پاورپوینت کامل گذر ایام ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گذر ایام ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گذر ایام ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گذر ایام ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و آله،شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، و روز بزرگداشت ملاصدرا رحمه الله
در سوگ تغزّل سبز عارفانه
عبداللطیف نظری
سایه ی بلندی از سمت مدینه کوچید و فرشته ها، گواهان گام های سپیدش بودند. نهایتی از یک درخت سرافراز، سر به آسمان سایید و ساکنان آسمان، شهادت دادند که سبزترین بود! سبزجامه ای از این سامان رخت سفر برکشید که فصل ها همه گفتند: «سید بهاران بود».
باغبان عاطفه ها، چمن زار را ترک کرد؛ او که صدای بیداری آخرین قدم هایش، هر آفتی را فراری می داد. آری، آن سفیر هدایت، آن مرد میدان ایمان و عدالت، آن شعر بی بدیل خداوند، آن تغزّل سبز عارفانه، آن نام آورترین حماسه ساز عشق و تبرّک، آن انفجار گستره ی اخلاص، آن پاک تر از نسیم و شبنم، آن فرزانه ترین فریاد تاریخ، آن ماندگارترین یاد زمانه، آن مصطفای یگانه، اینک از میان ما رفته و در جمع فرشتگان نشسته است.
اینک ماییم و پرده ای از ابر اشک که چشمان مان را به تبرک نور می طلبد و دست هایی که مصیبت وار فرا می روند و فرود می آیند و بر تپش گاه شوق، بر سینه های سوزناک مان سر می کوبند!
اینک ماییم و قافله ی غم به خون نشسته ای که در این روز، شاهین اندیشه هایمان را به سالیانی دور، پرواز می دهد. به سال هایی که منجی عالم، نام پیامبر خاتم را از مأذنه های جهان ندا دهد و آدمیان را به پیروی از مرامش فرا خواند.
آفتابی در فصل ابری سیاه
عبداللطیف نظری
امام مجتبی علیه السلام بزرگ مردی است که دلش جز به عشق راه یابی به رضای خدا و خدمت به خلق، در سینه نمی تپید و آهوی نگاهش، جز به سوی چمن زارهای سرسبز و بلند ایمان نمی دوید. او، آفتابی در فصل ابرهای سیاه است که با گزینش خردمندانه ی مبارزه در قالب «صلح»، یخ پلیدی و ستم را آب و ستم گران را بی تاب کرد.
او ریشه های درخت آزادی را در پاک ترین زمینه ی یک انقلاب کاشت، تا روزگاری که جوانه زند و سر برآورد، برادرش حسین علیه السلام با جویباران خون خود و یاورانش آن را سیراب کرده و به ثمر نشاند.
به راستی، متانت و درایت حسن علیه السلام، رسواگر فریب و فسق در نقاب قداست و خلافت بود. او نه صلح، که افشا کرد و پرده از چهره ی جاهلیت برکشید. پس سلام و درود ما و تمامیت هستی، بر تو باد ای امام بیدار و بیدارگر! ای پیشوای مؤمنان! ای آغازگر و ره گشای نهضت آزادی بخش حسین علیه السلام! سلام بر تو ای کریم!
ای بزرگ پرچم دار آزادی و آزادگی! سلام بر تو، که جان مایه ی وجودی خویش را در راه ایمان و آرمان، و پاسداری از روشنای آیین محمدی صلی الله علیه و آله، نثار کردی و نهال نبوی را در گستره ی تاریخ، پایدار ساختی.
سلام بر تو، سلامی بی شماره… تا بی کرانه ها!…
روح زلال الهی
منیره زارعان
سال ها بود که خلقت با همه ی عظمت اش، با همه ی گستردگی اش، با همه ی بردباری اش، آمدن تو را انتظار می کشید. سال ها بود که چشم به راه آمدنت نشسته بود تا راز آفرینش خود را بیابد و نگین یک دانه ی خاتم آفرینش را بنگرد و زمین در انتظار بود تا با آمدنت به بهشت بدل گردد و جاودان بماند و تو آمدی ای بهترین بنده ی خدا! ای پاک ترین روح متبلور در جسم! ای شفاف ترین تجلی گاه صفات خدا! ای حبیب خدا!
اما چه کسی را باور بر این بود که پیامبر رحمت نیز رحلت کند؟ در تصور که می گنجید که مصداق «لولاک لَما خلَقتُ الافلاک» نیز در خاک شود؟ اگر نبود این سنّت که هر نفسی، طعم مرگ را می چشد، کدام لحظه بود که مرگ تو را تاب آورد؟ و اگر نبود که فرمان مرگ از جانب خدا صادر می شود، آن فرشته ی مقرب به کدام تسلّا، روح تو را به عرش فرا خواند؟
مگر نه این که در اجرای همین فرمان، سلام خدا را به تو رسانید و از تو اجازه خواست؟ مگر نه این که هنگام بیماری، جبرییل؛ آن فرشته ی محبوب، سرت را به دامن گرفت و مرهم دردت شد؟ اگر خدا، جام خلقت را از صبوری پر نمی کرد، چگونه رفتنت را تاب می آورد و از هم نمی شکافت؟ ای سرچشمه ی فیض خدا! رحمت خدا و فَیضان الطافش از دریچه ی وجود تو بر آفرینش جاری شد. طَبق های نعمت خدا به ریسمان وجود تو از عرش فرو آمد و ابر لطیف وجود تو بود که باران رحمت خدا را بارید.
