پاورپوینت کامل تاسوعا و عاشورا ( متن ادبی – شعر – داستان) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تاسوعا و عاشورا ( متن ادبی – شعر – داستان) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تاسوعا و عاشورا ( متن ادبی – شعر – داستان) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تاسوعا و عاشورا ( متن ادبی – شعر – داستان) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

متن ادبی

پابه پای صحابه خورشید

رقیه ندیری

خوشحالم سلمان. بیش از فتح بَلَنجر خوشحالم. یادت می آید آن روز را؟ وقتی فتح نصیب‎مان شد و غنیمت به دست آوردیم، پرسیدی خوشحال‎اید؟ و ما که سر از پا نمی‎شناختیم، پاسخ دادیم: چگونه شاد نباشیم به این فتح بزرگ و این غنایم فراوان؟ گفتی: وقتی سید جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله را دریافتید، به جنگ در رکاب او بیشتر شاد خواهید شد.

تو بعد آن طولی نکشید که ما را به خدا سپردی و سفر آخرت کردی. خداوند به تو پاداش خیر دهد! ارزش بعضی حرف ها با گذشت روزگار معلوم می شود. آن روز ما فقط راوی این بشارت بودیم و بعد مدتی هم آن را از خاطر بردیم. اما امروز خوشحالم به شنیدن آن بشارت و این حال که اکنون دارم.

نمی‎دانم تو علم بلایا و منایا را از که آموخته بودی. از رسول خدا صلی الله علیه و آله؟ یا از علی علیه السلام؟ من اما هم در زمان پیامبر سرم به کار خودم گرم بود و هم در زمان خلفای بعد. با این حال، مردی عادی و بی تفاوت به هر چه پیش آمد نبودم. به جنگ ها می رفتم و می کوشیدم برای پیروزی سپاه اسلام. یکی همان جنگ بلنجر که با هم رفته بودیم و تو آن بشارت بزرگ را به ما دادی.

بعد مرگ عثمان با علی علیه السلام نبودم. علیه او هم کاری نمی کردم. دل‎چرکین بودم از قاتلان خلیفه و بر آن بودم که علی علیه السلام هم در این قتل سهمی دارد. نمی خواستم مقابل دید علی علیه السلام باشم که خلیفه بود. خانه و زندگی ام را به کوفه برده بودم؛ شهر ماجراها و دسیسه‎ها؛ شهر هر روز به سازی و آهنگی.

نه در سیاست خلفا دخیل بودم و نه در نبرد ها. سود و زیانی به من نداشت مرگ معاویه و خلافت یزید و مخالفت حسین علیه السلام با یزید. من کار خود می کردم. امسال هم با همسر و نزدیکان به سفر حج رفته بودم. حسین علیه السلام هم آنجا بود، با اهل بیتش. می گفتند از دست ولید و بیعت با یزید گریخته و به حرم امن الهی پناه آورده. مردم مکه و عمره گزاران همه به دیدارش می آمدند. ابن زبیر هم مجاور کعبه بود، مدام ایستاده به عبادت. گاه هر روز و گاه دو روز یک بار به دیدار حسین علیه السلام می رفت، ولی بودن حسین علیه السلام در مکه خوشایند او نبود؛ چرا که مردم با بودن حسین علیه السلام به ابن زبیر بها نمی‎دادند و با او بیعت نمی کردند.

هر روز خبری تازه از کوفه و شام می آمد. کسانی که به زیارت خانه خدا آمده بودند، اوضاع متشنج مکه را به خوبی درک می کردند. می دانستند پسر پیامبر نمی خواهد با یزید بیعت کند و این اتفاق به یزید خوش نمی آید. یک روز خبر آوردند که عمرو بن سعید بن عاص با سپاهی انبوه به مکه نزدیک می شود. هشت روز از ذیحجه گذشته بود که او و سپاهش داخل شهر آمدند. امام که احرام بسته بود، بی درنگ به طواف خانه رفت. بعد سعی صفا و مروه کرد و سپس عمل تقصیر را به جای آورد و از احرام بیرون آمد و بار سفر بست. می گفتند: عمرو بن سعید از طرف یزید آمده به جنگ حسین علیه السلام و حسین علیه السلام خوش ندارد خونی در حرم ریخته شود.

