پاورپوینت کامل کوچه های آسمان ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کوچه های آسمان ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوچه های آسمان ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کوچه های آسمان ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
۱
وقتی زمین مثل یه اتاقک تنگ و تاریک، قلبتُ تو دستاش فشار میده؛ وقتی می فهمی زمین تنگه و جای دلتنگیه؛ وقتی از هر طرف که نگاه می کنی، راه و بیراهه، نقاب همُ به چهره زدن و تو رو میون جاده های به ظاهر شبیه، تنهاگذاشتن، بایست!
بدون وقتشه افسار سرگردونیتُ زمین بذاری و زانو بزنی. بدون مثل یه کلاف رها شده هستی چون سرنخ زندگیت، دست صاحب اصلیش نیست. از خودت می پرسی، چی تو این زندگی کمه، که هیچی سر جای خودش نیست؛ که وقتی باید خوشحال باشم، غم تو دلم خونه می کنه و وقتی گمون می کنم باغ زندگیم به ثمر نشسته، یه خزون بی هنگام، قلبمُ خالی می کنه.
خدایا! این حرفا حکایت زندگی خیلی از ماها شده که ولی امرمون و صاحب عصر و زمانه مونُ گم کردیم؛ گم که نه، از یاد بردیم.
خدایا! حجت آشکار و ناظر تو، امام عزیز و حی و حاضر منه؛ معصومی که صلاحمُ بیش تر از هم اهل زمین می خواد و منتظره تا اسممُ بین کسانی بنویسه که بالاخره دیر یا زود، مُهر عاقبت بخیری به پیشونی زمین می زنن.
خدای خوبم! ازت ممنونم که توی پنجمین روز و اولین غروب جمع این ماه روشن، دلمو لرزوندی؛ تا به فکر بیفتم، سهم من کجاست؟ عهد من کجاست؟ کجاست عهدی که برگردنم مونده باشه و حکایت «لااَحولُ عَنها و لااَزولُ» ابدا شده باشه.
خدایا! گریه ام گرفته، یه بغضی از سر ناراحتی و شرمندگی به صدا دراومده که: «عَظُمَ البَلاء» من به خودم گرفتارشدم «وَاَنکشف الغِطاء» که از خودم ناامیدم اما مگه می شه از رحمتی هم که تو این ماه سراسر برکت جاریه ناامید شد. دروغ نگفتن که وقتی همه سیاهیا یه جا جمع می شه، شک نکن وقتشه که دستای صبح از پشت پرده شب، بیرون بزنه. خدایا! دستای مهربون حمایت تو، پشت این چهره شب زده می بینم.
خدای مهربونم! از نسیم سحرت خیلی وقت گذشته، حالا عطر سمات، حکایت از بارونی داره که پناه قلب منتظر همه ماست، خدای عزیزم! به برکت این سفره بی کم و کاستی که برامون تدارک دیدی، دستای محتاجمو بگیرُ تو دستای نجات بخش و امن مهدی موعودت بذار. کمکم کن با نور محبتش، دلمو تا جایی که می رسه به درگاه خودت، روشن کنم. خدایا بارون رحمتتم که باریدن گرفت یا رحمن یا رحیم یا قادر یا متعال.
۲
قیامتی به پا می شه. حتم دارم بعد از این چشم بستن و بازکردن، یه دل دیگه، از یه جنس دیگه، تو وجودم جوونه می زنه. شک ندارم این پنجه های نرم که مثل دستای یه طفل معصوم، جلوی چشمامُ محکم گرفته، کارخودشُ می کنه. حس می کنم این دستا، همون دستای خواهشِ منه که ازت کمک خواستم؛ ازت خواستم بهم جرأت بدی که ببخشم.