سلام بر تو ای پاک ترین! اگر بگویم خورشید هم به نور تو غبطه می خورد، کلامی به دور از تصور نگفته ام؛ که نور تو حقیقت بود و نور او مجاز. و اگر بگویم لطافت شبنم در لطافت دستان تو خشن می نمود، فزون نسراییده ام که لطف تو الهی بود و لطافت شبنم، مادّی. ای جاری رحمت خدا! ای زلال ترین روح پاک! ای بلندترین آیت شکوه مند خلقت خدا! ای روشن ترین آیه ی وحی الهی! اینک ما هر روز فقدان تو را به درگاه خدای مهربان شِکوه می بریم و می نالیم که:اَللّهُمَّ نَشکو اِلَیک فَقْدَ نَبینا.
اسوه های جهاد و حیات[۱]
تقی پور متقی
مرا به سخت جانی این واژه های لال مگیرید؛ که چون من، سامان گم کرده ای پریشان اند.
ای واژه های سیاه پوش!
ای واژه های یتیم!
آیا هنوز هم فرصتی برای گریستن هست؟!
ژولیده موی تر از همیشه از برابرم می گریزند، ضجّه زنان و مرثیه خوان و من به رفتار سنگ در شما می نگرم؛ سرد و سوگوار.
آسمان، افق در افق نگاه؛ و زمین، کران تا کران سیاه. آه! این چه شورش شگفتی است که در جان ذرّات عالم افتاده است؟!
این دو تابوت آشنا که شانه های ملکوتیان را به زلزله نشانده و ارکان آب و خاک را به التهاب کشانده است، آرامش کدامین نگاه را با خویش می برند؟
ای واژه های مهربان!
می دانم که بغضی به سختی سنگ بر گلوگاه احساس آن نشسته و سنگینی این دو داغ، نشانه های طاقت تان را در هم شکسته است. از من چنین مگریزید که بی پناه ترین غزال بیابان حسرتم و دست و زبان و دلم، جز به اشک و آه، آشنا نیست. هشت فرشته و چوبه های دو تابوت بر دوش؛ هشت فرشته ی سیاه پوش بر مدار مدوّر حیرتم چرخ می خورند.
آه! سرگیجه ی التهاب مرا به آبی فرو نتوان نشاند؛ که من عین آتشم، شعله ور؛ چنان که دو تابوت!
سلام بر تو ای رسول خدا صلی الله علیه و آله!
ای مهربان ترین فرشته ی خاکی!
از حق برآمدی و به حق برانگیخته شدی. به حق فراخواندی و ابتدا تا انتهایت، جز حقیقتی آشکار، نبود. تو آفتاب بودی و انجماد کفر، جز به طلوع آتشین ات آب نشد. اسلام را به جهاد برافراشتی و «جهاد» سرتاسر حیات تو را رقم زد. خدای تو را مظهر اعلامی همه ی صفات و اسمای حسنای خویش ساخت و چه زیبا آیینه دار جمال و جلال آن محبوب شدی!
تنهایی ات را به «علی» تسکین بخشید و ادامه ات را در «کوثر»ی عظیم به ودیعت نهاد.
تو ماناترین خورشیدی که از «شرق» طلوع کرد و در آخرالزمان، از «غرب» سر بر خواهد آورد.
ای مقتدای هرچه هست و نیست!
اگر خدای، تو را از عرش اعلا بر نمی گرفت و بر فرش ادنی نمی نهاد، زمین، هرگز به سرانجامی خوش، امیدوار نبود.
ای قطب عالم امکان!
افلاک، این صوفیان سرخوش حلقه ی فنا، از آن روز که در آینه ی جمال سرمدی چهره نمودی، به سماعی جاودانه بر گِردت کمر بربسته و دستار اختیار از سر افکنده اند و حاشا که این جنبش مدام، جز به نام و یادت، سامان نپذیرد.
نام ات بلند باد و دین ات مانا، ای جاری تر از حیات در نفس خاک!
سلام بر تو ای مجتبی علیه السلام!
ای زیباترین شکیب و ای سرافرازترین غریب!
شهاب وار از دامان پاک «بتول» برآمدی و روشنی چشم «رسول» شدی.
شب، سنگین نشسته بود بر شانه های خاک بی علی و تو خورشیدی که در شب، طلوع کردی.
بزرگ بودی، چندان که خاک، تاب عظمت ات را نداشت و شب پرستان شوم سرشت، تو را به تیغ شقاوت، از هدایت خلق دریغ داشتند.