او که رفت، پسر زیبر نفسی راحت کشید و یارانی گرد هم آورد و ما حج را به پایان بردیم و به سمت کوفه روان شدیم. در راه خوش نداشتم با حسین علیه السلام در یک منزل اتراق کنیم. وقتی او بار می بست تا برود، ما بار می افکندیم برای اقامت. خوش نداشتم ببینمش. می ترسیدم او از من یاری بخواهد و من جواب رد بدهم به او و نزد پیغمبر شرمگین باشم از این جواب. می دانستم یزید او را رها نخواهد کرد و جنگی نابرابر به راه خواهد افتاد.

این روال سفر بود تا «زرود» که آبادی بود و آب داشت. من و او با هم خیمه زدیم. او در یک گوشه از صحرا و من در گوشه ای دیگر. به غذا خوردن نشسته بودیم که سفیرش آمد و پیغام آورد که حسین بن علی علیه السلام تو را می خواند. لقمه از دست‎مان افتاد و حیرت کردیم. دلهم، همسرم وقتی چنین دید، خون غیرتش به جوش آمد و گفت: سبحان الله! فرزند زاده پیغمبر پی ات فرستاده و تو هنوز نشسته ای؟ برو حرف هایش را بشنو و بازگرد.

رفتم، اما پای رفتنم لنگ بود. تا رسیدم بر در خیمه اش، نگاهم که به سیمایش افتاد، آن روز های با پیغمبر بودنش به خاطرم آمد که جدش چه نوازش ها می کرد او و برادرش حسن علیه السلام را. یادم آمد سفارش های رسول را که اینان دو ریحانه من اند. یادم آمد که می گفت: حسین علیه السلام از من است و من از حسین علیه السلام ام. انگار خود رسول خدا صلی الله علیه و آله پیش رویم ایستاده بود و مرا به داخل خیمه فرامی خواند. حسین علیه السلام آن روز های خوب مدینه را برایم زنده کرده بود و خودش پیش رویم ایستاده بود به مهمان نوازی.

وقتی به خیمه ام برگشتم و یاران، چهره گل انداخته ام را دیدند و دانستند من به حسین علیه السلام دست دوستی داده ام، حیرت کردند. دلهم را طلاق گفتم و اموالش را دادم و او را با پسرعمو هایش به دیار پدری اش روانه کردم تا از این جنگ آسیبی به وی نرسد و خواستم از یاران که خیمه ها را برکنند و در مجاورت حسین علیه السلام علم‎شان کنند.

از آن روز بود که یار و هم کلام فرزند زاده پیغمبر شدم. من و تو در هر چیزی که متفاوت باشیم، در این اهل بیت بودن‎مان مشترکیم. تو از اهل بیتی به استناد گفته رسول خدا صلی الله علیه و آله و من و یاران حسین علیه السلام از اهل بیت اوییم در وفای به عهدمان.

آه سلمان! کاش بودی. اگر تو بودی، شاید کسانی که تو را می شناختند و می دانستند از اهل بیتی، پسر پیغمبرشان را این چنین در کربلا زمینگیر نمی کردند. تو اگر بودی در سپاه حسین علیه السلام ما این قدر تنها و بی یار نبودیم. افرادی هم شاید از تو شرم می کردند.

می دانی که جنگ قوانین خودش را دارد. اما همیشه یک سپاه از قوانین موجود سر باز می زند. همیشه لشکری که زورش می چربد، قوانین را به نفع خود تغییر می دهد و از راه های نا مشروع فاصله خود را تا پیروزی کم می کند.

صحرا پر از سپاه کفر بود. اگر نیم آنها هم می آمدند، باز در مقابل ما لشکری بزرگ به حساب می آمدند. اما این را نباید از یاد برد که ابن زیاد می دانست زیاد نیستند کسانی که از دل و جان بخواهند دست به خون پسر پیغمبر بیالایند. او می دانست بسیاری از افرادی که در جنگ حضور دارند، به طمع جایزه آمده اند، ولی ما جان‎مان را در دست گرفته بودیم و با دل و جان از پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله حمایت می کردیم.

