پاورپوینت کامل آغاز هفته روشن دلان ۳۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آغاز هفته روشن دلان ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آغاز هفته روشن دلان ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آغاز هفته روشن دلان ۳۱ اسلاید در PowerPoint :
هوای آفتابی ات را دوست دارم
حمیده رضایی
جهان تاریک در تو چنگ انداخته است.
هیولا وار بر تو می تازد، امّا تو با آن هوای بی دریغ، ستاره زاری هستی که خون شبانگاهان را به جریان می اندازی.
همه چیز در خیالت هزار برابر می شود.
میان این همه سکوت، به دنبال ردّپایی از خویش می گردی.
صدای آرام دور شدنت را می شنوم و در آن طرف فوّاره های جهان فرو می نشینند تا آمدنت را نجوا گونه بشنوند.
ثاینه ثانیه، به همه چیز نزدیک می شوی.
کانون روشنی های جهان تو خواهی بود، اگر بر سنگ فرش ها سکوت نکنی.
رو گرفته از جهان به سردابه گریبانت فرو رفته ای تا اعماق دنیا را می سوزانی وقتی نفس می کشی.
چگونه است که در پسکوچه کلمات، صدای عصایت همه مضامین را پراکنده می کند.
با تو راحت نیستم.
احساس می کنم ویرانم.
وقتی خورشید وار می درخشی، می فهمم که برای حتّی بیدار شدنم دیر شده است.
باید بمانم و در سکوت بگذرانم.
چقدر کوتا هم در برابرت!
شاید من نیز بر این بیراهه ها بشورم، اگر نشانی داشته باشم.
می شنوم تو را
بوی رازناکی ات تمام شهر را گرفته است.
دنبال طلوع ناگهانی ات می گردی؛ می گردی و پا به پای تو شعری در حنجره ام مچاله می شود و شهری از شرم، بر پلک هایم فرو می ریزد.
حرف آخر را تکه تکه می شنوم.
چقدر کوتاهم در برابرت!
شهر را می شناسی، مرا می شناسی که سال هاست نشانِ خویش را گم کرده ام.
سرشاری ات به اندازه دریاهاست.
کلماتم تکثیر می شوند.
حالیا که توفان شده ای به سمت من.
خطوط پیراهنت موازی تر شده اند.
احساس عاشقانه ای بر شاخه ها شدّت گرفته است.
باد، کلماتم را در هم می ریزد.
لبخند می زنی، عصایت را تا می کنی، در صدای قناری ها خیره می شوی.
هوای باغستان ابری است.
جهانِ خاکستری ات را به هم می کوبند، هزار پنجره در سرت باز و بسته می شود.
خالی شده ای از هراس؛ درست مثل من که از کلمات خالی شده ام و شعرم بر نیمکت های غریبانه پیر شده است.
با دلت شعری می خوانی و آوازت بر پرچین ها دست به دست می شود.
خط می کشی روی پاره های نگاه من.
عصایت از همه سروها بلندتر شده است.
در جذبه ای تازه مکرّر می شوی.
هوای آفتابی ات را دوست دارم.
باران در من شدّت می گیرد.
قدّم به طاقچه چشمانت نمی رسد و تو رازِ بزرگت را آن جا گذاشته ای.
عطرگاه خاکستری، سخت ملولم می کند و حالا منم که میان این همه سکوت، دنبال ردّ پای تو می گردم.
تو می بینی
داود خان احمدی
دست هایم را بگیر. دست هایت را به من بده…
آن گاه که نشسته ای و آواز صبح زمین را می شنوی.
آن گاه که ندای ناب آفرینش را با گوش بینای خودت، روشن تر از روز می بینی.
دست هایم را بگیر. حس صادقانه دست هایم که آشنای دست های توست آشنای حسن ات، آشنای دیدن ات… بپذیر.
«عطری بر می خیزد» از جانب اذان، می بینی اش… بلند می شوی، نماز عشق قامت می بندی و با «خدایی که در این نزدیکی است» به صحبت می نشینی.
چشم، یک وسیله است، زبان یک وسیله است، دست، پا و.. تا انسان، انسان باشد و آدمی و رسم آدمیت از دست ندهد.
دیدن از فراسوی سطح رسیدن به ژرفای هر چیز و آموختن آن زیباترین واژه که به چشم نمی آید، دیدن آن زیباترین لحظه که دست دیده ظاهر بین از آن کوتاه است.
تو به ظاهر نمی بینی نورهایی که از سمت اشیا می آیند، نورهایی که نشانی از ماده دارند، راهی به چشمان تو نمی یابند. جسم برای تو تاریک است. دنیا با تمام زرق و برق هایش، رنگ های مصنوعی و هیاهوی بی انجامش،… برای تو تاریک است.
نورهایی به سمت چشم تو راه می یابند که از حقیقت سر چشمه می گیرند، نور نام هایی که آواز پرستوها را در خود دارند.
نور واژگانی که سکوت سبز دشت را موسیقی زندگی بخش آبشار را با خود دارند.
تو دیدنی ها را بر می گزینی. اشیا را بر می گزینی، واژه ها، آن چه را که رنگ حقیقتند به سوی تو باز می آورد.
تو می بینی آن چه را که شایسته دیدن است، آن چه را که شایسته برگزیدن است، آن چه را که شایسته توجه است.
دست هایم را بگیر. رنگ دست هایم را به من بگو. رنگ چشمانم را رنگ حرف هایم را، رنگ رفتارم را به من بگو.
صداقتی اگر در صدایم می بینی، رنگ سبزی اگر در دستانم می بینی، شاخه نوری اگر در چشم هایم حس می کنی، به من بگو… دست هایم، حرف هایم، دلم، آیا شایسته دیدار تو هستند؟
در جهانی که رنگ حقیقی اشیا از بین رفت، رنگ سبز لحظه های سکوت مرد، نور زندگی در پس دود و هیاهو خفه شد، تنها به اعتبار حس زیبای توست که می توان رنگ واقعی چیزها را دریافت. حس حقیقی لحظه ها را دید….
«ز دست رفته ام و بی دیدگان نمی دانند…»[۱]
دست هایم را بگیر. دست هایت را به من بده. نامم را با آن رنگی که تو در می یابی (که زیباترین و حقیقی ترین رنگ هاست) زمزمه کن… به کدام نام می خ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 