مظلوم بودی؛ چونان پدر و مادر و صبورتر از سروهای سرفراز، در برابر توفان های سهم ناک.
ای فراتر از تصور این واژه های لال!
هیچ عقاب اندیشه ای به ارتفاع بزرگی پایت نرسید و هیچ کس، تو را چنان که سزای تو بود، نشناخت؛ جز خدای دانای «غیب» و «شهود».
تمام زندگی ات «جهادی» مسلسل بود؛ در دو چهره ی زیبای «نبرد آشکار» و «صلح پایدار». پس تو را می ستایم و «صبر» شگفت ات را. تو را می ستایم و «جهاد» سترگ ات را؛ ای تندیس استقامت و ایثار؛ ای حسن نیکوخصال!
صدرنشین دانش
منیره زارعان
«محمّد بن ابراهیم قوام شیرازی» ملّقب به صدرالمتألهین فیلسوف قرن ۱۱ هجری، مرواریدی است درخشان در دریای علم و دانش که هنوز هم پس از گذشت چنین قرن از حضور نورانی اش، در صدف گم نامی مانده است. فیلسوف بزرگی که دست توانایش در نوآوری فلسفه و بلندای ذهنش در تحلیل مسایل فلسفی، تحسین همه را برانگیخت. یکه تازی که در جادّه ی اصالت تفکر و نواندیشی، کمترکسی به گرد پای او رسید. شاگردی برگزیده و متواضع که در سایه ی استادانی چون میرداماد، میرفندرسکی و شیخ بهایی، نهال خجسته ی وجود را در اوج زیبایی و کمال بیاراست و درختی به بار آورد، ریشه دار در معرفت الهی و شرع مقدّس؛ و شاخه برانداخته در آسمان بی کران علوم دینی و فلسفه ی اسلامی.
این حکیم متأله، باغبانی بود چیره دست و هنرپرور و هم او بوستانی بنا کرد از حکمت متعالیه؛ گوشه گوشه اش آذین بسته بر زینت خداجویی و کمال طلبی. بوستانی سرشار از گل هایی به غایت خوش بو و خوش رو که شمیم عطرشان، هر طالب علمی را مست خود می سازد و هر جوینده ی دانشی را به گوهر می رساند.
شاخه گل هایی چون: شواهد الربوبیه، مبداء و معاد، مشاعر، رساله الحدوث و بسیار و بسیار از این دست نوشته هایی برجسته و برگزیده که هنر اندیشه ی این باغبان چیره دست عالم اسلامی بود. و دیگر «اسفار اربعه» که خود دریایی است از حکمت و اندیشه الهی؛ اسفاری که بزرگان بسیاری را در پیچ و خم خود، گهرها بخشید و خود سایه سار تربیت حکیمانی بزرگ شد و از آن جا که پای هر مرغ خوش الحانی به بند قفس زنجیر می شود، صدرای خوش الحان ما نیز در قفس تبعیدگاهی ناخوش، به زنجیر جهل جاهلان گرفتار شد. هرچند این قفس تنگ، نتوانست روح بلند او را به زنجیر کشد و او هم چنان اندیشه اش را در آسمان بی کران معرفت پرواز می داد. یادش گرامی و نامش زنده باد.
شهادت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام /سال گشت فتح خرمشهر در عملیات بیت المقدّس
غریب خراسان
عبداللطیف نظری
از آغاز محرّم، سرشک غم باریده ایم، تا عاشورا، تا اربعین، تا بیست و هشتم صفر و… سرانجام، تا امروز، روز شهادت رضای آل محمّد صلی الله علیه و آله. اینک، بار دیگر هنگامه ی غم و غربت در سوگ غریب خراسان است. غریب آشنای دل های مشتاقان. والا مردی که در راه ایمان و آرمان، برای کسب رضای حضرت حق، شکیبا و استوار، ودیعه ی فرامین الهی را به جان پذیرفت، و رهروان طریق توحید را تا رسیدن بر قله های شرف و رادی و رستگاری، همراهی کرد.
هشتمین امام مظلوم، عصاره ی ایمان و هدف، آمیزه ای از دانش و تقوا، عبادت و بینش، حکمت و عدالت، مبارزه و پایداری و اراده و همت بود. آن بزرگ، رود هماره روان و زلال تشیع را تا دورترین مرزهای زمان جاری ساخت. از این رو، هنگامی که پلیدان، شعاع تابناک شخصیتش را برای تداوم خودکامه گی ها و ستم گستری ها، مانع دانستند، زهری را در دانه های انگور به امام خوراندند و آن غریب پس از تحمل آن همه درد و اندوه و در میانه ی انبوه نیایش خویش، به عرش شتافت.