خدایا! حکایت امروزت چیه برای مسافری که دومین روزه که تو مهمون خونه امن و امان و آسمونیت پاگذاشته؛ اما برای اقامت دائم و نفس کشیدن تو این هوای خدایی، باید قلبشُ به بزرگی عادت بده؛ که این جا، جای گلایه های کوچیک زمینی نیست. این جا جای دل به دریای ارحم الراحمینت زدنه تا دیگه جلوی چشمامُ نگیرن، هاله های سیاه کدورت که نمیذارن فرشته های مهربون وجودِ بنده هاتُ ببینم.
خدایا! امروز که پاهامُ روی پله دوم این شاه راه آسمونی گذاشتم، سنگینی قلبمُ روی شونه هام حس کردم؛ دیدم که سرنوشت پرواز، بدون سبک شدن، بازم به زمین ختم می شه. دیدم برداشتن سنگینی نگاهم از روی آدمایی که یه روزی، کارهاشون روی دلم سنگینی می کرد، کار چندان سختیم نیست اگه به بندگیم و خداییت هم نگاهی بکنم.
اگه یادم بیاد سیاهه اعمالمُ چطور با یه قطره اشک، غرق رحمتت کردی و چطور «یا سریع الرضا» گفتنُ کمیل خوندنُ پشیمونیای گاه به گاهمُ، با بخشش همیشگیت جواب دادی و از حکایت همیشه «کمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ» شرمنده م کردی
خدایا از سحر ساعت ها می گذره، حس می کنم دستای نرم و مهربون همون طفل معصوم، کار خودشُ کرده، چشمامُ می خوام آروم آروم بازکنم تا بارون رحمتتُ واضح تر از همیشه ببینم و بشنوم.
چشمامُ بازمی کنم، غروب شده اما نور همه نگاهمُ پُر می کنه. این پهنه آبی و سبک و پاک برای پرواز، بهترین چشم روشنیه برای قلبی که بخشیدنُ قشنگ و خدایی تجربه کرد؛ قلبی که حالا بیش تر از همیشه آروم گرفته.
خدایا! بارون رحمتتم که باریدن گرفت. بخشندگیتُ شکر! یاغفور و یارحیم
۳
گاهی بدون این که بخوای یا حتی بفهمی، بی اندازه دیر می شه، اون قدر دیر که فکرمی کنی، تموم شده و منتظری تا هرجور که شده، ورق برگرده. خدایا حکایت این ندایی که از اول سحر پیچیده توی گوشم چیه که: حالا وقتشه و دست دست کردن تو مهمونی ای که حرفاتُ گلایه هاتُ لبخندا و گریه هاتُ، رو دست می خرن و میبرن که جایی نداره.
خدایا! حس می کنم یه مِه غلیظ، بالای سر تمام قدمایی که تا به امروز برداشتم، کمین کرده. یه مهی که خودم با نیتای زمینیم، تاریک و کدرش کردم و مثل یه سقف کوتاه، بالای سرم کاشتمُ نذاشتم که دست هیچ کدوم از اعمالم به ملکوت پاک و خالصت برسه.
خدایا اینا حکایت دل شکستگی امروز منه که وقتی کتابتُ ورق می زدم، این واژه ها هم چشم و دلمُ پرکرد و لرزوند که هستند زیان کارانی که «حَبِطَت اَعمالُهم»؛ ترسیدم از اون مه غلیظ و همه کارهایی که هیچ نسبتی با خدایی بودن شون پیدا نمی کنم، ترسیدم که نابود بشه اعمالی که سبد به به و چه چه مردم پرکرد اما دست آخر، دست صاحبشُ خالی گذاشت. با خودم فکر می کنم که ای کاش از همون اول کار، دلمُ عادت می دادمُ شیش دنگ کارهامُ به نام خودت می زدم تا تو حسابم ابدی بموننُ و تا همیشه شکوفه بزنن تو حیات همیشگیم.
حالا که فکر می کنم حتی می ترسم از کارکردنم، درس خوندنم، مدرکای رنگ و وارنگی که برای خودم ردیف کردم؛ می خوام خودمو باهاشون دل خوش کنم ولی کجاست قربه الی اللهی که مُهر تأییدشون بشه.
