پاورپوینت کامل شهادت امام علی شعر (قصه وداع) ۴۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهادت امام علی شعر (قصه وداع) ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهادت امام علی شعر (قصه وداع) ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهادت امام علی شعر (قصه وداع) ۴۴ اسلاید در PowerPoint :
سودابه مهیجی
خوابی که دیده بودی تعبیر شد چه زود
تنهایی جوان پدر پیر شد چه زود
افطارِ واپسین دل از خاک کنده آه!
از لقمه های آخر خود سیر شد چه زود
آن غصه های مندرس دیر سال او
امشب شبیه بغض گلوگیر شد چه زود
او قصه وداع به گوش تو خواند و خواب
در چشم کائنات سرازیر شد چه زود
الله اکبر! این شب لامذهب حسود
مثل سحر مؤذن تکبیر شد چه زود
تا خواستی که راه ببندی به رفتنش
در کوچه ها روانه تقدیر شد چه زود
یک عمر حرف های غمت را به گوش او
تا آمدی که گریه کنی دیر شد چه زود
«به خدا سوگند آن قدر این پیرهن پشمینه را وصله زدم که از وصله کننده اش شرمسارم».۱
همان، خطبه ۱۶۰.
پیراهن جراحت این قصه…
سودابه مهیجی
پیراهن جراحت این قصه دیگر برای وصله شدن دیر است
از تار و پود غمزده اش پیداست این پیرهن برای علی پیر است
ای قامت قیامت سر بسته! از این درنگ خاک بیا بگذر
این پیرهن برای تو تاریک و این بخت در برابر تو تیره ست
از مردمان، کدورت کفران را زین پس به دل نگیر و ببر از یاد
آیینه صداقت تو دیگر از هر چه آه، چشم و دلش سیر است
داغت به قلب کافر انسان باد! بی تو غم همیشه شان نان باد!
از سفره تو هر نمکی خوردند تا روز حشر بغض گلوگیر است. ..
داستان (آرزوی یتیمی)
مرد یکریز زیر چشمی به سفره رنگینی که بچه ها دورش نشسته بودند، نگاه می کرد. نه به این خاطر که گرسنه اش بود، بلکه حسی او را می آزرد، بیشتر حس حسرت خوردن بود و آرزویی که محال می نمود. پرنده خیال او را به دوران کودکی اش برده بود. او دوست داشت به جای یکی از بچه های بی سرپرست دور سفره باشد تا علی که حاکم کوفه بود، در دهان او نیز لقمه می گذاشت. در همین فکر بود که شنید بغل دستی اش، زیر لب با خودش می گوید: کاشکی من هم یتیم بودم و مورد لطف و توجه امیر مؤمنان قرار می گرفتم.۱
بحارالانوار، ج۴۱، ص۲۹.
تکریم مردم
مردی نزد علی(ع) آمد و عرض کرد: «من حاجتی دارم.» امام فرمود: «حاجتت را روی زمین بنویس؛ زیرا که من گرفتاری تو را آشکارا در چهره تو می بینم.» مرد روی زمین نوشت: «من فقیری نیازمندم.» امام به قنبر فرمود: «با دو جامه ارزشمند او را بپوشان.» مرد فقیر هم، با چند بیت شعر از امیرالمؤمنین(ع) تشکر کرد. حضرت فرمود: «یکصد دینار نیز به او بدهید!» بعضی گفتند: «یا امیرالمؤمنین او را ثروتمند کردی!» علی(ع) فرمود: «من از پیامبر خدا(ص) شنیدم که فرمود: مردم را در جایگاه خود قرار دهید و به شخصیت آنان احترام بگذارید.» آن گاه فرمود: «من از بعضی مردم درشگفتم. آنان بردگان را با پول می خرند، ولی آزادگان را با نیکی های خود نمی خرند».۱
محمود ناصری، داستان های بحارالانوار، ج۵، ص۴۵؛ به نقل از: بحارالانوار، ج۴۱، ص۳۴.
بندگی خدا
روزی علی(ع) بر سر راهش به کوفه به شهر انبار رسید. این شهر در گذشته جزو سرزمین ایران بوده است. وقتی که خبر ورود علی(ع) به ایرانیان رسید، عده ای از کدخداها، دهدارها و بزرگان به استقبال خلیفه آمدند. آنان به گمان خودشان، علی(ع) را جانشین سلاطین ساسانی می دانستند. وقتی به آن حضرت رسیدند، در جلوی مرکب امام شروع به دویدن کردند. علی(ع) خطاب به آنان فرمود: «چرا این کار را می کنید؟»
آنها گفتند: «ما به بزرگان و امرای خود این گونه احترام می گذاریم».