شب قبل از جنگ حسین علیه السلام دستور داده بود دور تا دور خیمه ها خندقی عمیق حفر کنیم و روز جنگ آتش ریخته بودیم در خندق که کسی نتواند از پشت خیمه ها به ما حمله کند و با سپاه ابن زیاد از یک جهت رو به رو باشیم.

من فرمانده میمنه سپاه بودم و حبیب مظاهر امیر میسره. تا نیمروز سخت جنگیدیم. خیمه ها را نزدیک یکدیگر زده بودیم تا دشمن نتواند از میان‎شان عبور کند. وقتی عمر سعد دید از یک جهت کارش پیش نمی رود، مردانی را فرستاد تا خیمه های حسین علیه السلام را برکنند و از میان‎شان بر ما یورش بیاورند. ما سه تن، چهار تن در میان خیمه ها ایستاده بودیم و حمله آنها را دفع می کردیم. یا آنها را می کشتیم یا تیر می انداختیم یا اسب‎شان را پی می کردیم. باز هم وقتی کار عمر سعد پیش نرفت، فرمان داد خیمه ها را آتش بزنند. حسین علیه السلام گفت: بگذارید خیمه ها را بسوزانند؛ چون نمی توانند از آتش بگذرند و به ما یورش بیاورند. شمر یورش آورد و نیزه بر خرگاه حسین علیه السلام فرو برد که آتش بیاورید تا این خیمه را با اهلش بسوزانم.

آری سلمان. ماجرای خانه دختر پیغمبر را حتماً در خاطر داری. شمر این بار به کسوت آنهایی در آمده بود که می خواستند علی علیه السلام را به بیعت ببرند و فاطمه علیها السلام را بین در و دیوار مجروح کرده بودند.

زن ها شیون کنان بیرون دویدند. حسین علیه السلام فریاد زد: ای پسر ذی الجوشن، آتش می خواهی تا سراپرده اهل مرا بسوزانی؟ خداوند تو را بسوزاند!

فردی از لشکر کفر آمد که شمر را از این کار باز دارد. نامش حمید بن مسلم بود. شمر اما به حرف او بها نداد و پیش تر آمد. شبث وقتی دید شمر در کارش مصمم است، پیش آمد و به او گفت: کاری بد تر از کار تو ندیده ام و سخنی زشت تر از حرف تو نشنیده ام. آیا می خواهی زن ها را بترسانی؟ شمر از او حیا کرد و بازگشت. من و ده تن از اصحاب بر آنها تاختیم و از خیمه ها دورشان کردیم. وقتی ابا غره ضبابی را کشتیم که از یاران شمر بود، دیگران ترسیدند و از ما دور شدند. وقتی خاطرم از جهت خیمه ها آسوده شد، اذن رفتن به میدان خواستم.

انگار در غزوه های پیغمبر می جنگیدم. در غزوه ای مانند احد. مثل کسان اندکی که برای حفظ جان پیغمبر از زندگی دست شسته بودند. روزگار گاهی تکرار می شود سلمان. مانند همان روز بود حسین علیه السلام؛ با این فرق که آب فرات را نیز از ما دریغ کرده بودند.

روایت طرمّاح بن عدی

رقیه ندیری

کاش مادر مرا نزاده بود. کاش پیش از این مرده بودم و یادم درخاطر ها نمانده بود. من همانم که به معاویه فخر فروختم که مؤمن هستم و او منافقی بیش نیست. همان هستم که با شمشیر زبانم زخم بر جگر او زدم و از او جایزه ای فراوان گرفتم و با سربلندی به خدمت امیرمؤمنان رسیدم. اما کدام مؤمن؟ مؤمن آنهایی بودند که راه را تا آخر رفتند. من در راه مانده ام. در مانده ام. زمینگیر لقمه ای نانم. باید هم این قدر خوار می شدم. باید فرقی باشد بین من و آن پاک باختگان. آنها که بهانه زن و فرزند نیاوردند، آنها که از نیمه راه باز نگشتند، آنها که به عهدشان پایبند بودند.

