پاورپوینت کامل پیامبر (متن ادبی – شعر – داستان ) ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پیامبر (متن ادبی – شعر – داستان ) ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیامبر (متن ادبی – شعر – داستان ) ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پیامبر (متن ادبی – شعر – داستان ) ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

متن ادبی

سودابه مهیجی

کوچ بهار

چگونه اکنون برگ ها نریزند در پاییز دل‎بستگی‎ها؟ مگر می‎شود پس از سفر تو، بهار را باور داشت؟ وقتی تو از این خاک رخت بر بسته ای، مگر می شود کوچه هایش را مثل قبل، امیدوارانه عبور کرد؟ تفسیری ندارد این رحلت بی تردید، جز پایان عمر ستاره ها که دیگر در غیاب تو، انگیزه سوسو زدن در شب های یتیمان را ندارند. تو که حامی حتی گنجشک ها و غنچه ها بودی، اکنون نیستی. پس خاک هر قدر بخواهد از رویاندن گل های امید مضایقه خواهد کرد و هیچ کس نمی تواند جهان را برای مهربان بودن با زندگی مجاب کند.

اکنون تشییع تو نیست؛ تشییع عشق و امید است و انسان در سوگ تو باید خود را تشییع کند، که تنها شده و ستون استوار آفرینش را برای تکیه خویش کم دارد. پس ما در این روز کبود به استقبال مرگ خویش می‎رویم. تو که در آسمان ها به نظاره اندوه ما نشسته ای، دعا کن بی تو تابِ بودن داشته باشیم. چقدر قد راست کردن زیر تابوت تو دشوار است.

مردی که شبیه سلام آشتی و افتخار بود؛ مردی که از نفس هایش گره تمام رنج ها گشوده می‎شد، همان کسی بود که یک تنه به تمام دروغ ها و اصرار های کفر «نه» گفته بود و برای تمام خواهش های هدایت پاسخ آری داشت. میراث لبخندش همین آیین زلالیا ست که راه و رسم همسایگی با آسمان را به زمین آموخته. از دستانش تا ملکوت، از چشمش تا باران رحمت، از دامانش تا غفران ابدی هیچ فاصله ای نبود. فرق داشت با همه ادعاهای نامعصوم. فرق داشت با همه دانش های پر خطا. خبردار بود از همه حوادث پی در پی. برابر بود با تمام ارتفاعات وحی. معجزاتش رنگ باورهای ابدی داشت. اعتنایش به انسان، بوی صلاح داشت و تمام وجودش تبلور حیات بی اشتباه بود.

همیشه سخنش را با مهر آغاز و صلاتش را به نیت خاکساری ادا می کرد. دعای شکوهمندش برای انسان رهایی از دروغ بود. آرزوی مکررش برای زندگی، مرگ خرافه بود. حق بود، اما برای خود هیچ نمی خواست.صراط مستقیم بود، اما کسی را به سوی خویش وادار نمی‎کرد. در شب های همیشه بیدار عمرش، جز خواب آرام برای کودکان و رستگاری نزدیک برای مردان و زنان نخواست. قداست عطر و زجاج تأنیث و جمال نماز را خوب می دانست.

تو که در سایه سار نامت خود را پیدا کرده ام؛ تو که در ظلّ آیین حضورت مکتب بودنم را دانسته ام، در تمام عمر از صلوات نام تو روییده ام و کنار دیوار حاجت به شوق شفاعت تو تکیه داده ام. قصر آسمانی تو از من دور است، ولی دریغ نیست. می دانم. قفل درهای افلاک را با عطر نامت به روی خود گشوده ام. اکنون برایم شاخه گلی از صلح بفرست تا ایمان مرا در نقطه تأکید بنشاند ومرا به ادامه مسلمانی بی هراس باور دهد.در این روزهای فرسودگی زمین تو اگر همسایه بشر بودی، آسمان تکه تکه بر سر مردمان آوار نمی شد.

من تشنه آن آب حیاتی که تویی

مدهوش شراب صلواتی که تویی

بیراهه و راه را نمی دانم هیچ

مؤمن شده ام به آن صراطی که تویی

داستان

بدرود جان جهان

(داستانک هایی از زندگی رسول خاتم صلی الله علیه و آله )

به کوشش: محمود سوری

درآمد

مدینه

، رسول رحمت را از دست داده است و مکه توحید، محور وحدت را. اینک، خدای سبحان، رسول عزّت آفرین را به جوار خویش برده و امت در سوگ آن پدر، یتیم شده است. آری، رابطه وحی، میان آسمان و زمین، و خدا و بشر قطع شده، ولی حضرت رسول صلی الله علیه و آله همیشه زنده است؛ در اذانی که مؤذّن فریاد برمی آورد و در تشهدی که نمازگزار می خواند.

در این نوشته کوتاه، به داستان هایی از زندگی آن رحمت عالمیان، برگرفته از کتاب آفتاب آخرین نوشته مهدی قزلی می پردازیم.

(۱)

عرب بیابانگرد، آوازه محمد را شنیده بود. حالا آمده بود پیشش که چیزی بگوید یا بپرسد. او را که دید، زبانش بند آمد.

محمد جلو رفت و او را در آغوش کشید. فرمود: راحت باش! من پادشاه نیستم. من پسر زنی هستم که با دست خودش شیر بز می دوشید. مثل برادر تو هستم؛ راحت باش.

در این هنگام، زبان مرد باز شد.

(۲)

داشت می رفت برای نماز جماعت. یک نفر جلویش را گرفت؛ یک یهودی. گفت: از تو طلب دارم.

محمد فرمود: طلبکار نیستی؛ حالا هم که پولی همراهم نیست.

یهودی اصرار کرد؛ محمد امتناع. آن قدر که با محمد گلاویز شد. عبای محمد را پیچیده بود دور گلویش؛ آن قدر فشار داده بود که صورتش قرمز شده بود.

مردم که دیده بودند محمد دیر کرده، آمده بودند دنبالش. دیدندش؛ با یهودی. خواستند جواب بی ادبی اش را بدهند که محمد فرمود: کاری نداشته باشید. خودم می دانم با رفیقم چه بکنم.

یهودی خجالت کشید. فهمید این تحمل، تحملِ پیامبرانه است. در جا گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله.

بعد با هم رفتند برای نماز جماعت.

(۳)

دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.

گفتند: از شما بعید است؛ نماز دیر شد.

رو به بچه کرد و فرمود: شترت را با چند گردو عوض می کنی؟

بچه چیزی گفت.

فرمود: بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.

کودک می خندید؛ پیامبر هم.

(۴)

پسرش که مرد، گریه کرد؛ زیاد.

گفتند: چرا گریه می کنی؟ مگر خودت نفرمودی برای مرده ها گریه نکنید؟

فرمود: گریه ام از سر دل سوزی و ترحم است؛ نه گله و شکایت از خدا.

یک دفعه خورشید گرفت و کسوف شد.

گفتند: ببینید! خورشید هم در مرگ پسر پیامبر گرفت.

فرمود: خورشید و ماه نشانه قدرت خدا هستند. برای مرگ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.