پاورپوینت کامل در ره منزل لیلی ۹۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در ره منزل لیلی ۹۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در ره منزل لیلی ۹۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در ره منزل لیلی ۹۹ اسلاید در PowerPoint :
(فضای دفتر واحد فرهنگی دانشگاه – سمیرسرش شلوغ است)
الو… الو… حاج میثم جون! این آماری که بهت دادم دقیق و قطعی نیست. ماشاءالله مثل سیل داره پول سرازیر میشه تو حساب دانشگاه. حاج میثم! صدات قطع و وصل میشه. یک کمی ام با تأخیر می شنوم. بذار حرفم تموم بشه، بعد شما صحبت کن. بچه های دانشگاه هنر، امسال گل کاشتن. حاجی جون! حاج آقا فلاح، قراره به نیابت از هیئت امنای موکب، همه کمک های نقدی رو تبدیل به اقلام کنه و دو سه روز دیگه با دو تا کامیون راه می افته سمت مرز…. خیلی خب… اون اقلام فرهنگی هم که گفتی همه رو برام پی ام کن.
میثم جون! زودتر برادر! باید تا حاج آقا اینا فردا راه نیفتادن همه رو تهیه کنم و بهشون بدم تا براتون بیارن…. نه الان نه…. الان نمی تونم بنویسم. الان سرم خیلی شلوغه. گفتم که برام پی ام کن. ان شاءالله کربلا ببینمتون…. خداحافظ…. (صدای گذاشتن تلفن، صدای زنگ یک تلفن دیگر) اه این بدپیله ام که ول نمی کنه.
(در اتاق باز می شود و می آید) سلام سمیر! (از دور به نزدیک) هیچ معلوم هست کجایی؟
(کمی مبهم) اینجام. پشت این کمد، دارم پَکایی رو که قراره بفرستیم موکب، می شمرم.
تلفن رو چرا جواب نمیدی؟
مگه نمی بینی سرم شلوغه؟ بردار ببین کیه.
(گوشی را برمی دارد) بفرمایید… آقای سعیداوی دستشون بنده… گوشی… سمیر از کتابخونه با تو کار داره.
بگو دارم پکارو می شمارم. هر چقدر کم بود زنگ می زنم. دوباره برامون کپی کنید بفرستید.
حمید! بگو به اِعراب احادیث دقت کنید. اونا خودشون عربن. مبادا یه وقت حدیث با اعراب غلط بدیم دستشون به ریش مون بخندن.
می فرمایند… بله…. متوجه شدین؟… هه…. هه…(خنده) خب خدا رو شکر… التماس دعا… (گوشی را می گذارد)
محض رضای خدا یه بار نشد ما بیاییم تو این واحد فرهنگی، تو سرت خلوت باشه. بابا جون! چقدر هول می زنی هنوز بیست روز دیگه تا اربعین مونده.
(در حال شمارش) پنجاه… شصت… هفتاد….. موکب دانشگاه از چهار روز مونده به اربعین، میخواد کار خودشو تو مسیر کربلا شروع کنه. من دلم جوش کارهای خودمو می زنه. بابا جون! من از هفته دیگه نیستم میخوام برم.
کجا؟
کربلا….
به این زودی…؟
حمید! انگار اصلا تو باغ نیستی؟ خب، اگر بخوام پیاده برم همین الانشم دیره. باید زودتر راه بیفتم ولی با این حجم کار مگه میشه؟ چند بار به رئیس دانشگاه گفتم تو این مدت که همه واحد، رفتن کربلا، موقتاً یه نیروی کمکی برام بفرستین. ولی کو گوش شنوا؟ حمید جون! بگیر این کتابچه رو بشمر. ببین چند تاست. امروز تا دانشگاه تعطیل نشده باید کم و کسریاشو جور کنیم.
چند تا باید باشه…؟
چهار هزار تا…
اوهه… چه خبره؟
می خواهیم یکی یکی دست زوار بدیم. حاج آقا فلاح می گه اربعین فرصت خوبیه برای تبلیغ غدیر و اثبات حقانیت شیعه.
این حدیث به چند زبونه…؟
خب نگاه کن. ده تا زبون زنده دنیا.