و از آن پس خیل عظیم مشتاقان کوی رضا، در حرم یار، کتاب تضرّع می گشایند. نماز نیاز می خوانند و زیارت نامه ی محبت را زمزمه می کنند؛ چون مرقد شریف آن امام، ساحل دریای عرش خداست؛ این جا غبطه گاه ملایک آسمان هاست!
این جا، عاشقان مؤمن، چکامه ی عشق می سرایند و صله ی رحمت و آمرزش و حاجت روایی می گیرند.
غریب آشنا
رسول بیات
اینک توسن اندیشه به صحرای «رضا» می رانم.
ای شورانگیزتر از لبخند سپید بامدادان!
ای سبزتر از خضر و مسیح تر از عیسی!
ای فرزند نیلی موسی!
آه از آن روز که پیراهنی سرتاپا سپید بر سپیده ی اندامت پوشانده بودی و با هزار غوغا در ارض و سما به نماز عید می خرامیدی… آه و افسوس از این اتهام متواتر که می گویند حاسدانی آن روز سدّ راه عزم تو شده اند!…
معاذّ اللّه! خس و خاشاک را چه می رسد که خللی در اراده ی توفنده ی رود باشند؟ آن روز اهالی آسمان گویا گلبرگ لطیف و برهنه ی پایت را و راه پر خار و خاره ات را طاقت نیاورده اند، و بال در بال بر سر راهت؛ که: «تو را به مصلاّ آیا نیازی هست، ای که تو خود روح مصلایی و جان مایه ی صلات؟!» ای خداگون! ای فرد! ای فرید! ای جامعه! ای کبیر!
من اگر برای گشودن کتاب زیارت فضل تو، سرانگشت اندیشه به آب تکبیر،تر نکنم، صدبار، در این خبط وا خواهم ماند که من کیستم؟
* * *
باری، این حرم آیینه ی من است و زیارت، آیینم. و من قصد زیارت می کنم به نیت خود، پدر، مادر و هر آن کس که دل در گروی این آیینه دارد. کتاب زیارت در دستی و سینه ی ارادت بر دست دیگر. ابتدا چهره ی زمینی تو را از ساحت «پایین پایت» زمزمه می کنم:
السلام علیک یا قریب القربا و یا معین الضعفا و الفقرا.
گل بوسه ی سلامم بر این پا که بر کرسی درس داری و آن سر که نمی دانم در کجا؟
بالای سلام من بر «پایین پای» تو، که مدار سیاست بندگان است.
سلام بر تو که دغدغه ی امت چون داغی بر شقایق دلت آشکار است.
سلام بر تو که در محاصره ی تدبیر و تزویر و در ازدحام قلب و دغل عباسی بر مسندی از کیاست نشسته ای و من نمی دانم که پیمان ولایت عهدی می بندی یا مشت خصم می گشایی!
تو طهوری! تو آبی! آی آیینه! ای زلال! ای صمیمیت سیال!
فریاد شناساندن ات را عزم می کنم، اما اشاره ی سبابه ی سکوت ات، عزمم را در هم می شکند. حیران می شوم و – چونان پژواکی که در کوهستان سرگردان می شود – می چرخم و سر در گوش این و آن می گذارم که:
پدر و مادرم به فدایش! پدر و مادرم به فدایش!
و این و آن سر می جنبانند که:
آری؛ مرد خوبی است…
ای مرد! تو نور پاره ای در حدیقه ی عرش خدا بوده ای!
تو در «آیه ی تطهیر» دست و رو شسته ای!
تو چگونه در این «مرتبه از وجود»ی، ای «عقل مجرد»! با ما می خندی، می گریی، می خوری، می خورانی و حتی مسموم می شوی؟!
و این بار…
آه که در پس زمینه ی تصویر گل خنده ات، میراث «خار و استخوان» را هم چنان می بینم، غصب ناشده! و بر گلبن پایت، پای افزار صبوری را…
ای کاش، این طایر فهم ما به موازات کبوتران نوبال حرمت، همت پریدن داشت.
ای کاش، انسان خسته از این عصر عسرت، راه اُنس می دانست و این «رهای دربند»، پیشانی به ضریح ات می فشرد و از روزنِ این مشبّک، «صحن آزادی» را سیاحت می کرد.
بشر «غریب» گم کرده راه، تو را و شرط و شروطت را طالب است، ای کرامت عریان! ای روشن ترین بیان! ای آزادی بَین! ای حقوق از دست رفته ی بشر!
اینک، خود را در ساحت «بالای سر» می یابم. هیهات! هیهات که با وزن کدام واژه می توان مظلومیت تو را واگویه کرد؟ ای موزون!
و با جرأت کدامین معیار می توان غربت تو را سنجید؟ ای میزان!
سلام ای عبد صالح!
من از یارایی زمین در حیرتم، آن گاه که قدم گاهت شد! تو نباشی، زمین را – و بل آسمان و زمین را – قراری نیست!
ای از این هردو آن سوتر! ای از فراچنگ آن چه گفتم و نگفتم فراتر!
