پاورپوینت کامل متن ادبی – عقل ۵۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل متن ادبی – عقل ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل متن ادبی – عقل ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل متن ادبی – عقل ۵۲ اسلاید در PowerPoint :
چلچراغ دانش
سید علی اصغر موسوی
چلچراغ دانشت گرچه فروزان است، هنوز ساحتِ «بقیع» شاهدی آشکار برای غربت تو حتی در زادگاه توست. مولاجان! ای راستگوترین مفسر قرآن، وارث احادیث نبوی صلی الله علیه و آله و معارف علوی؛ چقدر جانکاه است از شهادت گفتن و در سوگ تو نوشتن!
تجربه های زندگی ات را می گریم در دوره هایی که ناچار بودی رخ در رخ طاغوت، شاهد ظلم شان باشی. «امویان» غرق فساد و جنایت و «عباسیان» غرق کبر و خیانت را می گویم که به خورشید علم و تقوایت رشک می بردند. سخن از نامردمانی می گویم که در مکتب درست می نشستند و درباره مقام آسمانی ات سعایت می کردند.
چگونه با دیدن «بقیع» تمام دلم را نگریم؟! وقتی دشمنان خدا هنوز هم تو را در حصار شیطانی خود محصور کرده اند. چگونه به غربتت نیندیشم که فرزندان بوجهل و بولهب، هر روز و هر ساعت خفاشانه به بلندای خورشید ولایت حمله می کنند؛ یاوه می بافند و شکوه معارفت را تاب نمی آورند.
چگونه به اندوه مزارت ننشینم که فرزندان «بدنهاد» معاویه و بوسفیان حتی سایبانش را به تاراج برده اند!
بریده باد دستشان! بریده باد نفسشان که با نشخوار کردن حرف «شیاطین»، هر روز به آزار فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله می پردازند! چقدر آفتاب نامتان گرمابخش است، وقتی به آسمان «بقیع» می نگرم. امام بزرگوار من، یا جعفر بن محمد، ای صادق آل الله؛ چگونه مقام شما را، نام شما را، شرافت خاندان شما را با دیگران به مقایسه بنشینم! مقام ولایی شما کجا و فرزندان طاغوت کجا؟!
اَلسَّلامُ عَلَیکم یا اَهْلَ بَیتِ النُّبُوَّهِ وَ مَعْدِن الرِّسالَهُ وَ مَهْبَط الْوَحْی…
هنوز بعد از صدها سال، غربت شهادت بر دل ما «شیعیان» سنگینی می کند و آسمان دل ابری ما به «گریه» می خواند.
هنوز هم کوچه های مدینه به یاد «محله بنی هاشم» داغدار است. هنوز هم مسجدالنبی اندوهگین غربت فاطمه علیها السلام است. هنوز هم عطر قدم هایت از حریم حرم رسول الله می آید.
اگر نبود وسعت «علم» تو، شریعت پیامبر صلی الله علیه و آله را مشرکان «بنی امیه و بنی عباس» به یغما برده بودند. اگر نبود ترجمان معارف ولایی ات، دین فروشان بازار مکاره، شکوه قرآن را خدشه دار می کردند.
اگر نبود آیین یکتاپرستی ات، فرزندان لات و عُزی و هُبل، پیرایه بر شریعت نبوی می بستند.
بلند باد نامت در تمام افق های عالم، که سرافرازی امروز اسلام، از زحمات دیروز توست و سرافرازی فردای اسلام در سایه ولایت خدایی ات خواهد بود، ان شاءالله!
((
مولاجان!
گرچه در مدینه نیستیم، گرچه غربت «بقیع» را از دوردست ها به اندوه نشسته ایم، گرچه زیارتت را به سودای دل سپرده ایم، هرچند غبار مزارت را به باران اشک ها شسته ایم، شاهد باش که خداوند ذی الجلال نیز شاهد است ما دل به مهر شما اهل بیت بسته و در سایه ولایت شما نشسته ایم. همان ولایتی که اجداد بزرگوارت علیهم السلام نیز، سر و سامان به راهش دادند، شهید شدند و هستی شان را فرزندان شیطان به یغما بردند.
مولاجان!
دعایمان کن که در عصر پریشانی ها قرار گرفته ایم! دعایمان کن پاسدار معارف الهی شما باشیم. دعایمان کن تا مذهب «ولایت» و مکتب «امامیه» را پیروانی شایسته باشیم؛ اکنون که داغدار سوگ جانکاه توایم؛ اکنون که داغ شهادتت را همچون نگاه غریبانه بقیع بر دل داریم؛ اکنون که جز آه بر لب و اندوه در دل، اشک در چشم و ناله بر زبان هدیه ای به پیشگاه آسمانی ات نداریم، سوگواری ما را نیز همچون سوگواری ملائک بر مزارت بپذیر.
