پاورپوینت کامل پیامبر اسلام (متن ادبی – شعر – داستان) ۴۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پیامبر اسلام (متن ادبی – شعر – داستان) ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیامبر اسلام (متن ادبی – شعر – داستان) ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پیامبر اسلام (متن ادبی – شعر – داستان) ۴۸ اسلاید در PowerPoint :
متن ادبی
پیامبر من
رقیه ندیری
زنده ای تو خیلی پر رنگ تر از آفتاب که هر روز صبح از مشرق جوانه می زند. خیلی ملموس تر از آسمان که می بارد. درختی که تویی در چهار فصل سال شکوفه و بار دارد؛ درختی که تویی سبز است و شکوهمند. آن قدر بزرگ که سایه اش تمام زمین را می پوشاند و شکوفه هایش به همه اهالی زمین می رسد. تو ریشه در بهشت داری و بهشت تجلی خداست. تو هم بنده خدایی، بنده ای با عظمت و ستودنی؛ بنده ای که همه کاینات را از حضور خودش مست و متحیر کرد؛ بنده ای بزرگوار که دل سوزترین فرد نسبت به هم نوعانش بود و اگر این حس سرشار در او موج نمی زد، محال بود خداوند ردای پیامبری را به دوشش بیندازد.
تو پاک ترین چشمه ساری هستی که به مردم زمین وقف شد. حالا بعد از هزار و چهارصد سال، وقتی تشنه می شویم، وقتی نیاز به پاکی داریم، به ساحت مقدس تو پناه می بریم. چشمه ساری که رود های زیادی از وجودش ظهور کرده اند. نسبت همه رودخانه ها و دریاها به تو می رسد. سرچشمه زندگی که خضر را نامیرا کرد. وجود مقدس توست. ولادتت در تاریکی مکه اتفاق افتاد، زندگی ات در تاریکی مدینه و هنوز هم در تاریکی دنیا می شود تو را یافت. یافتن چشمه زندگی آن قدر دشوار نیست که می گویند، اما هر کس به اندازه سبویش از آن سود می برد.
رحمه للعالمین
سودابه مهیجی
تو را با بوی عطر، با مهربانی، تو را با لبخند شراکت شادی ها شناختیم. سایه بان حمایت تو را هرگز هیچ خسته ای کم نیاورد و در انزوای غربت هیچ تنهایی، پس از بردن نام تو بی نصیب از شوق نماند. تو آمده بودی تا سلام کردن را حتی به کبوتران بیاموزی. بیشتر از باران برای تشنگی ها حقیقت داشتی. هموارتر از نسیم، گره گشای غنچه ها بودی. فصل ها فرمانبردار تو بودند و سر به راه دعاهای بارآورت. نور با اجازه تو منتشر می شد. زمین به حکم تو حاصل خیز بود. قلب تو گرمای آفتاب، دست تو سخاوت ابر، چشم تو عنایت آسمان را رقم می زد. بی دریغِ هدایت بودی و سپیده هر سحر، راه افق ها را از نگاه های شب بیدار تو می آموخت.
هرگز به خواب نرفتی، هرگز چشم از زمین و مردمانش برنداشتی، هرگز خطاهای جهل آدمیان را به روی شان نیاوردی، جز سخن از دانش و عشق نگفتی و با نامهربانان هیچ مدارا نکردی. چه آبی بود دلت که در کنارش آسمان رنگ می باخت. چه بیکران بودی که دریاهای عالم به تو تکیه می دادند. وحی را تو اگر آواز نداده بودی، کجا زندگانی می اآموختیم، ما نابلدانِ ملکوت و عبادت. فرسودگی قلب های فقر دیده با لبخندی از سوی تو جوان می شد و به غنا می رسید.
هر حدیثی از حقیقت که تو بر زبان آوردی، غزلی جاودانه شد. در دورترین قاره های هستی، حتی نام تو را گیاهان با صلوات یاد کرده اند. تو اگر نور را نگفته بودی، اگر صدای خدا را نخوانده بودی، چه واژه های گوش خراشی، هذیان در عالم می پراکندند. دل باختگی تو فقط به مهر و دانش حق بود. گندم های زمین را دعای خیر تو برکت می داد. برهنگی بشر پس از رسالت تو بر باد رفت و خیالات نارس انسان در جوار تو تحققِ درست ترین اشارات شد.
لحظه به لحظه شباهت تو با خداوند را عشق دریافت. روز به روز و سال به سال، آموزگاری مردمان را تاب آوردی تا امید به رستگاری را رواج دهی. آخرین معنای علم تو بودی. نهایت دل سوزی خداوند، برای ارشاد. خاتمه خطبه های ایمان، سرانجام رسالاتِ آفرینش و پایان قصیده بشارت و انذار.