خدایا! تو این باد گرمی که به لبای خشک و تشنه م می خوره، سر سفره سومین روز از مهمونی باشکوهت، با این ترس عظیم من چه می کنی؟ با کسی که حکایت روزه هاشُ و روزه داریش، شیرین ترین و خالص ترین قسمتای عمرش شده؛ لذت یه اطاعت خالصانه تو این ماه بی نظیر، بی ارزشی همهمه های این دنیای شلوغُ خوب به رخش کشیده.
خدایا! اگه بگی بنده من، حالا که دارم آروم آروم بارون رحمتمُ به اهل زمین هدیه میدم، از من چی می خوای؟ می گم خدای خوب من! ای کاش مثل طفلی که هنوز قدم از قدم برنداشته، حساب قدمایی که بی اجازه ت برداشتم پاک شه از دفتر زندگیم. خواهشم خیلی بزرگه ولی حتی یه گوش کوچیکم از بزرگی و خدایی تو که نمی گیره.
خدایا ماه عزیزیه، خبرای خوبی شنیدیم، اون قدر خوب که با هر گذشته و پرونده ای، با دستای خالی اما امیدوار به سراغت بیایم. پس شک ندارم قلبمو میزبان یه خلوص خدایی و همیشگی می کنی.
بارونتم که باریدن گرفت؛ بارونی که مه غلیظ بالای سرمو، سای رحمتت می کنه. رحمتتُ شکر یاشکور و یاغفور
۴
به خودم می گم دراومدن از پیله عادت و نفس کشیدن تو هوایی که پاکی و لطافتش، رسم پروانگی رو یادم میاره، غنیمت خوب همین روزاست. روزایی که دلت هوای خودتو کرده، نه اون خودی که بعد از این همه سال، تسلیم چون و چراهای هر روزش شده. همون خودی که وقتی چشماش و می بست و یه آرزو از خدا می کرد، قاصدک دستشو به سقف آسمون می رسوند تا پیغامشُ بذاره تو دامن خود خدا. خدایا! شاید یه کم سخت باشه، آخه من خیلی وقته درست و درمون حرف دلمو بهت نزدم؛ نگفتم چقدر دلم گرفته از خودم که بی تو تا هر جا که دلم خواست سرک کشیدم و به قول آدمای زمینی، پُلای پشت سرمُ خراب کردم؛ اما مگه تو حساب و کتابت، پلی هم وجود داره که تا ابد شکسته بشه و نذاره من بیامو رو به روت بشینم. خدای من! خدای خوب خودم!
اومدم تا نقابمُ به دست آب بسپرم؛ اون قدر گریه کنم تا چهره هایی که هیچ کدومشون من نیستم، پاک بشه و بیفته از صورت دلم. خودت خوب می دونی با امیدی که تو دل هممون انداختی، هیچ دری نیست که رو به بزرگی و مغفرتت باز نشه. مهربان من! امروز شروع روزای تازه ایه که می تونه حکایت «یبقَی وَجْهُ رَبَّک» باشه و بیفته سرتیتر دفتر زندگیم. خدایا!
چشمامو که می بندم و از نو باز می کنم: همه جا حرف از تو و حرفاتُ و وعده هاتُ و مهربونیاته. همه دارن تو مرورکردنِ کتابی که سالهاست، پیششون امانت گذاشتی از هم سبقت می گیرن. خونه ها، عطر گلاب و ملکوت گرفته. سجاده ها مثل سفره ای که قراره پیوند میون دو نفر و جشن بگیره، سر و سامون گرفته و عطر گلاشُ حکایت از یه بهار واقعی واقعی داره. یه بهار خدایی و همیشگی.