از این واژگان بی سود، قلم فرسود و من هنوز در این ورطه که چه بنامم تو را…؟
پاره ی تن وطن
منیره زارعان
نیمه ی شب دهم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و شصت و یک، با رمز «یا علی بن ابی طالب»، شمیم شهادت و پیروزی در خاک مطهر خرمشهر پیچید. با آغاز عملیات بیت المقدس برای آزادسازی خرمشهر، به فرماندهی دلاور سرافراز «حاج احمد متوسلیان» ملایک خدا، بال در بال به یاری تک سوارانی شتافتند که سلاح در دست و قلب مالامال از عشق خدا، در وادی جهاد و شهادت گام نهاده بودند.
از همان ابتدا، از همان آغازی ترین لحظه های عملیات، با شنیدن رمز یا علی بن ابی طالب، می شد نور عروج را در چشم تک تک موج سواران دریای خون دید. بوی خوش وصال و لقای یار بسیاری از جرعه نوشان جاده ی حسینی را مدهوش خود ساخت و روح بلندش را از درون گلبرگ های پرپر شده ی جسم فرا خواند. شهیدانی چون شهبازی، وزوایی، قجه ای، مشکینی، دانش، تقوامنش، بابایی، بشکیده، شعف و تهرانی و بسیاری از سبک باران ساحل عشق از همین خاک مطهر، به آسمان سعادت بال شهادت گشودند. زمین خرمشهر لحظه لحظه به خون شهیدانی رنگین شد، که در طلب رضای حق و دفاع از دین و میهن، سر از پا نشناخته و به وادی جهاد و خون، شتافته بودند.
اگر چشم بینایی بود، می دید ملایک را که چگونه در این خون های زلال و پاک غسل می کنند و بر عظمت روح این تک سواران دشت معرفت سجده می برند. و اگر گوش شنوایی بود، می شنید کلام خدا را که چگونه در آفرینش چنین بزرگ مردانی تبارک اللّه احسن الخالقین می گوید.
به راستی، اینان بهترین های بینش اند. گل هایی از بوستان محمّدی، جرعه نوشان ولایت علوی، شاخه هایی از تبار یاس و نرگس و با قدم مبارک اینان و با سیل خروشان، امّا زلالشان مگر می شد که خرمشهر خونین آزاد نشود؟ خدا می داند که در آن چند روز عملیات، چه شگفتی ها که این دریادلان کفرشکن نیافریدند و چه تحسین ها که از ملایک آسمان بر نیانگیختند.
پس از چند صبح گاه، در سوّم خردادماه، این کودک جدامانده از آغوش مادر، به دامان وطن بازگشت و خدا، شادی پیروزی را چون تحفه ای در ازای این همه عشق، به قلب این پاک باختگان دریای معرفت هدیه کرد. سرانجام «مسجد جامع» خرمشهر پس از یک دوره مظلومیت و غربت، به شمیم عطر سخنان فرمانده ی سرافراز «حاج احمد متوسلیان» دل و جان سپرد که در روز پیروزی سخن می گفت:
همه ی عزیزان ما که تا امروز در خون شان غوطه زدند و به شهادت رسیدند، همه ی ایثارها و حماسه هایی که دیدیم، صرفا برای اسلام عزیز بوده، هرچند داغ فراق شهدا، جگر ما را سوزاند، امّا خدا را شکر که بالاخره توانستیم امروز با آزادی خرمشهر، قلب لطیف امام مان را شاد کنیم.
و اینک ماییم و کوله بار دِین شهیدان. ماییم و خون بهایی به جا مانده از شهیدان. ماییم و گوهر ارزش های روییده از خون شهیدان. چشم بگشاییم و بنگریم که با آن چه می کنیم؟
خرمشهر؛ شهر آسمانی
سیدمرتضی آوینی
خرمشهر شقایقی خون رنگ رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد. که بودند آنان که گروه گروه در خرمشهر، زیرشنی تانک های روسی له شدند و با نارنجک های اسراییلی تکه تکه؟ در هر قدم از هر کوچه ی شهر، شهید می دادند تا نام شیعه را با معنای «مرد» مترادف نگاه دارند و حدیث «السلمان منا اهل البیت» را درباره ی فرزندان سلمان فارسی تفسیر کنند.
که بودند آنان که در ایستگاه هفت و دوازده و ذوالفقاریه جنگیدند تا آبادان، «عبادان» نشود؟ که بودند آنان که رنگ سرخ خون پاکشان از فراز مسجد جامع سوسنگرد بر آسمان پاشید و غم شهادت شان جاودانه در غروب سوسنگرد ماند؟ که بودند آنان که هویزه را کربلا کردند؟ و چه بگویم مگر می توان آن هشت سال را – که به هشتاد هزار سال عمر آنان که زمین را چرا گاهی تصور کرده اند، می ارزد – در هشت سطر خلاصه کرد؟
در آن هنگامه، مسجد جامع خرمشهر هم چون مادری، فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته و در بی پناهی، پناه داده بود. مسجد جامع، مظهر ماندن و استقامت بود.