کاش فرزندانم از گرسنگی می مردند. چه نیازشان بود به آذوقه ای که من به همراه داشتم. کاش حسین ما را از دست حر آزاد نمی کرد که اینان یاران من اند و مانند کسانی هستند که از مدینه با من همراه اند. آن وقت یا حر یا ابن زیاد مرا گردن می زدند و من به این ذلت گرفتار نمی شدم. خوشا به سعادتت نافع بن هلال! تو و دوستانت مرا راه بلد خود کردید ومن شما را از کوفه و از بیراهه ها به عذیبُ الهجانات رساندم؛ همین جا که کاش زمینش مرا ببلعد و از آسمانش آتش بر سرم آوار شود.

بیش از این نشد عجله کنم. بار شتر را بر زمین گذاشتم و بار سفر آخرت بستم و راه افتادم. روزها و پاسی از شب ها اسب تاختم تا برسم به او و مانند جنگ هایی که در رکاب پدرش علی بودم، برایش شمشیر بزنم. اما دریغ! گمان می کردم باخود که سفرم رفتن تا شهادت است؛ نه سفر حقارت و روسیاهی، که ما طایفه «طی» پیمان شکن نیستیم.

حجر بن عدی که او را در کوفه شهید کردند، برادر من است. ما خاندان حاتم طایی خود را به دنیا نمی فروشیم، ولی من خود را به آذوقه ای اندک فروختم. گفتم بار را بر در خانه می گذارم، بر اسب می نشینم و بازمی گردم. چه می دانستم بخت و اقبال یارم نیست. چه می دانستم شیطان بر بار آذوقه ام سوار است و مرا به سمت خواری و روسیاهی می راند.

عذیبُ الهجانات؛ تو همان مکانی هستی که من با او برای چند روز وداع کردم. کاش امروز همان روز بود که حسین، من و همراهانم را از چنگ حر رهانید و مقدم مان را گرامی داشت.

از حال و روز مردم کوفه پرسید و من به او گفتم امیر، اشراف را با رشوه های فراوان فریب داده و دل مردم عادی با توست و شمشیر ها شان فردا بر ضد تو از غلاف بیرون خواهد آمد. دریغ! آن روز خودم را یار می دانستم و اکنون از اغیارم و از او دور افتاده ام.

کاش اکنون آن ساعتی بود که نافع بن هلال برای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله از سرگذشت قیس می گفت که چگونه بر منبر رفت و چگونه امیر کوفه و شام را لعن کرد و مردم را به یاری حسین علیه السلام خواند. فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله وقتی شنید او را هم شهید کرده اند، نتوانست خودداری کند و از درد گریست.

دریغ از آن روز که می خواستم او را از رفتن به کوفه بازدارم و به سمت ایل و تبار خود ببرمش که نپذیرفت. به او گفتم: اهل قبیله ما بسیارند و جنگاورانی بنام در میان شان هست. تا آنها زنده اند، نمی گذارند دست ابن زیاد و سپاهش به تو برسد. منطقه کوهستانی «اجاء» را به او یادآوری کردم و گفتم: خدا می داند این منطقه در طول سالیان متمادی ما را از گزند حوادث و شرّ ملوک غَسّان و سلاطین حمیر و نعمان بن منذر محافظت کرده و کسی در آن منطقه نتوانسته ما را خوار و ضعیف کند. برای من و قبیله ام دعاهای خیر کرد وفرمود: من و حر بن یزید ریاحی با هم عهد و پیمانی داریم که نمی خواهم آن را زیر پا بگذارم. گفتم: پس آذوقه را به خانه می رسانم و بازمی گردم. مانع رفتنم نشد.

حالا تا زنده ام این ننگ بر دامنم خواهد بود. طرّماح بن عدی باشی و دستت از دامان اماممت بریده باشد و او با یارانی بسیار اندک در چنگال سگان و شغالانی بسیار انبوه به شهادت رسیده باشد. او را بر شریعه فرات لب تشنه ذبح کرده باشند و تو محکوم باشی هر روز آب بنوشی. فرزندانش را به اسارت گرفته باشند و فرزندان تو سیر سر بر بالین بگذارند. کاش پیش از این مرده بودی طرّماح، کاش مادر تو را نزاده بود!