از سحر ساعت ها گذشته، حالا که خودمو تو آینه می بینم، حس می کنم شباهتم با همون روزایی که پیغاممو قاصدک، تو دامنت می نداخت بیش تر شده. با خودم فک می کنم چه نیازی به قاصدک؟ دستای گره خوردمو از بغلم جدا می کنمُ رو به آسمونت بالا می برم. میگم و میگم؛ اون قدر ازت خواهش و تمنا دارم که می ترسم حرف نگفته ای بین مون، مونده باشه و من دستامو پایین آورده باشم.
آخه این لحظه ها، همون بزنگاهیه که میزبان غنی و بی نیاز و سراسر سخاوت ما، می خواد سفره افطارُ برای بنده های محتاج اما مشتاقش پهن کنه و بهترین آینده رو برای تک تک آرزوهاشون لقمه بگیره. خدایا شکرت. وقت اذونه، بازم صدای الله اکبر عاشقانه رمضانتُ شنیدم. خدای خوبم!
این دل به دریا زدنمو، شروع روزای خوبِ نفس کشیدن و بیدار شدنم قرار بده! چقدر خوشحالم که این دعا رو با زبونی بهت گفتم که همین حالا با اشکای التماسم، افطار کرد. با عشق می گم «لَک صُمْتُ وَ عَلَی رِزْقِک أَفْطَرْتُ». رزق امروز تو به من، اشکایی بود که از دلی که خودت لرزوندی سرازیر شد. بارون رحمتتم که باریدن گرفت. دستای کرمتُ شکر یاعزیز و یاشکور یاغفور و یارحیم
۵
حس می کنم که شهر سبک شده؛ اون قدر سبک که حتی ذره ای هوای تنهایی و نگرانی هم روی آسمونش سنگینی می کنه؛ مثل وقتی که به خوشبختی و آرامش عادت کرده باشی و از اون به بعد، غبار غصه با هوای لطیف وجودت غریبگی کنه.
امروز که هفتمین خورشید این ماه مبارک، دلمُ روشن کرد، دیدم که چقدر انس گرفتم به سبکی روحم، که خیلی راضی تر از گذشته رو به بهشت ابدی «راضیه مرضیه» کرده. یه سکوت آگاهانه، شده حرف دلای مطمئن که شاکر دست نوشته ها و مقدّرات خداشونن برای لحظه به لحظه زندگیشون. دارم آروم آروم، یاد می گیرم که نگاه من در برابر نگاه خدا و بصیرتش، مثل یه نقطه کور، راه به جایی فراتر از دیوارای دور و برش نمی بره. پس نباید شکست، نباید تسلیم شد، نباید اشتباه بگیرم دنیا رو با یه سایبون امن که تنها خوشی ها و آرزوهامُ به سراغم بفرسته.
خدایا! این روزا که با همه وجودم از لایه سطحی زندگی جداتر شدم، به عمق و عظمت کلام بزرگت پناه آوردم، به کتابی که به انداز تک تک آدما، حدیثش با روایت زندگی مون هم خونی داره تا همیشه و به لطف و عنایت همیشگیت دنیا رو جای بهتری برای زندگی پیداکردم؛ جایی که با همه جدایی ها و کم و کسری ها و غَما و تنهایی هاش، می تونه نگاهمُ مقابل نگاه خدام قرار بده؛ جایی که صبر و سکوت من، رضایت و قناعت و استقامت من، می شه برگِ برنده برای زنده شدنم؛ برای حس کردن قدرتی که این روح خدایی تو وجودم گذاشته؛ پس چه جای گلایه، اگه پشت ناکا می های گاه به گاهش، خدای بزرگم، تحسینم کنه و به من افتخار کنه و لبخند بزنه؛ این یعنی صبر جمیل من در برابر خواست خدایی که مهربون تر از هر کسی، با بندبند وجودمُ صلاحِ کارم آشناست، به جاآوردن رسم ادبه.
خدایا! غروبه اما نور رضایت، روشنم کرده؛ اون قدر که با عشق، دل به نم نم بارونت بدمُ با نام اعظمت، متبرّک کنم این کام روزه دارُ توی این لحظه های رحمتِ بارونی. عظمتتُ شکر یاعظیم! یاکریم! یاحلیم!