داستان
جایت را به من بده
زینب علیزاده لوشابی
صدای مؤذن کوچه را پرکرده بود. امام از اسب پیاده شد و افسار آن را به من سپرد. افسار اسب را گرفتم و جلو درِ مسجد ایستادم. امام کفش هایش را درآورد و وارد مسجد شد. زیر سایه دیوار مسجد به انتظار ایستادم تا امام نمازش را تمام کند. هنوز نماز تمام نشده بود که دیدم چند نفر به مسجد نزدیک شدند. از لباس هایشان معلوم بود مال این طرف ها نیستند. با زبان فارسی با هم حرف می زدند. یکی از آنها را شناختم. مردی خراسانی بود که چند باری او را در خانه امام دیده بودم. او در حالی که به من اشاره می کرد آهسته به همراهانش چیزی گفت. یکی از آنها جلو آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم. گفت: ای غلام! شنیده ام که تو مسئول نگهداری از اسب امام صادق هستی و وقتی که ایشان به مسجد می رود تو اسبش را برایش نگه می داری تا از مسجد برگردد.
گفتم: درست شنیده ای. الآن هم منتظرم تا ایشان از مسجد برگردد و با هم به خانه برگردیم.
مرد خراسانی گفت: دوست داری ثروت فراوانی به دست بیاوری و از این کار راحت شوی؟
گفتم: من هم مثل همه پول را دوست دارم.
گفت: من ثروت بسیاری دارم. تو پیش آقایت امام صادق علیه السلام برو و از او خواهش کن که کار تو را به من بسپارد، در عوض من هم پول و شغل خوبی به تو می دهم.
کمی فکر کردم و گفتم: پیشنهاد خوبی است. من با امام سخن می گویم تا قبول کند شما به جای من غلام او باشید.
مرد خراسانی افسار اسب امام را گرفت و گفت: همین الآن داخل مسجد برو و اگر امام نمازش تمام شده با ایشان گفت وگو کن. وارد مسجد شدم. نماز تمام شده بود اما امام هنوز سر سجاده نشسته بود. وقتی دید کنارش ایستاده ام سرش را برگرداند و نگاهم کرد. گفتم: اجازه هست سخنی بگویم؟
امام فرمود: بگو.
گفتم: می دانید که مدتی طولانی است در خدمت شما هستم. پس از این مدت اگر خداوند بخواهد خیری به من برساند شما مانع آن می شوید؟
امام گفت: نه.
گفت وگویم با مرد خراسانی و پیشنهاد او را برای امام تعریف کردم.
امام گفت: اگر تو دیگر میل نداری به من خدمت کنی و آن مرد دوست دارد جای تو را بگیرد من هم می پذیرم.
با شنیدن این حرف خوشحال شدم و خواستم به طرف در مسجد بروم که امام صدایم زد و گفت: به پاس این مدت طولانی که به من خدمت کرده ای می خواهم تو را نصیحت کنم. وقتی حرف هایم را شنیدی آن وقت مختاری که به حرفم عمل بکنی یا نه.
گفتم: بفرمایید گوش می کنم.
گفت: وقتی که روز قیامت فرا برسد، رسول خدا به نورالله می چسبد و امیرالمؤمنان هم به رسول خدا و امامان دیگر به شیعیان ما هم به به ما می آویزند و به جایی می روند که ما وارد شویم.
وقتی این حرف را شنیدم خم شدم و دست امام را بوسیدم و گفتم: نزدیک بود فیض بزرگی را از دست بدهم. من از اینجا تکان نمی خورم و تا زنده ام در خدمت شما خواهم بود. من آخرت را به دنیا ترجیح می دهم.
این را گفتم و از مسجد بیرون آمدم. مرد خراسانی نگاهم کرد و گفت: چه شد؟
گفتم: امام پذیرفت اما من پیشنهادت را قبول نمی کنم.
مرد خراسانی با تعجب گفت: چرا؟ تو که پیشنهاد من را پذیرفته بودی.
حرف های امام را برای او نقل کردم. مرد خراسانی سرش را پایین انداخت. دستش را گرفتم و گفتم: بیا با هم پیش امام برویم.
منبع: زندگی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام گزیده ای از منتهی الآمال محدث قمی، به کوشش رضا استادی. صص ۷۱ ـ ۷۲.
چشمه جوشان علم
قربان صحرائی چاله سرائی
نام و نشانم را نپرسید
از روزگاری بسیار دور آمده بود. لبان خشکیده و چهره تکیده اش نشان از خستگی بسیاری داشت. گویی هزاران فرسخ راه را بی وقفه پیموده بود.
غریب بود. دِشداشِه عربی به تن داشت و عِقار بادیه نشینی بر سر. بوی کهنگی از دشداشه کرباسِ گَردگرفته اش به مشام می رسید. سیمای سیاچُرده و آفتاب زده اش حسّ کنجکاوی آدم را بر می انگیخت؛ این کیست و از کجا آمده؟
زیر سایه درخت نشست و با پشت دستش عرق از پیشانی زدود و آبی طلب کرد. وزش نسیم لبه چفیه اش را تکان می داد. گویی از خنکی آن احساس خوشایندی دارد.
کمی که آرام گرفت و نفسی تازه کرد، اطراف خویش را خوب ورانداز نمود. همه چیز برایش تازه و غریب و ناآشنا بود. پس از اندکی تأمل، نگاه نگرانش را به آن دوردست ها دوخت. گویی با آن محیط و فضا نامأنوس بود.
سکوتی مبهم حکم فرما بود. از نگاه ها خواند که پرسش های بسیاری در ذهن ها می چرخد.
مهلت به پرسش نداد. خود زبان به سخن گشود:
مَپرسید کی ام و نام و نشانم چیست؛ همین قدر بدانید
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 