و با اقلیم پرآب و با طراوت بابِل، به سوی بیابانی خشک و بی آب و علف کوچ دادیم. این در حالی بود که وی در این مهاجرت، همسر محبوب خود را با پسرک خردسالش به همراه داشت و ما مأمورش کردیم آنان را در صحرای سوزان حجاز تنها بگذارد و خود به دیار بابل برگردد. ابراهیم به دستور ما، بی چون و چرا لبیک گفت و زن و فرزند را در سرزمین خَشِن و بی آب حجاز تنها گذاشت و فقط به ما دل سپرد و اعتمادش را بر ما افزون ساخت و پنجه امیدش را به دامن ما حلقه زد؛ ولاغیر.
ای شبان! هر کاری که به ابراهیم سپردیم، به خاطر ما به بهترین شکل ممکن انجام داد و خم به ابرو نیاورد. او برای هیچ آزمایشی بر ما منت ننهاد، بلکه نگران بود نکند آن گونه که مرضی ماست، حاصل نشود. خلیل ما از هیچ یک از ابتلا ءها و آزمایش های ما نهراسید و هرگز چون و چرا و اما و اگر بر زبان نیاورد. بلکه با آغوش باز و با آرامش خاطر و اعتماد و اطمینان بی حدّ به استقبال امتحانات ما شتافت و با صلابت و شجاعت کامل همه را پذیرفت و گفت «إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَی رَبِّی سَیهْدِینِی». (صافات: ۹۹)
ای چوپان! آن همه محبت و علاقه ای که از ما در دل ابراهیم بود و خلیل می کوشید هر آن، زنجیره اش را استوارتر کند و صد البته در این راه بسیار موفق بود، سبب شد تصمیم بگیریم وی را به مهم ترین و پر رمز و رازترین امتحان بیازماییم. اما این امتحان، امتحانی بس دشوار و بسیار عجیب بود. آزمونی که قرار بود پیش روی ابراهیم قرار دهیم جانکاه و طاقت فرسا می نمود و با عقل و منطق بشری مطابقت نداشت و در ذهن هیچ اندیشه ای از فرزندان آدم ابوالبشر نمی گنجید.
اما ای چوپان! ما دوستان خویش را که حلقه دوستی شان بر دامن ما آویخته تر و محکم تر باشد و بر صداقت آن استواری و استقامت بیشتری خرج کنند، بیشتر و سخت تر می آزماییم تا این ابتلاء و امتحان «إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِینُ». (صافات: ۱۰۶) باشد برای اهل ایمان.
رؤیای ابراهیم
ساعاتی از نیمه شب گذشته بود و ابراهیم پس از راز و نیاز مفصل شبانه اش به درگاه ما، سرانجام برای ساعتی استراحت به بستر آسایش آرمید و در حالی که ذکر «سبوحٌ قدوسٌ» و وِرد «یا ذِی الْجَلالِ وَ الْإکرام» و «وَ لا حَوْلَ وَلا قُوَهً الّا بِاللهِ العَلِی الْعِظِیمِ» بر لبانش جاری بود، آرام آرام پلک دیدگان الهی بینش سنگین شد و دریچه چشم دنیایی اش را بست و به خوابی خوش و شیرین فرورفت تا فردایی را اگر از عمرش باقی باشد، باز با یاد و نام ما آغاز کند و دوباره در تسبیح و حمد و ثنای ما غرق شود.
هنوز دقایقی از خوابش نگذشته بود که مأمور رؤیا را به سراغش فرستادیم: ای ابراهیم! خدا از تو قربانی می خواهد؛ قربانی ای متفاوت. خدا ذبیحی از تو می خواهد که با آن، میزان دوستی و درجه صداقتت در دوستی را در ترازوی خدا بسنجی و بدین صورت کمال صداقتت در خلیل الرحمان بودن را به درگاهش به اثبات برسانی. ای ابراهیم! این آزمون بس سنگین و شگفت است، اما به هر حال تو مأمور و مختاری به انجام آن. ای ابراهیم! تو مأموریت داری پسرت، اسماعیل را به قربان گاه «مِنا» ببری و در راه خدا قربانی کنی تا هر چه منیت و خودبزرگ بینی در توست، فروریزد.
ای ابراهیم!
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
پیغام بسیار کوتاه و سراسر گویا بود، امّا نوعش بسیار عجیب و فوق العاده طاقت فرسا! حتی تصورش هم مُحال به نظر می رسید؛ تا چه رسد به انجامش. لیکن اگر کار در راه خدا و برای خدا باشد در قاموس ابراهیم واژ ه مُحال وجود ندارد. اصلاً ابراهیم اصطلاح «ناممکن» را برای جلب رضایت خدا به صفحه ذهنش راه نداده تا حالا پاکش کند. او برای اثبات درجه ایمانش در آتش گسترده نمرود فروغلتیده است، مگر می شود برای کسب رضایت معبود چون و چرا کند.
صبحگاهان، هنگامی که خروس سحری جُنبندگان هستی را به تسبیح مَلِک فراخواند تا پیکر از بستر آسایش بَرکنَند، ابراهیم خلیل نیز از خواب برخاست و با آب خنک زمزم ـ چشمه ساری که یادگار قدوم اسماعیل بود ـ سیمای وجود را در وضویی الهی طهارت نمود، و رو به سوی کعبه مقصود به چهار زانوی عبادت نشست. امّا عرق خنکی جبینش را همواره تر نگه داشته بود. با خود می اندیشید چگونه این راز را با پسر نونهالش در میان گذارد. اینک پسر به کمال رسیده بود و سیمای نوجوانی اش آدمی را شیفته خویش می کرد. سیاهی کم رنگی بر لب بالایی اش سبزه می زد و باریکه ای از آن سبزه دل ربا، از بناگوش تا زنخندانش را هم رنگین کرده بود. اینان نشان از حلاوت به ثمر رسیدن نهالی نورس داشت که ما به ابراهیم خلیل در سنین کهولت عطا کرده بودیم.
اما اسماعیل پسر ابراهیم بود و ابراهیم پسرش را خوب می شناخت. پسر و پدر به سعی رفتند. سعی بین صفا و مروه. امروز بر ابراهیم حالتی دیگر حاکم بود و در دلش غوغایی متفاوت و سنگین شور می زد و شوری دیگر در سینه ستبرش غَلَیان می کرد؛ لیکن نه از جنس شک و تردید و ترس و پشیمانی، بلکه غوغایی از آن نظر متفاوت که چگونه در این رهگذار رضایت معشوق را در حدّ اعلای امکان تحصیل نماید. اما اسماعیل با آرامشی شگرف تر از همیشه سعی بین صفا و مروه را با صفایی زایدالوصف، در گامی عقب تر از پدر، هروله می کرد. ادب است دیگر از اسماعی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 