پاورپوینت کامل حجاب (داستان) ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حجاب (داستان) ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حجاب (داستان) ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حجاب (داستان) ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

داستان

حرف های خواهرانه

رقیه ندیری

بیتا درست وسط بگو مگویمان آمد. اول نمی خواستم در را برایش باز کنم. از آیفون دیدمش و محلش نگذاشتم. حوصله اش را نداشتم. سمانه هم مثل من عصبانی بود. و داشت بد و بیراه می گفت. می گفت: مادرم از عروس شانس نیاورد. هر دویتان لنگه هم هستید. چشم دیدن فامیل های شوهرتان را ندارید. شما هستید که نمی گذارید برادرهایم به مادرم برسند. برادرهایم را از خانه ما فراری داده اید. حالا اگر مادر خودتان مریض می شد، با هر ادا و اصولی بود یا او را به خانه خودتان می آوردید یا خانه و زندگی تان را رها می کردید و می شدید پرستار مادرتان. داشت حرف زور می زد. با خودم گفتم اگر الان جلویش در نیایم تا آخر روز همین طور اعصابم را به هم خواهد ریخت. من هم فریاد زدم. برادرت تا ساعت دو در شرکت است. بعد هم می ماند اضافه کاری. وقت ندارد که من به او بگویم به خانه مادرت نرو. تا این را گفتم، در آمد و گفت که اگر تو کم بخوری و کم خرج کنی، برادرم اضافه کاری نمی ماند. خون خونم را خورد. منی که همیشه سعی می کنم صرفه جویی کنم، روا نبود این حرف ها را بشنوم. گفتم: کی زیاد می خورد؟ من یا تو که سر ماه نشده مانتو و کفش و کیفت عوض می شود؟ من زیاد خرج می کنم یا تو که خرج عوض کردن سرویس های خانه ات از خرج زندگی من زیادتر است؟ گفت: تو چشم دیدن زندگی ام را نداری. اصلاً تو داری برادرم را مجبور می کنی اضافه کاری بماند، تا خودت را به امثال من برسانی، اما کور خوانده ای.

بیتا یک ریز داشت زنگ می زد. از رو نمی رفت. با همان حالت عصبانی از پشت آیفون گفتم: یک مهمان دارم و همان بسم است. برو راحتم بگذار. گفت: دایتان تا کوچه می آید. چه خبر شده؟ گفتم: خواهر شوهرم آمده. احوال پرسی نیست. یک ماه تمام مریض بوده ام؟ بیتا گفت: حالا در را باز کن ببینم چی شده. دکمه را زدم و سمانه چادرش را سرش انداخت که برود. آرام گفت: به خدا نمی دانستم مریضی، وگرنه این حرف ها را به تو نمی زدم. گفتم: حق داری. سرت شلوغ است. حتی یکی را می خواهی کارهای مانده ات را انجام دهد. مثلاً دارو های مادرت را سر وقت بدهد و خانه اش را رفت و روب کند. تو هم بروی بگردی ببینی فلان و بهمان مغازه چه چیز تازه ای آورده. بیتا آمده بود داخل هال و نگاهمان می کرد. سمانه بدون اینکه جوابم را بدهد، رفت. بیتا یکی دو کیلو انبه برایم آورده بود. گذاشت روی اپن و گفت: خانه را روی سرتان گذاشته بودید. گفتم: خسته ام. هر چه می شد بارم کرد. تازه چون تو آمدی، رفت، وگرنه نمی دانم تا کی قرار بود سرم را بخورد. گفت: تو هم کم نگذاشتی. می شد آرام تر از این متقاعدش کنی. گفتم: داروهایم را از روی کابینت بیاور. سرم دارد کیج می رود. گفت: اول یک چیزی بخور تا قرص ها معده ات را اذیت نکند. سرم را تکیه دادم به پشتی کاناپه و چشم هایم را بستم. انگار کوه کنده بودم. بیتا برایم یک انبه آورد. گفتم: یک ماه آزگار است کارمان شده از این دکتر به آن دکتر رفتن. یک بار نیامده ببیند، مرده ایم یا زنده. تازه دو قورت و نیمش هم باقی است. بیتا نشست کنارم. دست روی سرم گذاشت. سرمای دستش را دوست داشتم. گفت: برایت سوپ هم آورده ام. بکشم با هم بخوریم؟ گفتم: حوصله ندارم. چشم هایم را بستم. وقتی چشم هایم را باز کردم، دیدم آفتاب افتاده روی دیوار اتاق. ضعف داشتم. به همین دلیل از کشیدن پرده منصرف شدم و زل زدم به ظرف سوپی که بیتا برایم آورده و گذاشته بود روی میز عسلی رو به رویم. صدایش زدم. نبود. درپوش ظرف را برداشتم و شروع کردم به خوردن سوپ. سوپ که تمام شد، ظرف را برداشتم تا ببرم بگذارمش روی ظرف شویی که آن کاغذ کوچک صورتی را دیدم. تبلیغ عطر بود. پشت کاغذ را نگاه کردم. دیدم خط بیتاست.