بابا…! سمیر خان! دم بچه های واحد فرهنگی گرم!
پس خیال کردی اینجا الکی سرم شلوغه؟
سمیر! میگم نرو وایسا با هم بریم.
با تو…؟ کربلا…؟
آره… اول قصد رفتن نداشتم، ولی پسر خالم اینا می خوان برن. اصرار دارن منم باهاشون برم. میگم تو هم بیا با ما بریم. اونا دو سه روز به اربعین راه می افتن.
دو سه روز به اربعین که دیره. من می خوام همه راه نجف تا کربلا رو پیاده برم. باید زودتر راه بیفتم.
تو بچه جنوبی. همتت خیلی خوبه.
این همه آدم پیاده میره کربلا. همه بچه جنوبن؟ تازه یادم رفت بگم من باید حتماً تا چهار روز به اربعین، خودمو به موکب دانشگاه برسونم.
حالا چه کاریه که حتماً همه راه رو پیاده بری؟ تو مگه سه سفر پیاده نرفتی؟
چرا، ولی آخه نمی دونی که… تا حالا پیاده نرفتی که بدونی چی میگم. حمید! یه سفر پیاده که بری دیگه معتادش میشی. من از این پیاده رفتن چیزا دیدم. چند تا شد؟
بسته هاش چند تاییه؟
صدتایی!
۱۴۰۰ تا… حالا یه امسالو بیا و این اعتیاد رو ترک کن.
نه… نمیشه. نذر دارم.
بَه…. چه نذری؟
بماند.
خب بگو دیگه…
اگه میخوای بدونی باید امسالو دنبالم پیاده بیایی. (حمید متفکر می شود) حمید! کار نداری بیا بریم بهت قول میدم پشیمون نمیشی. صفای پیاده کربلا رفتنو نمیشه توصیف کرد. فقط باید رفت و دید. یه چیزایی تو زندگی وجود داره که تا تجربه نکنی ازش لذت نمی بری.
حالا کی راه میفتی؟
گفتم که هفته دیگه.
امتحان استاد رو چیکار کنم؟ پنج نمره کلاسی از اونه؟
خب باهاش حرف بزن. مثل بچه های معماری که با استاد کنار اومدن.
تو خودت چیکار می کنی؟
من رشته ام فیلمنامه نویسیه. به استاد قول دادم وقتی برگشتم از خاطرات سفر یه سیناپس درجه یک به کلاس ارایه بدم…. … ۱۸۰۰… حمید! بیا بریم نترس. بهمون خوش می گذره.
(مردد) والا چی بگم…! خب… خب… منم رشتم کارگردانیه. می تونم به استاد قول بدم به جای امتحان کلاسی، سیناپس صحنه تو رو کارگردانی کنم.
هه… هه…(خوشحال) دمت گرم…! پس بزن قدش. .! (خنده) زنگ بزن به کتابخونه بگو ۳۵۰۰ تا پکه. اجالتاً نسخه دیگه چاپ کنن.
(برداشتن گوشی) ولی قبلش حتماً باید یه زنگ بزنم به سمنان. به خانواده ام اطلاع بدم. پسرخاله هام اگه بفهمن، حالشون گرفته می شه. حتماً از دستم ناراحت میشن.
دعوتشون کن بیان موکبمون یا تو کربلا یه روز باهاشون قرار بذار همدیگرو ببینیم.
اینم حرفیه…! الو… کتابخونه…؟ سلام…
(وارد می شود باز شدن در کمی دور) سلام… سلام…
سلام رامین جون…!
بچه ها ابوالفضل محرابی کجاست؟
همراه موکب دیروز، پریروز، رفت کربلا. کارش داری؟
ای بابا ببین این اربعین چه جور زده تو کاسه و کوزه ما؟
استغفرالله…! کارت چیه رامین؟ بگو شاید من بتونم کمکت کنم.
نه بابا! کار من ربطی به واحد فرهنگی نداره. به ابوالفضل گفته بودم برای مسابقات فوتسال هفته وحدت، نامه دانشگاه ما رو بزنه به تربیت بدنی. اومدم ببینم پیگیری کرده یا نه که علی الظاهر آقا همه چیز رو ول کرده و رفته کربلا.