روایت نعیم بن عجلان

رقیه ندیری

کجایند آنها که مرا شماتت می کردند؟ بیایید و ببینید کجا ایستاده ام. در کدام سو جنگ و به نفع چه کسی شمشیر از غلاف بیرون کشیده ام. فکر می کردید من هم مانند دیگران دین به دنیا می فروشم؟ فکر می کردید من هم جوان مردی ام را به ابن زیاد باخته ام؟ چه حرف ها که به من نزدید. گذشته برادران و خودت را تباه نکن. تو هم به لشکر عمر سعد پیوسته ای؟ با امیر بر سر چه جایزه ای به توافق رسیدید. حتم دارم نعیم چند سر را با هم به کوفه خواهد آورد و پاداشی کلان خواهد گرفت. نمی‎دانستید حرف هاتان چه خنجری بر جانم فرومی کرد و چه زخمی بر قلبم می نشاند.

شما همیشه بیش از یک قدمی تان را نمی بینید. آن وقت که نعمان امیر کوفه بود، مانند زن باردار هوس کردید امامی داشته باشید و او به امورتان سامان دهد. وقتی هم عبیدالله به دیارتان آمد و شهر و همه راه هایش به سمت حسین علیه السلام را بست، دست روی دست گذاشتید که دیگر تمام شد. راه ها پر از مأموران ابن زیاد است و نمی شود به یاری حسین علیه السلام رفت.

شما هیچ وقت مرد میدان حق نبوده اید. وقتی کار به جای باریک می رسد، پیمان می شکنید و بعد مانند زن فرزند مرده به زاری می نشینید. شما حسین علیه السلام را برای راحتی خود می خواستید. می خواستید بیاید و زندگی تان را آباد کند به فقیران‎تان برسد و امنیت و آرامش را برای‎تان به ارمغان آورد. اما همه اینها در گرو این بود که در ابتدا خودتان را به زحمت بیندازید و در رکابش بجنگید. شما جوان‎مردی تان را به ابن زیاد فروختید.

نگاه کنید مرا. پسر عجلانم. نعیم. برادر نضر و نعمان. ما سه تن را حتما یادتان هست در صفین که برای علی علیه السلام شمشیر می زدیم. برادرانم به دیار باقی رفته اند و من به جای آنها با شما خواهم جنگید. نیروی سه تن در بازوان من است.

راهی جز لشکر شما کوفیان عهد شکن به سمت حسین علیه السلام نمانده بود. گفتم با این کار، هم شما را به ریشخند بگیرم و هم به کوفیان بیاموزم که همیشه راهی هست. در سپاه کفر به سمت حق رفتن لذتی شگرف دارد. نمی توانستم رازم را حتی با یکی تان در میان بگذارم؛ چون می دانستم با مردم کوفه راز نباید گفت. می دانستم راز در کوفه زود تر از آنچه فکرش را بکنی، برملا می شود؛ وگرنه، شاید چند تن از شما را هم با خود همراه می کردم.

روایت نعیم بن عجلان

رقیه ندیری

کجایند آنها که مرا شماتت می کردند؟ بیایید و ببینید کجا ایستاده ام. در کدام سو جنگ و به نفع چه کسی شمشیر از غلاف بیرون کشیده ام. فکر می کردید من هم مانند دیگران دین به دنیا می فروشم؟ فکر می کردید من هم جوان مردی ام را به ابن زیاد باخته ام؟ چه حرف ها که به من نزدید. گذشته برادران و خودت را تباه نکن. تو هم به لشکر عمر سعد پیوسته ای؟ با امیر بر سر چه جایزه ای به توافق رسیدید. حتم دارم نعیم چند سر را با هم به کوفه خواهد آورد و پاداشی کلان خواهد گرفت. نمی‎دانستید حرف هاتان چه خنجری بر جانم فرومی کرد و چه زخمی بر قلبم می نشاند.