«سلام عزیز دلم. دیدم خوابی بعضی از کارهایت را کردم. حالا می خواهم بروم.

درست است که امروز روز بدی را گذرانده ای، اما این دلیل نمی شود من حرف های خواهرانه ام را به تو نگویم. وقتی می آمدم، صدای تو و سمانه در کوچه بود. هر کسی از مقابل خانه تان رد می شد، نگاهی به در خانه می کرد و می گذشت. حتی لبخند تمسخرآمیز مردی را دیدم که برای چند ثانیه ایستاد ه بود کنار در خانه شما. اگر آن هم نبود، این متن را برایت می نوشتم. تو در باره حجاب چی فکر می کنی؟ آیا صرفاً پوشاندن بدن از نامحرم، حجاب داشتن به حساب می آید؟ آیا ما می توانیم حجاب داشته باشیم و در خیابان به صورت رکیکی حرف بزنیم و بخندیم و با هم شوخی کنیم؟ به نظر من، حجاب و عفاف دو بال مانند هم هستند که یکی بدون دیگری به کار نمی آید. از این به بعد وقتی عصبانی شدی، سعی کن خودت را کنترل کنی و صدایت بلند تر از حد معمول نباشد. می دانم سخت است، اما تمرین کنی یاد می گیری. حالا دیگر باید بروم. می بوسمت. بیتا».

یک هیچ به نفع بیتا

رقیه ندیری

گفت: این طور می بریش؟ پرسیدم: چه طور؟ مگر هوا سرد شده یا نکند باران آمده؟ گفت: من که می آمدم، نه هوا سرد بود، نه باران می آمد، اما یک نگاه به سر و وضع این دختر بینداز.

گفتم: وسایلش را خودم خریده ام. نترس. هیچ کدام غیربهداشتی نیست. اینها همه برای بچه ها ساخته می شود. گفت: موهایش را فر کرده ای، ریخته ای پشتش. تاپ هم که تنش کرده ای، با شلوارک لی. خدا حفظش کند چه ناخن های بلند و قشنگی هم دارد. چه قدر هم این النگو ها به دست سفید و ظریفش می آید. پابندش هم چشم حسود را کور می کند. گفتم: این همه صغرا کبرا می چینی که چه بگویی؟ جواب داد: لازم بود این همه به او برسی؟ گفتم: گیر نده تو را به خدا، سارینا هفت سال بیشتر ندارد. امروز هم می رود عروسی دایی اش. سارینا ایستاده بود و بدون اینکه حرفی بزند، من و بیتا را نگاه می کرد. چرا دوست دارید فقط حرف خودتان را به کرسی بنشانید؟ دین هم این قدر گیر نمی دهد. خودش گفته دختر تا نه سال آزاد است. آزاد. نه در بند چادر و چاقچور. خدا را شکر مأمور گشت ارشاد نشدی. ببین اگر به من گیر می دادی، حرفی نبود، اما سارینا هنوز بچه است. هنوز وقت بازی و آزادی اوست. باید رنگ شاد بپوشد، بالا و پایین بپرد، بخندد، داد بکشد، توی خیابان پفک بخورد، بستنی لیس بزند. نه سالش که شد، به او می گویم با حجاب باشد. می گویم با صورت آرایش کرده و ناخن لاک زده بیرون نرود. توی خیابان بلند بلند حرف نزند. خلاصه هوای حجابش را داشته باشد. خوب شد؟ آخر تو چرا با این گیر دادن هایت اعصابم را به هم می ریزی؟ گفت: اول اینکه حالا هم دارم به تو گیر می دهم. سارینای گلم که کار بدی نکرده. بعد هم کی گفته که سارینا و امثال او نباید بچگی بکنند؟ چرا مسائل را با هم قاطی می کنی؟ بچه باید رنگ شاد بپوشد. باید آزاد باشد و توی خیابان بستنی لیس بزند، اما فکر کن دو سال بعد یک روز جشن می گیری و گره روسری اش را زیر گلویش سفت می کنی و چادر گلی سرش می اندازی و به او می گویی از این به بعد این طور بگرد؟ به نظرت آن وقت سختش نیست؟ فکر نمی کند دین محدودیت است؟ گفتم: شما می فرمایید چه کار کنم؟ گفت: نمی شد لباس ساده بپوشد و توی تالار درستش کنی؟ آن وقت یاد می گیرد که باید در خیابان یک جور باشد و در میان خانم ها، خیلی راحت تر و آراسته تر بگردد. یاد می گیرد در هر محیطی لباس متناسب با آن جا را بپوشد. دیدم باز هم بازی را باخته ام. یک هیچ به نفع بیتا.

دارد یک چیز هایی یادم می آید

رقیه ندیری

گفتم: حرف ها می زنی ها! چه کسی گفته گناه است؟ چرا بی خود مته لای خشخاش می گذاری؟ بنده های خدا بد کرده اند که می خواهند ثواب کنند؟ بد کرده اند که درِ خانه شان را چند روز برای امثال

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.