۶
مسافر رمضان سلام. می دونم حالا که به آسمون غروب نگاه می کنی، اثری از هلال ماهش نمی بینی اما مطمئنم نشونه های ماه خدا رو تو قلبت خوب حس می کنی. می دونم هم تلاشتُ کردی تا لباس سفید و پاکی رو که ماه خدا هم قواره دلت پیشکشت کرد، بپوشی و قدر همه هدیه هاش لایق و خواستنی بشی. نمی دونم چقدر با رمضون خدا یار و همراه شدی فقط اینُ خوب می دونم، وقتی آماده می شی و میری که تو قنوت نماز عید فطر، دستاتُ بلند کنی و عیدی بگیری، عین این سی روز از جلوی چشمات میاد و میره. تازه به خودت میای که چقدر همه چیز شبیه قیامت شده. می بینی این جماعتی که هر کدومشون به امیدی اومدن و دوش به دوش هم وایسادن، یکی دستش پره و یکی پرتر، یکی راضیه و یکی راضی تر اما همه دل خوشن به این که هنوز فرصت دارن، هنوز می تونن خدا رو با «یا ارحم الراحمین» صدا کنن و برگردن. همه خوشحالن و دل نگرون؛ خوشحالن از شیرینی عید و عیدی گرفتن و دل نگرونن که به کاروان رمضون بعدی می رسن و یا جاشون خالی می مونه؟
مسافر رمضان! تا امروز هر چی از سفر خدا نصیبت شد، گوارای وجودت اما اگه فکر می کنی پا به پای ماه خدا بزرگ نشدی و قد نکشیدی وایسا. بدون همین امروزم می تونه روز تولدت باشه، امیدوار باش که هر لحظه که به خودت بیای، همون ثانیه ورق زندگیت برمی گرده و میرسی به اول خط.
مسافر رمضان بدون که این روزا برای خدا از همیشه عزیزتر بودی پس با این همه عزت اگه فرصتی رو از دست دادی، دلت امیدوار باشه که هوای رمضون هنوز از این خونه نرفته، پس تا هست نفس بکش و التماس دعا.
۷
مثل کسی که چیزی گم کرده، آروم و خیره به سنگ فرشِ پیاده رو قدم می زنم، اما انگار به سمت ساحلی کشیده می شم که موجای دریاش، آروم آروم زیر پامُ خالی می کنه و می فهمم که باید به آب بزنم. آب روشناییه، همیشه روشنایی بوده. یقین دارم قصه این موج و ساحل از همون لحظه ای شروع شد که نگاهم به عکس شهیدای کوچه ها و خیابونای شهر افتاد. حسی از نگاهشون به قلبم رسید که یه بغض غریب، وجودمُ به جزر و مد انداخت.
شاید با یه نگاه ساده، معمولی به نظر برسن اما هر کدومشون از یه جایی به بعد، همونی شدن که وجودشون، بشه هم قواره رخت شهادت. خدایا وقتی جبهه های جنگ و آدماشُ مرور می کنم، حکایتشُ بی شباهت به رسم تمرین بندگی این ماهِ مبارک نمی بینم که باید از یه جایی به بعد، قرص و محکم جلوی خودم بایستم.
نگاه که می کنم قص شهادتشون از تفاوتایی شروع می شه که خودشون ساختن. این که وقتی نگاهشون می کنی، فرمانده و فرمانبر، هر دو فقط و فقط، رخت بندگی به تن دارن؛ این که خسته باشی اما وقتی به یار و عیال و خونواده می رسی، نفَسِت گرم باشه و لبت خندون؛ این که لب نزنی به طعامی که شک داری دست هم رزماتم بهش می رسه یا نه؛ این که دلت گواهی بده لحظه پروازتُ؛ یا تو خاک و زخم و گرسنگی، سجاده ت بشه قالیچه بهشتی و باهاش خنک بشه تک تک رگای داغ و آفتاب سوختت. ما چقدر به هم شبیهیم تو این ماه بندگی اگه من غزل این مهمونی رو، هم وزن لحظه های استقامت شما بخونم.