(گذاشتن گوشی) سلام رامین!
سلام….
حالا کو تا هفته وحدت؟ می دونی تا تولد پیامبر چقدر وقت داریم؟
می ترسم مثل پارسال از مسابقات جا بمونیم.
توام که کشتی ما رو با این فوتسال.
حمید! تو هم عضو تیم هستییا. یادت باشه. از حالا بهت گفتم که بعداً دبّه نکنی. تمرین مون از چند روز دیگه شروع میشه.
بهت قول نمی دم. چون دارم با سمیر میرم کربلا.
کربلا…؟ حالا…؟ تو این شلوغی…؟
ببخشید مثل اینکه اربعین موسم کربلا رفتنه ها؟
می دونم. ولی حالا که آدم از زیارت چیزی نمی فهمه. بذارید یه وقت دیگه برین که خلوت باشه و بتونین یه زیارت دلچسب کنین.
ان شاءالله قسمت بشه اون موقع هم میریم. رامین! تو بیا بریم.
من…؟! عمراً….
سه تایی بهمون خوش می گذره. تازه بعدم به بچه های موکب ملحق می شیم.
من حوصله پیاده روی رو ندارم. اگه بخوام برم با هواپیما میرم با هواپیمام برمی گردم.
تو مگه ورزشکار نیستی؟ پس چرا این قدر راحت طلبی؟
این دوتا چه ربطی به هم داره؟ به نظرم کار اشتباهی که آدم فرصت چهار روز زیارتو صرف پیاده راه رفتن تو جاده کنه، تازه اونم با کلی مشقت.
رامین! یه بار هزار بار نمی شه. تو که تا حالا کربلا نرفتی. پس بذار سفر اول پیاده برو به زیارت امام حسین(ع).
حمید! چرا بهش اصرار می کنی. وقتی دلش نمی خواد بیاد. سفر اربعینو باید با پای دل رفت.
نه!… نه اینکه دلم نخواد بیام نه… اتفاقاً خیلی دلم می خواد یه طرح گرافیکی از تصویر زیر قبه ضریح امام حسین(ع) بزنم و برای طرح پایان نامه ام ارایه بدم.
رامین…! تو که آخرش می خوای بری کربلا، پس بیا سفر اربعین برو که ثوابش بیشتره.
خب اصلاً بی خیال شلوغی. شما بیایید تا با هم هوایی بریم.
نه… (با تحکم)
چرا نه…؟
هرکسی با سمیر، اربعین میاد کربلا، باید پیاده بزنه به جاده. اگر می یایی بسم الله! اگر نه؟ برو پی مسابقه فوتسالت. ما را به خیر، تو رو هم به سلامت. برو که خیلی سرم شلوغه. حمید! تو این منگنه رو ندیدی؟
حالا چرا اخم و تَخم می کنی؟… (مردد) حالا کی می خواهید راه بیفتید؟
بیا اینجا بشین تا برات بگم. (صدا می شود)
***********
(فضای جاده نجف به کربلا، صدای مردم در حال پیاده روی. سمیر و حمید در حال رفتن)
انگار هر چی داریم به شب نزدیک می شیم، هوام سردتر می شه؟
آره… این خاصیت آب وهوای کربلا تو فصل سرده. روزای گرم، شبای سرد.
ماشالله… ببین چه خبره! بی خود نیست که می گن عربا مهمون نوازن. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد آوردن به زوار نذری می دن.
عراقی ها به اربعین خیلی اعتقاد دارن. تمام طول سالو کار می کنن و پس انداز می کنن تا بتونن اربعین برای زوار امام حسین(ع) خرج کنن. تو این چند سال گذشته آمار گرفتم هشتاد درصدشون، زندگی متوسط رو به پایین دارند. ولی باز از خرج کردن برای امام حسین(ع) ابایی ندارن. حمید! اون پیرزنو ببین یه جعبه دستمال کاغذی گرفته دستش و به زوار تعارف می کنه. بهت قول می دم همه وسعش به اندازه همون جعبه دستمال کاغذیه.