شما همیشه بیش از یک قدمی تان را نمی بینید. آن وقت که نعمان امیر کوفه بود، مانند زن باردار هوس کردید امامی داشته باشید و او به امورتان سامان دهد. وقتی هم عبیدالله به دیارتان آمد و شهر و همه راه هایش به سمت حسین علیه السلام را بست، دست روی دست گذاشتید که دیگر تمام شد. راه ها پر از مأموران ابن زیاد است و نمی شود به یاری حسین علیه السلام رفت.

شما هیچ وقت مرد میدان حق نبوده اید. وقتی کار به جای باریک می رسد، پیمان می شکنید و بعد مانند زن فرزند مرده به زاری می نشینید. شما حسین علیه السلام را برای راحتی خود می خواستید. می خواستید بیاید و زندگی تان را آباد کند به فقیران‎تان برسد و امنیت و آرامش را برای‎تان به ارمغان آورد. اما همه اینها در گرو این بود که در ابتدا خودتان را به زحمت بیندازید و در رکابش بجنگید. شما جوان‎مردی تان را به ابن زیاد فروختید.

نگاه کنید مرا. پسر عجلانم. نعیم. برادر نضر و نعمان. ما سه تن را حتما یادتان هست در صفین که برای علی علیه السلام شمشیر می زدیم. برادرانم به دیار باقی رفته اند و من به جای آنها با شما خواهم جنگید. نیروی سه تن در بازوان من است.

راهی جز لشکر شما کوفیان عهد شکن به سمت حسین علیه السلام نمانده بود. گفتم با این کار، هم شما را به ریشخند بگیرم و هم به کوفیان بیاموزم که همیشه راهی هست. در سپاه کفر به سمت حق رفتن لذتی شگرف دارد. نمی توانستم رازم را حتی با یکی تان در میان بگذارم؛ چون می دانستم با مردم کوفه راز نباید گفت. می دانستم راز در کوفه زود تر از آنچه فکرش را بکنی، برملا می شود؛ وگرنه، شاید چند تن از شما را هم با خود همراه می کردم.

روایت حر

رقیه ندیری

امیر کوفه از میان آن همه مرد جنگی، مرا برگزیده بود. حکم فرماندهی هزار سوار و پیاده را که به دستم داد، دلم لرزید. شجاع ترین جنگجوی کوفه گویا آن روز در چنگ تقدیر طلسم شده بود. با خود گفتم هر چند به هر چه بادا باد نمی شود رفت، ولی چاره ای نیست. امیران شام و کوفه تشنه خون اند. اگر جز این بود، هرگز دست بیعت به یزید نمی دادم. ارج و قرب من در این شهر بیشتر از مُسلم و هانی نیست؛ هر چند حر بن یزید بن ناجیه باشم از بنی تمیم و مال و مقامی و مرتبه ای داشته باشم بین مردم. این مردم که من دیده ام، برای اینکه خود را برهان اند، حتی حاضر می شوند فرزندان و جگرگوشه های خود را به کام مرگ بفرستند.

سواره از دار الاماره بیرون می آمدم که یکی گفت: ای حر، شاد باش که به سمت خیر می روی. سر برگرداندم، ولی کسی را ندیدم. گفتم: این چه بشارتی است؟ من به جنگ با حسین علیه السلام مأمورم و او مرا بشارت به خیر می دهد. کدام خیر، وقتی اسیرم در دست بن زیاد؟ وقتی نتوانستم قد علم کنم در مقابلش و بگویم کسی دیگر را بفرست یا جرأت نداشتم عذری بتراشم؟ وقتی تو را در پی پسر پیغمبر بفرستند و مجبور باشی از او بیعت بگیری برای خلیفه ای که خودت هم دل خوشی از خلافتش نداری؟

در منزل شراف بود که دیدمش. با سپاهی اندک می رفت. وقتی متوجه ما شد، مسیرش را سمت ذوحسم تغییر داد. کوهی که ما هم مایل بودیم به آن برسیم و در پناهش با سپاه حسین علیه السلام رو به رو شویم.