خدایا! کمکم کن تا منم تو ششمین روز از این دعوت آسمونیت، دل بدم به رسم شهدا و یه لبیک جانانه، بشه ضامن عاقبت بخیریم.
خدایا هنوزم رو سنگ فرش پیاده رو قدم می زنم، دلم می خواد هم دنیا رو با نگاه کردن به چشمای پاک و زند شهداء، پیاده گزکنم. سیر نمی شم از نجابت نگاه و عطر نفساشون؛ عطر نفساشون که با نم نم بارونت، پنجره های قلبمُ بازِ باز کرده. خدایا شکرت برای این نگاهی که امروز اگه به زمین خیره شد، بعد روونه آسمونش کردی. رحمتتُ شکر یارحمن! یارحیم.
۸
وقتی نگاه نیازتُ، سمت کسانی می بری که یک نظرشون، کافیه تا وجود خاکیتُ کیمیا کنه و هم کلام آدمای فرشته مسلک می شی، چه بخوای و چه نه، چراغایی که همیشه تو دستشون روشنه، راه تو رو هم روشن می کنه.
خدایا! ماه خدا، ماه خودت، با هم شکوه و حال و هوای بی نظیرش، به بنده های مشتاقی رو آورده که دلشون می خواد وقتی خودشونُ نگاه می کنن، دستای رحمتِ این روزای قشنگُ رو سر و صورتشون، خوب حس کنن و اگه سراغ این همه رحمتُ از اهلش بگیریم، عجیب نیست که راه صد ساله رو بشه یک شبه هم طی کرد.
خدایا! چقدر به سامان می رسم وقتی مقابل صحن و سرای امام رئوفم می ایستم و با چشمای بسته با اولین قطره اشکی که گونه هامُ تر می کنه، اذن دخولمُ می گیرم. این چهارده نور معصوم، هر کدومشون، بهترین پناه و اطمینانن برای رسیدن، برای برگشتن، برای رفتن، برای از نو ساختن. وقتی بهشون نزدیک می شی و باهاشون حرف می زنی و ازشون کمک می خوای، هرکدومشون قشنگ ترین و کارسازترین جواب ها رو تقدیمت می کنن.
دوستشون داری و یقین داری که این محبت، بهترین سرمایه برای عاقبت بخیر شدنه. محبت به معصومین، دوست داشتن هم خوبی هاست. محبت امیرالمؤمنین، صلابتی به وجودت می ده که محکم تر از همیشه، پا روی هواخواهی دلت بذاری. عشق سیدالشهداء که لطافت هم عالمُ به قلبت می بخشه و حاضری جونتُ، این هدی خدا رو، با عشق، با شهادت، دوباره تقدیمِ خودش کنی. عشق به علی بن موسی الرضا هم میشه سرپناهِ هم غربت هات تا بدونی، جایی که به خاطر خدا توش قدم بذاری و از اهلت دور بشی، وطن ترین جاهاست و عشق به مهدی موعود، عشق به هم زیبایی هاست؛ عشق به سرنوشت زیبای زمینه؛ عشق به نهایت عدالت خداوندی.
خدایا! ممنون که تو هشتمین روز از این ماه عزیزت، مهر عاشق ترین و پاک ترین و رئوف ترین انسان های عالم رو، به دلم یادآوری کردی تو لحظه هایی که بارون رحمتت، داره عطر خاک و خاکی ها رو به عرش می بره. خدایا کرمتُ شکر! یارحیم! یاکریم!
۹
همین دیروز بود که گفتیم تا ماه خدا راهی نمونده اما امروز باید بگیم وقت خداحافظیه. به آسمون که نگاه کنیم، می بینیم که ماه خدا مسافرای رمضونشُ به مقصد رسونده و باید بره.