حَجی آب!… بفرما آب!…(با لهجه عربی)
شکراً. (می خورد) آخیش چقدر به موقع بود. دهنم خشک شده بود از تشنگی. سمیر! تو هم می خوری؟ آخ راستی یادم نبود تو روزه ای… ببخشید. سمیر تو هم بی کاری به خدا. آخه آدم حسابی امروز چه وقت روزه گرفتن بود؟ پیاده زدی به جاده، خسته و تشنه با این حجم خاکی که هوا رو برداشته، دیگه روزه گرفتنت برای چیه؟
گفتم که نذر دارم.
امان از این نذر تو که قصه اش ما رو با خودش پیاده کشوند تا کربلا!
دیگه دم غروبه. نیم ساعت دیگه مونده تا افطار. ماهی دیگه رسیده به دمش حمید جون!
آره ولی چه فایده؟ تو که نذر کردی همه سفر رو روزه بگیری.
ببینم پس رامین کجا موند؟
یکم عقب تره. نمی دونم چرا مدام عقب می مونه؟
انگار بدجور خسته شده. هه… ای بابا..! این چرا داره می لنگه و میاد؟
(خنده) هه… هه… این بچه شیراز هیچ وقت تو خوابم نمی دید نود کیلومترو پیاده بزنه به جاده.
(عصبانی نزدیک می شود) هیچ معلومه شما دوتا گازشو گرفتین و کجا میرین؟ (فریاد)
چی شده رامین جون..؟ چرا این قدر ناراحتی؟
دیگه می خواستید چی بشه. نمی بینید پاهام تاول زده، دیگه نمی تونم قدم از قدم بردارم.
اینکه چیزی نیست رامین جون! این عرب های عراقی رو نمی بینی چه جور با روغن، پای زوار ماساژ می دن؟ الان می ریم توی یکی از این موکبا روغن به پات می مالن خوبه خوب میشه.
چرت نگو سمیر! تاولای به این گندگی یه شبه با روغن خوب نمی شه. تو منو مسخره کردی یا خودتو؟ (فریاد)
اه…هیس!… صداتو بیار پایین جلوی مردم زشته.
گور پدر مردم! بابا به کی بگم خسته شدم. دیگه نمی کشم پیاده بیام. آخه این چه دیوونگی که من بهش تن دادم؟ مگه با هواپیما اومدن چه اشکالی داشت که اصرار داشتین پیاده بزنیم به جاده؟
هه… هیس!… رامین خجالت بکش. پس سمیر چی بگه که با دهن روزه زده به جاده؟
سمیر دیوونه است. منم دیوونه ام که به حرف شما گوش کردم و پاشدم راه افتادم.
رامین جون! این آدم ها رو ببین اینا همه مثل ما هستن. تازه اکثراً اون تجهیزاتی رو که ما داریمو ندارن.
اونا هرکی می خوان باشن. من دیگه خسته شدم. نه می خوام و نه می تونم قدم از قدم بردارم. یالّا هرکی راهو بلده یه ماشین برای من بگیره تا برگردم نجف و با هواپیما برم ایران.
رامین! دیگه شورشو درآوردی. این آبروریزی چیه راه انداختی؟
حمید زیر بغلشو بگیر بیارش تا نزدیکی یکی از این موکبا. من می دونم این هم خسته است، هم گرسنه است، هم درد داره. به خاطر همینه که داره داد و قال می کنه. هوام دیگه کم کم داره سرد می شه. امشبو تو یکی از همین موکبا می خوابیم تا فردا ببینیم باید باهاش چیکار کرد. (دور می شود)… دنبال من بیارش.
واقعاً که رامین! بی خود نیست که میگن تو سفر باید آدما رو شناخت. این چه توهینی بود که به سمیر کردی؟
حمید! باهام حرف نزن من الان بدجور قاطی ام. یک کلمه دیگه هم حرف بزنی به خدا سرمو می کوبم به این تیر. من خسته شدم. می خوام برگردم ایران، می فهمی؟ آره؟
خیلی خب فهمیدم. صداتو بیار پایین. ببین عربا چه جوری دارن نگاهمون می کنن. (در حال فید شدن)
**************
(جلوی یک موکب – اذان با صدای غلوش در زمینه – صدای پیاده روی مردم)
(با لهجه عربی) السلام علیکم و رحمه الله!