خرمشهر دروازه ای در زمین دارد و دروازه ای دیگر در آسمان. آن روزها، زمین و آسمان به هم پیوسته بود ومردترین مردان از همین خاک، بال در آسمان ها می گشودند. زمین، عرصه ی ظهور یک حقیقت آسمانی است و جنگ برپا شده بود تا آن حقیقت ظهور یابد.
خرمشهر، فقط خرم شهر است
روزها یکی پس از دیگری گذشته بود و ما پیرتر شده بودیم و از آن شهر آسمانی دورتر و دورتر. شهر مانده بود و ما رفته بودیم. با خود می گفتم آن لوح محفوظ که می جویی در همین جاست؛ «خرمشهر». در همین ویرانه هایی که از گمرک خرمشهر بر جای مانده است، در همین آهن پاره هایی که ترکش ها سوراخ سوراخ شان کرده اند.
شقایق ها پژمرده می شوند، اما عشق و زیبایی ماندگار است. زمان، بادی است که به نخلستان آسیبی نمی رساند، غبار و خس و خاشاک را جا به جا می کند. از خود می پرسیدیم: کدام ماندگارترند: کوچه ها و خیابان ها، تصاویر و یا آن چه در بطن این فضا روی داده است؟ دیدم که این همه جز بهانه ای برای ظهور گوهر آدمی بیش نیست. همان سان که حجاب های ظلمت و نور نیز بهانه ی تجلّی حقیقتند.
دیدم که جنگ برپا شده است تا «سیدصالح موسوی»های هفده ساله، آر.پی.جی ۷ بر شانه های عریان شان برگیرند و به نبرد تانک های دشمن بروند و همه ی عالم، بهانه ی ظهور همین حقیقت است. دیدم که جنگ برپا شده است تا از این خاک، به کربلا دروازه ای گشوده شود و مردترین مردان در حسرت قافله ی عشق نمانند و چنین شد.
آیا خرمشهر به همین خانه ها و خیابان ها و کوچه ها و نخلستان هایی اطلاق می شود که در آتش کینه ی متجاوزان می سوزند، یا نام خرمشهر، شایسته ی آن خطّه ای است که جوانانش مبعوث شده اند تا حقیقت متعالی وجود انسان را ظاهر کنند؟
خونین شهر، زنده است
باد در جسم شهر می وزید و بر آتش کینه ی متجاوزان دامن می زد، اما روح شهر ققنوس وار از میان خاکستر نخل های نیم سوخته و خانه های ویران و کوچه های ناامن سر بر می آورد و زندگی می یافت. سوخته دلی و سوخته جانی را جز از بازار پر آتش عشق نمی توان خرید؛ زیرا جز پروانگان بی پروای عشق، کسی جرأت بال سپردن به شعله ی این شمع را ندارد. و به راستی، آیا زیباتر از این راهی وجود داشت که خداوند از آن طریق، بهترین بندگان خویش را برگزیند؟ مجاهدان این تقرّب را به بهای چشم فروبستن بر تعلّق حیات خریده اند و مگر آن متاع ارزش مند را جز به بهایی چنین گران می توان خرید؟ تو بگو کیست که زنده تر است؟ شهید… یا من و تو؟ کیست که زنده تر است؟ تو بگو آیا این تصاویر شعله ور واقعی ترند یا روزهایی که من و تو، یکی پس از دیگر می گذرانیم؟ ساکنان شهر آسمانی خرمشهر، حقیقت یقین را پیش از من و تو آزمودند و درنگ نکردند.
آن روز که آتش جنگ به ناگاه، جسم شهر را در خود گرفت، گذشته است، اما این آتش که بر جسم ما چنگ افکنده، جز با مرگ خاموشی نمی گیرد. شهدا اکنون به سرچشمه ی جاودانگی رسیده اند. آنان خوب دریافتند در جایی که هیچ چیز جز لحظه ای کوتاه نمی پابد، برای جاودانه ماندن چه باید کرد. سخن عشق، پیر و جوان نمی شناسد، بلکه جوانان به ملکوت جدیدالعهدند و هنوز به اعماق این چاه فرو نیافتاده اند و ثقل خاک زمین گیرشان نکرده است. آنان گوش و چشمی گشوده تر دارند.
اینک خرمشهر به چه می اندیشد؟
آیا سیزده سالگان امروز خرمشهر می دانند که در زیر سقف مدرسه شان چه گذشته است؟
آیا می دانند رزم آوران عاشق از کدامین منظر آسمانی، به خرمشهر می نگریستند؟ آیا می دانند آن روز که ناگهان از آسمان، آتش بارید و حیات معمول شهر متوقف شد، کشتی ها به گل نشستند، اتومبیل ها گریختند و شهر خالی شد؛ رودخانه ی خرمشهر، با روح شهیدان سرزنده و شاداب جریان یافت.