ماه خوب خدا! همدم خوبی برامون بودی! دستای نورانیتُ رو سر و صورتمون کشیدی و سر و سامونمون دادی. بیدار و شب زنده دارمون کردی. قرآنُ سایبون سرمون کردی و پشت و پناه راهمون. خوب قفل دلامونُ با افتتاحت باز کردی، با مجیرت پناهمون دادی، همراه جوشن کبیر، بزرگ ترین خواسته هامونُ به دست خدا رسوندی.
ماه خدا! با تو همراه شدیم و سفره کریم اهل بیتُ نشونمون دادی؛ با تو همراه شدیم و به کوچه های کوفه رسیدیم، رسم یتیم نوازی امیرالمؤمنینُ که دیدیم، همه جا حرف از گل ریزون شد و سهیم شدن تو یه دنیای بهشتی. هر کسی به قدری که دستش می رسید، خونه ها رو چراغونی کرد و دلش روشن شد.
ماه خوب خدا! هنوز هستی اما قدمای رفتنت روی دلم سنگینی می کنه. دلم برای همه خوبی هات تنگ می شه حتی برای نون و پنیر خرما و دعای اولین لقمه که: «اللّهم لَک صُمتُ و علی رزقِک اَفطَرُت» برای این همه ادب و این همه دعا دلم تنگ می شه اما می دونم اومدن و رفتن ماه خدا، تقویم شمسی و قمری نمی شناسه، ماهش تو دلامون خونه کرده و اگه بخوایم برکتش هیچ وقت از زندگیمون پاک نمی شه.
ماه خدا! نمی دونم با این همه سر نخ و نشونه که به دستم دادی، تونستم خودم و خدا رو پیدا کنم یا نه؟ اما همنشین خوبم! تو که تا امروز فقط به خوبی خودت نگاه کردی نه کم و کسری های من، حالا هم ازت می خوام اگه اون طور که شایست قدم هات بود، سنگ تموم نذاشتم، کرم کنی و دستای خالیمُ مثل دستای بهترین بنده های خدا پُرِ پُر برگردونی. ماه خدا! من به اجابت لحظه های غروبت ایمان دارم و می دونم تکرار اسماءالحسنی یعنی دعا، یعنی امید، یعنی اجابت: الرحمان الرحیم، الملک القدوس، السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار.
۱۰
هوای خوبیه! حال و هوای خوبیه. با یه چمدون محبت و صفا، رسیدیم به دهمین روز از ماه خدا، دهمین غروب از یه فصل بی نظیر؛ یه فصل سی روزه که می شه به انداز هم عمر توش نفس کشید و زندگی کرد؛ یه نفس راحت از بگو مگوهای من با خودم؛ می شه رها شد از یه رقابت همیشگی با زندگی؛ که فقط می خوایم جلو بیفتیم، از همه چیز و همه کس.
خدایا! رهام کن. دستمُ بگیر که مثل بچگیام، همه دنیام، نشه داشتنِ همه سرگرمیا و عروسکاش. خدایا منُ ببخش اگه به اندازه نعمت عمرم زندگی نکردم. اگه گاهی فراموش کردم، این منم که دارم از کنار روزای قشنگت رد می شم. نمی دونم چرا گاهی مثل یه موجود ابدی، می شینم و برای آینده ای که نمی دونم بهش می رسم یا نه، نقشه می کشم… میرم و میرم، می رسم و می رسم اما راحت نمی شم، بازم نقشه می کشم برای رفتن و رفتن اما انگار این رفتنای من عین نرسیدنه اگه مثل یه طمع اجباری به جونم بیفته و طعم خوب لحظه های الانمُ ازم بگیره.