(فارسی با لهجه عربی) سلام علیکم و رحمت الله ! زوار الحسین(ع)! من فارسی بلد… فارسی می فهمم. (سرفه)
خب شکر خدا که فارسی بلدی.
آب می خوای؟ برات آب بریزم؟
نه برادر! این موکب برای شماست؟ می شه توش استراحت کرد؟
ای… بفرما… بفرما داخل. (خطاب به دور با عربی) یا اسماء! یا مسلم! این انتما؟ تَعجِل لَدَینا ضُیوف.
(خطاب به دور) بیایید بچه ها! همین جا خوبه. موکبشم خلوته. مثل موکبای دیگه شلوغ نیست. (رامین لنگ لنگان نزدیک می شود)
سمیر! این چه موکبیه که هیچ کس توش نیست؟ نگاه کن. چهار پنج تا پتو و تشک و بالشت بیشتر نداره. نکنه خصوصی باشه؟
نه… فکر نمی کنم. اینجا کسی موکب خصوصی نداره.
(با زن و بچه اش می آیند) هه… تفضلوا… (سرفه) مرحبا بکم! الماء و الطعام حاضرا.
السلام علیکم… تفضلوا…
بفرمایید آب و غذا مهیاست. اهلاً بکم. یا زائر الحسین! لَقَد جَلَبتم البرکه لمِرکبنا.
مریض دارید؟ پاهاش توول زده؟
وی… توول؟!
(به عربی) یا مسلم اذهَب و اَحضر سَمن البعیر. زائر الحسین قَدَمه تَقَّرحت (سرفه)
برادر سرفه؟ ما مشکل؟
لامشکل. زکام.
هان… ان شاءالله که خدا شفا بده.
اخ… (با زحمت و درد راه می رود)
حمید کمک کن رامین کفش هاشو دربیاره.
دستتو بذار رو شونه من.
یا اسماء! اِرتدًی المسانِد ضَعی المَراتِد لِضیوف. زن تشک بنداز برای زوار.
بفرمایید تکیه بدین به پشتی.
آخ یواش تر… اینجا دیگه کجاست سمیر؟! هیچ معلومه ما رو کجا آوردی؟ اینا چی دارن به عربی بلغور می کنن؟
نترس زن و بچشو فرستاد تا برامون تشک و روغن بیارن.
بیا این گوشه بشین.
(در حال نشستن) آخی..! خدا! مُردم..!
بفرمایید شای علی بابا!… (صدای استکان) تازه دمه..!
اخ… خدا خیرتون بده چقدر به موقع بود این چای علی بابا. بگیر رامین بخور، بلکه عقلت سر جاش بیاد.
(آهسته) این یارو عربه انگار دست و پا شکسته فارسی بلده.
سمیر راست می گه رامین! به پا جلوش دری وری نگی.
حمید! خیلی رو داری.
بسه دیگه. اینو گفتم که حواستونو جمع کنید.
عجب چای خوشمزه ای! مثل قیره ولی حرف نداره. سمیرجون! بسم الله..! دارن اذان می گن افطار کن.
افطار کنه؟! وی… شما روزه بودین؟
اگه خدا قبول کنه.
وی… زوار حسین(ع) روزه است. (دور می شود به عربی) یا اسماء..! یا مسلم. .! زائر الحسین الصائم اعدو الافطار سریعا.
حمید! ای کاش نمی گفتی که من روزه ام. بیچاره ها انگار تو زحمت افتادن. رفت که بساط افطارو بیاره.
اوهه…. چقدر بچه جلوی موکب داره آب تو پیاله ها می ریزه. نکنه اونا بچه ها شن؟
بعید نیست.
حمید! برو کنار بزار من یکم بخوابم.
بخواب دونه لق! ولی یادت باشه تو سفر خیلی گنده اخلاقی.
سفر داریم تا سفر. شما به این بیابون گردی می گین سفر؟
بگیر بخواب. حرف نزن. در ضمن یادت باشه یه معذرت خواهی به سمیر بدهکاری… می فهمی؟ هی… رامین با توام…
هی… اینجا رو باش خوابید سمیر!
ولش کن حمید! خیلی سر به سرش نذار. میبینی که ظرفیت تحمل س
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 