ذکر تو را به سزا رعایت نکردند مردمان. پس در تشییع تو حسرت های فراوان فریاد شد و لکنت تمام مؤذنان، بغض گلوی تاریخ گشت. وصایای تو که سراسر، ابیات مدارا و غنیمت عشق بود، بر دست های نسیم منتشر شد و برگ برگ درختان در سوگ تو، دستمال اشک های فرشتگان گشت. حقانیت لغات انسان ساز، در گروی تصدیق تو بود که پس از کوچت هیچ کس دیگر ادعای سخندانی وحی نکرد. چه باغ ها که در خاک سپاری تو خاکستر شد و بر زمین ریخت؛ چرا که درختان حدس می زدند پس از تو قحط سالی کرامت باران فرا می رسد.
شعر
یتیمی باغ
سودابه مهیجی
پاییز ریشه بین درختان گرفته است
باغ یتیم، رنگ بیابان گرفته است
توفان تلخ حادثه ای صعب، شعله اش
در برگ های بی سر و سامان گرفته است
روزی همین دیار که اکنون به شانه اش
پیراهن عزای فراوان گرفته است
از مهر آفتابِ ابد، غرق نور بود
مهری که عمرش اینک پایان گرفته است
اکنون بهار می رود و پشت پای او
چشم خزان غمگین باران گرفته است
وداع
سودابه مهیجی
آن گاه ای محبت تب دار! در بستر وداع که خفتی
با گوش هوش محرم زهرا از رازهای خویش چه گفتی؟
آن لحظه های تلخ جدایی با «أمّ» خویش زمزمه کردی
اسرار جاودانی حق را که از تمام خلق نهفتی
گویا شراب وصل و شعف را با مهر ریختی تو به کامش
آن گاه باده در کف و مسرور آرام سوی میکده رفتی
زهرای خسته مست چنان شد که بی تو هیچ تاب نیاورد
بی وقفه ره سپار تو شد، آه! با او در آن وداع چه گفتی؟
سوگ خورشید
سودابه مهیجی
هر گوشه این شهر سرد خاک خورده
اندوه، طاقت از دلی بی تاب برده
بام پر از پرواز مسجدها چه ناگاه
بی بال و پر شد با کبوترهای مرده
بغضی غریبانه گلوگاه اذان را
در پنجه سوگ مهیب خود فشرده
دنیا یتیم و بی کس و بی راهبر، آه!
خود را به شیون های بعد از تو سپرده
ما اشک ها را دانه تسبیح کردیم
تسبیحِ عمری گریه های ناشمرده
داستان
… و او بود و محمد
حمیده رضایی(باران)
قرعه به نام عبدالله افتاد، کوچک ترین و محبوب ترین فرزند عبدالمطلب. تأمل نکرد. دست عبدالله را گرفت و به جایگاه قربانی آورد تا در راه خدا، قربانی اش و به نذر خود عمل کند. همه جلو آمدند تا منصرفش کنند، اما فایده ای نداشت. غصه ابوطالب بیش از دیگر برادران بود. او پیش آمد و گفت: مرا به جای عبدالله قربانی کن. همه جلو آمدند، همه فامیل، حتی بزرگان قریش. بالاخره قرار شد بین چند شتر و عبدالله، قرعه بکشند. نه بار قرعه به نام عبدالله افتاد، اما در نوبت دهم به نام شتران درآمد. صدای تکبیر و هلهله زنان و مردان مکه بلند شد.
پدرش وهب بن عبدمناف، بزرگ قبیله بنی زهره، یکی از شریف ترین خاندان های قریش بود. مادرش، بَرَّه، دختر عبدالعزی بن عبدالدار، از زنان بزرگ زمان خود. عبدالمطلب همراه عبدالله به خواستگاری اش رفت. مراسم عروسی همان جا در خانه آمنه برگزار شد.
ناگهان، ایوان کسرا شکافت و چند کنگره آن به زمین افتاد. آتش آتشکده فارس خاموش، دریاچه ساوه خشک و بت های بت خانه مکه سرنگون شد. نوری از وجود نوزادی به آسمان بلند شد که شعاع آن فرسنگ ها راه را روشن کرد. همان شب انوشیروان و موبدان خواب وحشتناکی دیدند و محمد به دنیا آمد و گفت: «الله اَکبَر وَ الْحَمدُللهِ سُبْحانَ الله بُکرَهً وَ اَصِیلا».
همین که می فهمیدند یتیم است، دور می شدند. کسی قبولش نمی کرد. می گفتند: «کودکی که پدرش مرده و تحت کفالت مادر و جدش زندگی می کند، نمی شود امید سود و بهره ای از او داشت.» حلیمه به همراه همسرش از راه رسید. شب گذشته از صدای گریه کودک گرسنه ای نخوابیده بود. چیزی هم نداشت تا آرامش کند. الاغ لاغر و شتر پریشان، آنها را از قافله عقب انداخته بود. زنان قبیله هر کدام کودکی را به دایگی گرفته بودند. حلیمه از روی ناچاری قبول کرد. فقط نمی خواست دست خالی برگردد.
آن قدر تند می رفت که هیچ کدام از الاغ ها به گرد پایش نمی رسید. زنان بنی سعد از تعجب خشکشان زده بود. آخر چه طور ممکن است. یکی بلند داد زد: آهسته حلیمه! مگر این همان الاغ وامانده ای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 