وقتی رسیدیم که گرمای نیمروز امان از ما گرفته بود. آنها خیمه هاشان را در سایه ذوحسم برافراشته بودند. عمامه بر سر بسته و شمشیر حمایل می کردند. حسین علیه السلام به جوانان کاروانش فرمان داد آب مان دهند و تشنگی اسب هامان را فرو بنشانند. یارانش کاسه و طشت می آوردند و از آب پر می کردند و و نزدیک اسب ها می بردند. من نزدیک حسین علیه السلام بودم تا ظهر شد و حجاج بن مسروق اذان گفت. حسین علیه السلام به خیمه اش رفت و با اِزار و رَدا و نعلین بیرون آمد و به خطبه ایستاد.

پس از حمد خداوند گفت: ای مردم، مرا نامه ها و فرستادگان شما به این سرزمین کشانده است. مگر شما نبودید که نوشتید: نزد ما آی که امامی نداریم و شاید خداوند به سبب تو ما را بر صوا ب و حق جمع کند؟ اگر به همان عهد هستید، بگویید که مایه اطمینان من باشد و اگر هم آمدن مرا نمی خواهید، از همین جا باز می گردم.

هیچ کس حرفی نزد. به مؤذن فرمود: اقامه بگوی. نماز را به او اقتدا کردیم. بعد نماز باز هم حسین به خطبه ایستاد. فرمود: اگر از خدا بترسید و حق را برای اهلش بشناسید، خدای تعالی بیشتر از شما راضی خواهد بود. ما اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله، به تصدی امر خلافت سزاوارتریم؛ مقامی که از آنِ آنها نیست و میان شما به ستم رفتار می کنند. اگر از حق رویگردان هستید و ما را نمی پسندید و حق ما را نمی شناسید و رأی شما غیر از آنی است که در نامه ها نوشتید، از نزد شما بازمی گردم.

گفتم: سوگند به خدا! از آن نامه ها و از آن فرستادگان چیزی نمی دانم. عُقبه بن سمعان به فرمان او خورجین نامه ها را آورد و در پیش پای من خالی کرد. گفتم: ما از آنها نیستیم که نامه نوشتند. من دستور دارم وقتی دیدمت، از تو جدا نشوم تا تو را به کوفه ببرم، نزد عبیدالله. فرمود: مرگ به تو نزدیک تر است.

مرگ؛ همان که به دلیل ترس از آن دست بیعت به خلیفه دادم؛ همان که ترس از آن مرا واداشت فرماندهی سپاهی را بپذیرم که می دانستم خیری در آن نیست؛ همان که شجاع ترین جنگجوی کوفه را به بازی گرفته بود.

سوار شده بودند و ایستاده بودند تا زن ها نیز سوار شوند. و قتی می خواستند بازگردند، راه را بر ایشان بستم. فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! از من چه می خواهی؟ بغض گلویم را گرفت. گفتم: اگر کسی دیگر از عرب این را به من می گفت، حرفش را به خودش بازمی گرداندم، ولی چه کنم که نام مادر تو را جز به نیکی نباید برد. فرمود: چه می خواهی؟ گفتم: می خواهم نزد عبید الله برویم. فرمود: به خدا سوگند! با تو نخواهم آمد. گفتم: به خدا سوگند! من هم تو را رها نمی کنم.

مرا برای جنگ با او نفرستاده بودند و خوش اقبالی من هم در همین بود. می خواستم بی گزند زدن به او از مهلکه ابن زیاد بِرَهم. گفتم: راهی برگزین که نه به کوفه برود و نه به مدینه.

مرگ چنبره زده بود دور گلویم انگار. بی آنکه ببینم اش. می آمد خود را در من می آویخت و نمی رفت. نمی رفت و خلقم تنگ می شد. نمی رفت و قرار از کفم می برد. آن روز ها بیش از همیشه از مرگ می ترسیدم. هم برای خودم هم برای حسین علیه السلام. همیشه همراهش بودم.

روزی به او گفتم: به خاطر خدا هم که شده، جان خود را پاس دار که یقین دارم اگر قتال کنی، کشته می شوی. فرمود: آیا مرا از مرگ می ترسانی و آیا اگر مرا بکشید، مرگ از شما رویگردان می شود؟ امروز می خواهم حرفی به تو بگویم که آن مرد اوسی به پسرعمویش گفت. وقت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.