پاورپوینت کامل از دریچه زمان(آغاز هفته روشن دلان) ۴۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل از دریچه زمان(آغاز هفته روشن دلان) ۴۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از دریچه زمان(آغاز هفته روشن دلان) ۴۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل از دریچه زمان(آغاز هفته روشن دلان) ۴۱ اسلاید در PowerPoint :

چشم هایت را شسته ای

عباس محمدی

از خط کشی سفید خیابان عبور می کنی. پیاده رو، انتظار صدای عصایت را می کشد؛ هر چند پیش از صدای عصایت، بوی تند لاستیک ماشین های بی حوصله، ذهنت را آشفته می کند.

تمام پیاده روهای شهر، صدای عصای سفیدت را می شناسند؛ بی آنکه نسبتی با موسی داشته باشی.

پله های سنگی پارک ها همیشه منتظر نوازش پاهای آشنای تواَند؛ پاهای راه بلدت. روزهای شهر را گرم می کنی با خورشیدی که همیشه روی شیشه های سیاه عینکت برق می زند.

سایه های درختان را حس می کنی؛ بهتر از کلماتی که بر لبان جوی آب جاری می شود. حرف های زمین را می فهمی؛ بیشتر از باران. به لهجه گنجشک های پارک ها آشنایی؛ همان طور که به خواب نیمکت هایشان، همان طور که با صدای پای آدم هایشان.

بوی خلقیات آدم ها را بهتر از هر بوی گلی می فهمی. سال هاست که مهربانی، گرمای صدایت می شود تا عابرها را با نغمه ای داوودی بخوانی و شگفتی را از چشم های از حدقه بیرون زده شان لبریز کنی.

آموخته ای که نبینی بدی ها را با همان چشم های بسته که سال هاست دیدن را یادمان می دهد؛ نه تنها دیدن که چگونه دیدن را.

خوب می دانی با چشم های ما و در چشم های ما خدا را نمی توانی ببینی.

سال هاست این راز را از شعری که زمزمه می کنی، فهمیده ام:

«دیده را فایده آن است که دلبر بیند

گر نبیند چه بود فایده بینایی را»

نمی دانم تو را ترانه بخوانم، عاشقانه بخوانم یا عشق صدا بزنم؟

هنوز نمی دانم چه بخوانم تو را؛

«تویی که شهره شهری به عشق ورزیدن

تویی که دیده نیالوده ای به بد دیدن»

تویی که همیشه دیده ای و خوب دیده ای.

تویی که چشم هایت را، نه! بینایی ات را شسته ای تا جور دیگری ببینی، تا مثل ما فراموش نکنی و فراموش نشوی.

تویی که هیچ گاه لحظه ای به ذهنت خطور نکرده تا خودت را پشت لنزهای رنگی گم کنی تا پیاده روهای همیشه شلوغ، به تماشایت بنشیند و هیچ وقت نه خودت را و نه چشم هایت را لابه لای این همه چشم های رنگارنگ غم زده گم نمی کنی.

اصلاً تو همیشه بی آنکه اراده کنی، بر چشم های همه راه می روی با همان چشم های همیشه بسته ای که بزرگی خدا را همیشه خواب می بیند تا آرامش چهره ات، آراممان کند.

روشنِ دل تو

روزبه فروتن پی

ای روشنی جهان، میان دل تو

سرمشق دلِ ماست جهان دل تو

دیری است که خورشید ندیدم بگذار

گشتی بزنم در آسمان دل تو

هرگاه دلم برای آفتاب تنگ می شود، به دیدن روشنِ دلِ تو می شتابم.

تو سراپا چشم هستی و دلت روشن ترین آیینه که زیباترین دیدنی ها در آن نقش می بندد.

ای کاش می توانستم فقط لحظه ای را که تو با دلم هستی، به تماشا بنشینم!

دستم را بگیر! مرا از این دیدن های سطحی رها کن.

به چشمانم دیدار نور بیاموز.

با من بگو چگونه راز هستی در نیم کره شرقی دلت طلوع کرده است؟

بگو، چگونه روشنی جهان را در آیینه دلت جای داده ای؟

چگونه با عصای سفیدت در کوچه باغ آسمان قدم می زنی؟

ای کاش فقط یک لحظه، اشراقِ دل تو در دلم منتشر می شد!