آن گاه امام فرمود: «نه. این کار را نکنید! این کار شما را پست و ذلیل می کند، شما را خوار می کند. چرا خودتان را در مقابل من که خلیفه شما هستم، خوار و ذلیل می کنید؟ من هم مانند یکی از شما هستم. تازه با این کارتان ممکن است یک وقت خدای ناکرده، غروری در من پیدا شود و واقعاً خودم را برتر از شما بدانم».۱
مرتضی مطهری، گفتارهای معنوی، ص۲۴.
غلام و مولا
زینب علیزاده
خورشید هنوز وسط آسمان نرسیده بود. صدای همهمه در صحن حیاط لحظه به لحظه بیشتر می شد. خورشید نورش را مستقیم روی سر کسانی که آنجا بودند، می پاشید و بوی خاک آب خورده، همراه با بوی کاهگل را در هوا می پراکند. گروهی ایستاده و چند نفری که خسته شده بودند، کنار دیوار توی حیاط نشسته بودند و با هم پچ پچ می کردند:
ـ به نظر تو کدامشان راست می گویند؟
ـ نمی دانم. ظاهر هر دو طوری است که مشخص نمی شود کدام راست و کدام دروغ می گویند. هر دو با اعتماد به نفس کامل می گویند که غلام نیستند.
جوان هیکلی و چهارشانه با لباس بلند و تمیزی که تا روی پایش می رسید، کنار دیوار ایستاده بود. به ظاهر بی خیال به نظر می رسید، اما مدام پایش را تکان می داد و هرازگاهی گوشش را تیز می کرد تا حرف ها را بهتر بشنود. مردی که سنش کمی بیشتر از او، اما لاغرتر به نظر می رسید، با دستاری به سر و ریشی پر، با چهره ای در هم، دست ها را روی سینه گذاشته و کنار جوان هیکلی ایستاده بود. گاهی به مردمی که در حال پچ پچ بودند، نگاه می کرد. منتظر بود ببیند قاضی چطور بینشان قضاوت می کند. مطمئن بود ناراضی از این در بیرون نمی رود. قنبر، غلام لاغر سیاه چرده، به آن دو اشاره ای کرد. آن دو جلو رفتند و روبه روی امیرالمؤمنین، علی(ع) ایستادند. جوان چهارشانه، نگاهش که به امیرالمؤمنین افتاد، سرش را پایین انداخت و عرق دست هایش را با لباسش پاک کرد. قاضی از آنها خواست که یک بار دیگر ادعایشان را مطرح کنند. مرد لاغراندام، رگ های گردنش متورم شده بود و با حرارت حرف می زد و وقت حرف زدن مدام دست هایش را تکان می داد. جوان هیکلی، گاه حرفش را قطع می کرد و می گفت که او دارد دروغ می گوید. همهمه میان مردمی که برای تماشا آمده بودند، بیشتر شد:
ـ جالب است هر دو ادعا می کنند آن یکی غلام است.
ـ نمی دانم امیرالمؤمنین چطور می خواهد غلام را از مولا مشخص کند.
ـ هیس! مثل اینکه دارد اتفاقی می افتد ببین علی(ع) چطور با قنبر آهسته حرف می زند. حتماً فهمیده کدامشان دروغ می گویند.
هیاهو اندکی فروکش کرد. قنبر به دو مرد اشاره کرد که رو به دیوار بایستند. امیرالمؤمنین با صدای بلند رو به قنبر گفت: «قنبر آماده باش!»
قنبر شمشیری را که دستش بود، از غلاف بیرون کشید و با صدایی محکم پاسخ داد: «آماده ام یا علی!»
جوان هیکلی به مرد لاغراندام نگاه کرد. هر دو رنگ صورتشان لحظه به لحظه سفیدتر می شد.
امیرالمؤمنین گفت: «هر وقت گفتم، سر آن کسی که غلام است، از بدنش جدا کن!»
جوان هیکلی که نمی توانست درست نفس بکشد، با گوشه لباسش عرق را از روی صورت و گردنش پاک کرد. هر دو مرد باز به یکدیگر نگاه کردند و منتظر بودند ببینند کدام یک کوتاه می آید. قنبر شمشیرش را بالا برد. لبه تیز شمشیر که برای لحظه ای در نور خورشید برق زد، مثل نیزه ای به چشم هر دو مرد فرو شد. جوان هیکلی دلش فرو ریخت. قلبش با چنان شدتی می کوبید که بازتاب صدایش را در سرش می شنید. با چشمانی گرد شده به دست قنبر که بالای سرش به صورت آماده باش بود، نگاه کرد. همه ساکت شده بودند. امیرالمؤمنین گفت: «بزن».
جوان هیکلی به سرعت رویش را برگرداند و خودش را به زمین انداخت.۱
محمدرضا رم
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 