آیا کسی به یاد دارد که در هر وجب از این خاک، شهیدی به معراج رفته است و باید با وضو وارد آن شد؟ عجب از این عقل باژگونه که ما را در جست و جوی شهدا به قبرستان ها می کشاند و زمزمه ی ارواج جاویدان شهید را نمی شنود. شور زندگی یک بار دیگر مردمان را به خرمشهر کشانده است، ولی شاید آنان درنیابند که حیات، حتی آن گاه که آنان می پنداشتند مرده است، در رگ رگ سلول های شهر جاری بود. شاید آنان درنیابند، اما شهر در پناه شهداست و این حقیقت را بر لوح محفوظ حیات نگاشته اند.
ای شهید!
ای آن که بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای؛ دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون بَر.
شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام
هدایت گر زمان
جواد محدثی
باز هم به یاد مردی از دودمان رسالت سخن می گوییم، که نور امامت را بر دل ها و دیده های شیعه می افشاند. نامش، رمز نیکویی ها و زیبایی هاست، و یادش، الهام بخش عفاف و فضیلت. وقتی در کوچه پس کوچه های تاریخ می گردیم و اعماق تاریخ را می کاویم، به گوهرهای درخشانی برمی خوریم که فخر بشریت اند و به بودن و زیستن، معنی می بخشند.
امام حسن عسکری علیه السلام یکی از این گهرهای نفیس است و شیعه را همین افتخار بس، که به پیشوایی این زبدگان آفرینش معتقد است و حقانیت آنان را باور کرده است.
امام یازدهم، هم چون نیاکان خویش، بار سنگین «هدایت امّت» را بر دوش کشید و در عصر حاکمیت جور و ستم، خود را برای روشن گری در راه ایمان و حق فدا ساخت.
دوست و دشمن، به فضیلت و دانایی و زهد و عبادت او گواهی داده اند و جز این نیز انتظاری نیست. امام عسکری علیه السلام، گلی از بوستان امامت و محصولی از باغ رسالت است. بوستانی که با امداد غیبی و علم لدنی و تربیت های ملکوتی به برگ و بار نشست، تا چراغ راه همه ی جویندگان حقّ باشد.
ولادتش را در یثرب یا سامرّا گفته اند. امّا شهادت او، بی شک در سامرّا بود و در سوگش چنان داغی بر دل ها نشست و فانی از غم و اندوه برخاست که شهر سامرا، یک پارچه تعطیل شد و پیکر پاکش، در تشیعی باشکوه و کم نظیر، در جوار پدرش امام هادی علیه السلام به خاک آرمید.
میراث ماندگار امام عسکری، یکی فرزند گرامی اش، حجّت دوازدهم، حضرت مهدی علیه السلام است که ذخیره ی الهی برای نجات بشریت و گسترش قسط و عدل در سطح جهان است. یکی هم مجموعه ی سخنان گهربار و دانش بی پایان او در زمینه های مختلف معارف دین.
چند سخن نغز و حکمت آمیز را زینت بخش این کلام قرار می دهیم:
خشم، کلید هر بدی است.
انسان کینه توز، از هرکس دیگر کم آسایش تر است.
عابدترین افراد، کسی است که واجبات الهی را انجام دهد و زاهدترین فرد، کسی است که از حرام بپرهیزد و کوشاترین کس، شخصی است که گناه را رها کند.
هیچ عزیزی حق را رها نکرد، مگر آن که ذلیل شد و هیچ ذلیلی دست به دامن حق نیاویخت، مگر آن که عزّت یافت.
فروتنی، نعمتی است که هیچ کس بر آن حسد نمی ورزد.
همه ی زشتی ها در خانه ای است که کلید آن دروغ است.
این ها چیست؟ جز آبشار حکمت و چشمه ی زلال پند؟
آن که «موعظه» می جوید، باید این حکمت ها را بر لوح دل بنگارد و آن که چراغ راه می طلبد، زیبنده است که از فروغ این سخنان، مشعلی فراراه خویش سازد، تا در بی راهه ی ظلمت، «صراط مستقیم» را گم نکند.
درود بر این حجّت معصوم الهی؛ حسن بن علی العسکری، و سلام بر رهروان راهش.
رحلت بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی رحمه الله
خنیاگر سرودهای سبز
عبداللطیف نظری
به راستی، بر بال کدامین ملک نشستی که بی تاب و شتابان به سرای جاوید سفر کردی؟ در مناجات های شبانه ات با معشوق چه زمزمه کردی که این گونه تو را به سوی خویش کشاند؟ تو منیر کدامین نور بودی که راه و آرمانش این چنین مجنون عشقت کرد؟ هنگام خلوت انس با خدا، باران اشکت را بر ریشه ی کدامین درخت بهشتی ریختی که این گونه زود به ثمر نشست و میوه ی وصالت را با سرعت نور بارور کرد؟
ای سفر کرده ی دیار عشق؛
ای که با تیغ کلامت، خیبرهای زمانه را درهم شکستی و از سلمان و بوذر نشانه ها داشتی.