سپید می بینی

حمیده رضایی

طلوع صبح در چشمانت رنگ دیگری دارد.

شب چون رودخانه ای آرام از سرت گذشته است.

دستانت را به دیواره های درونت گرفته ای.

سپیدی عصایت، خواب آشوب کوچه های غفلت است. فصلی بی پرنده و باران در چشم هایت خشک می شود.

بهار، بوی سرانگشتان خسته ات را می دهد که روی صفحات کاغذ می لغزد و تو با چشم های روشنِ انگشتانت می خوانی.

آسمان سخت بارانی است. بوی گام هایت را در رگ های خاک رها کرده ای.

این منم که تو را نمی بینم؛ حتی با چشم هایی باز و این تویی که می بینی، با چشم های بسته، روزها و شب های بیهودگی ام را.

این منم که می بینم تو را با بی توجهی و این تویی که رد می شوی از کنارم با بهاری در دست و خورشیدی در چشم.

من پلک می زنم و تو از پس پلک های بسته ات، همه چیز را حس می کنی. مرا یارای این همه نیست.

نگاهت را بر طاقچه های آسمان جا گذاشته ای و بال گرفته ای آسمان های نرسیدنم را.

عصای سپید تو آهنگ تلخ شیرینی ست که می چشی و می چشانی چون شوکران های پیاپی.

زمین از هزار سمت به سوی تو می آید.

پهنه خاک، تو را پرنده می خواهد.

بال هایت را بسته ای و عصایت پیش تر از تو چون چراغی روشن، راه را برایت هموار می کند. رد می شوی پا به پای خودت.

ذهن خاک را می آشوبی. دست هایت خوب می بینند.

نفست بوی رسیدن می دهد.

بر دریچه های بسته می خوری چون پروانه ها بر پنجره ها؛ اما بال هایت آماده اند.

چون ابری فشرده در خویش تکه تکه می شوم، می بارم و باران شدیدتر می شود.

آفتاب با من غریبه است و در چشم های تو خلاصه شده است؛ چشم هایی که سیاه مانده اند و سپید می بینند.

عصایت، ادامه رد خورشید است.

شرمگین از نگاه های بیهوده، پلک می بندم تا جهان را آن گونه نظاره کنم که در سرانگشت های روشنت خلاصه می شود.

جور دیگر باید دید

عطیه خوش زبان

در پس زمستان، شاخه به برف نشسته عصای سپیدت، بهار سبزی است که گنجشک ها بر طراوت آن لانه می سازند. کوچه های شهر، تو را از صدای ضرب عصای تو می شناسند که محتاطانه و لطیف، بر تن برگ پوش و پائیزی سنگ فرش راه، قدم های کوتاه و بااحتیاطت را می نهی و چون بهار پیش می آیی.

در سرانگشت آگاه و روشن توست که حرارت سرخ و طراوت سبز و پاکی سپید معنا می یابد.

چشم تو چون خورشید روشنی است که در سیاهی عینکت به کسوف نشسته است.

در سایه روشن دو بیت خاموش چشمانت، حسی نهفته است؛ حسی که سال هاست به پایان رسیده است، حسّی که تو حالا آن را غزلوار با سرانگشت های با احساست در گوش اشیای مسکوت اطرافت جاری می سازی.

و مردم چقدر تو را آسان می گیرند، وقتی طراوت باران، آواز زیر و نازک گنجشک های صبح و شرافت گل ها را بر ایشان در پستی ها و بلندی های بِرِیل، معنا می بخشی و آدم های خیابان های گرفته و شلوغ، چقدر در سیاهی مات عینکت مبهوت می مانند.

در سپیدی پاک عصایت، هزار دانه روشن برف، شاخه های سرمازده زمستانی را به شکوفه دادن فرامی خواند.

تاریکی در نگاه تو رخنه نکرده است؛ چراغ چشم های توست که روشن نیست و از دو ستاره همیشه روشن شب های آسمان می توان به چشمان تو رسید و در نگاه تو حرفی جست که مصرع سبز شعری باشد.

می توان زمزمه روشن سرانگشت های ظریف تو را در تلألو نقره فام آینه، آشکارا شنید.

می توان در گرمای آفتاب کلامت، بهار را به بار نشاند و در باغچه مهربان دستانت جوانه زد و شکوفه داد.

می توان تو را آن قدر در سپ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.