ای که باغ هستی ات، نخل گاه گل های خوش عطر انسانیت و اسلامیت بود.
ای پیری که در حنجره ات، فریاد با مناجات، در قلبت فولاد با حریر و در سیمایت خشم با مهر، هم نشین بود!
هیچ می دانی که دل آسمانی ایران گرفته است؟
هیچ می دانی در آن روز بر ما چه گذشت؟
از که تو را طلب کنیم؟ جماران؟
جماران! بگو! چه کردی باغبان پیر ما را؟ هم او که باغ ما با دستان مهربانش بوی بهار می گرفت؛ با لبخندش چشمه های وجودمان می جوشید؛ با آهنگ قدم هایش، غنچه های ایمان می خندیدند؛ شقایق های شهادت می رقصیدند و پرستوهای آزادی بال می گشودند.
بگو! کجاست باغبان گل های انقلاب؟ آن که صدای گرمش ترانه ی باران بود و سینه ی آرام اَش خانه ی تهی دستان.
آن که از کران های سبز گفتارش، گل های سرخ می رویید. با آمدنش سپیده از راه می رسید و در سایه سار نگاهش، هزاران دل خسته به میهمانی باران مهر می شتافت. او که آیت بلند کتاب مقاومت، خنیاگر سرودهای سبز، دشنه بر سینه ی استکبار، تندیس استقامت و پردیس پرطراوت ایمان بود.
جماران! کجاست او؟
امام عزیزم! از آن پس که در کنار بهشت زهرا آرام گرفتی، صد قافله دل را همراه خود به آن جا کشاندی. آن جا بهشت خمینی شد و اینک بهشت خمینی، دارالاماره ی قلب هاست. هنوز که هنوز است و تا آینده ی تاریخ، دل ها از این دارالاماره، فرمان می گیرند و به بهشت تو بار می یابند. در آن جا، نماز عشق را اقامه می بندند و درس جهاد فرا می گیرند.
از آن زمان که به جایگاه ابدی سفر کردی، کوس رحیل همه ی دل ها به صدا درآمده و چه دل هایی که با تو در بهشت خمینی مقیم گشته اند. دلی که با تو در بهشت خمینی مقیم نیست، دل نیست. از این رو، حرم تو بهشت دل هاست و تو همیشه مانایی!
بی تو بودن؛ هرگز!
منیره زارعان
در باور که می گنجید رفتن تو؟ در خیال که گذر می کرد زندگی بی تو؟
باغبان مهربان و پیر باغ! خیال رَفتنت، تمام گوی های رنگین خیال پروانه ها را درهم می شکست و خواب صبح گاهی شبنم ها را برآشفته می کرد. صبح های این باغ به «بسم اللّه» تو جان می گرفت و غنچه ها به امید دیدن تو می شکفتند. باران به سرانگشت تو گلبرگ ها را نوازش می داد و خورشید از چشم های تو، نور می گرفت.
اینک بی تو ای درخشان ترین مهربانی! ای روشن ترین عطوفت! گرگ ها به این باغ چشم طمع دوخته اند. توفان شیاطین لحظه به لحظه دریچه ای تازه می یابد برای نفوذ. سیلاب دنیاخواهی و غفلت از خدا، کم کم خود را به باغ نزدیک می کند و ابرهای سیاه استعمار و استبداد در طمع آسمان آبی این باغ می غرّند. امّا چه باک! که ما دست پرورده ی تو و سرباز فرزندت علی هستیم. بذری بودیم، سپس نهال شدیم و اینک که به بار نشسته ایم، به زلال معرفت و آگاهی خود آبیاری مان کرده ای. نور خداجویی و کمال طلبی را از خورشید چشمان تو گرفته ایم. شامّه ی این باغ پر است از شمیم عطر دلاویز کلام های خداگونه ات و با این همه سپیدی، کدام لکه ی سیاه را یارای حضور در این باغ است؟
به ما گفتی که مهربان باشیم و آسمانی. گفتی که ریشه در خاک داشته باشیم و نگاه در آسمان. گفتی که دل را نه از رنگارنگی گل های باغ، که از آبی آسمان خداجویی لبریز کنیم و اینک با این همه چراغی که در دل ها روشن کرده ای، کدام ابر سیاه است که بتواند شب را بر ما بگستراند؟
ای مهربان ترین پدر!
ای رؤوف دل آسمانی!
کاسه ی صبرمان اینک لبریز شده و دل هامان بی تو تنگ و خسته است. چشم هامان سال هاست که هوای دیدن تو را دارد، و گوش مان سال هاست که از آزار ضرب های شیاطین آزرده گشته و آرزومند کلام دلنشین توست.
از خدا بخواه که یاری مان کند. می دانیم که هنوز هم رهامان نکرده ای. می دانیم که نگاه مهربان ات از ما بر نگرفته ای.
از خدا بخواه که بوستان مان را همیشه سبز و آ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 