خدایا! خوشی رمضانت مثل قدم زدن تو یه ساحل امنه که لطافت همین لحظه ها، همین حالا رو بهم می بخشه. خدایا توی این حال و هوای لطیف و خدایی، اعتراف می کنم وقتی دنیام به انداز خودم و خواسته های تموم نشدنیم، کوچیک میشه، دیگه جایی برای آدمای اطرافم و خدایی که بالای سرم خدایی کنه، نمی مونه؛ وقتی چشمام پر میشه از داشته های دیگران و نداشته های خودم، دیگه جایی برای شکرگذاریت نمی مونه، اما خوبی زنده بودن و نفس کشیدن تو فرصتایی مثل ماه خودت، اینه که می شه با یه نقش جدید، راهُ عوض کرد و به یه مقصد تازه رسید.
خدایا دلم می خواد نقشه بکشم اما این بار با خط و خطوط کف دستام وقتی آوردمشون جلوی چشمام، طیب و طاهر، برای قنوتت. توی این هوای لطیف یه نفس عمیق می کشم و منتظرم تا نم نم بارونت، بخوره به گل دسته های شهر و دعوتمون کنه به سمت خودت. صدای دعوت و رحمتت می شنوم، زمزم اسماءالحسنائت، که خود خود اجابته: الرحمان الرحیم. الملک القدوس. السلام المومن المهمن العزیز الجبار
۱۱
جشن مفصلی بود، دهن مونُ شیرین کردیم و کادو گرفتیم، بعد، با سلام و صلوات، راهی مون کردن برای بندگی خدا. جشن تکلیفمُ میگم. یادش بخیر! یه نفر اومد و برامون از خدا گفت؛ از این که از این به بعد، زیر ذره بین خدا، نباید دست از پا خطا کنم، باید مثل یه شاگرد سر به راه، دست به سینه بشینم و دست به عصا راه برم تا مدام از خدا جایزه بگیرم و هیچ وقتم تنبیه نشم که مبادا پروند ردشدنمُ، زیر بغلم بذارن. حالا که فکر می کنم، کاش به جای جشن تکلیف، اسمشُ میذاشتن، جشن عاشقی یا نمی دونم جشن آشتی؛ گرچه اون روزا کسی با خدا قهر نبود که بخواد آشتی کنه.
کاش همون روز، خدا رو مثل یه معلم سخت گیر، بالای سرم نمی ذاشتن که مبصرای کلاسش، منتظر باشن با یه شیطنت کوچولو، اسممُ تو بدها بنویسن بعدم برای رسیدن به صف خوبا، اون قدر سخت بگیرن که به کل، پشیمون بشم از اون کلاس و درس و روبرو شدن با معلمش.
خدایا از اون روزا، خیلی گذشته و امروز، این منم که میخوام به لطف خودت یه جشن تازه بگیرم اسمشم بذارم عاشقی و آشتی. امروز که غروب یازدهم ماه آشتی کنونه، وقتشه که اعتراف کنم، خدایی که خودت به من نشون دادی، حکایت«لَیسَ کمِثلهِ شیئه». خدایا! هیچ کسُ ندیدم که گرد مهربونی و بزرگی و کرمش، به خودت برسه.
خدایا! خدایی که امیرالمومنین به من نشون می ده، خدای بخشند دعای کمیله که سریع الرضاست؛ که عاشق برگشتن و دست کشیدن رو صورت بنده هاشه؛ خدایی که به همین راحتیا، اسم منُ توی بدها نمی نویسه، منتظره تا دلم بلرزه تا احسن الحالُ به قلبم ببخشه و پرد حسنات، روی هم سیئاتم بندازه؛ خدایی که عبادتش، راحت و استراحت جون پیغمبره، ترس عذابش، تو قاموس بنده های عاشقش، جایی نداره؛ هرچی که هست، دلهر فراقه نه عذاب.
خدایا! با همچین خدایی که من دارم، با این وجودی که به احترام و عشقت، روزه داره، توی این نم نم بارونی که نرم و نرم، چشمامُ ترکرده، دستامُ محکم تو دستای خودت می ذارم و حرفای دلم بهت میگم درست وقتی که دارم اسماءالحسناتُ زمزمه می کنم: الملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار.
۱۲
غروب دوازدهمه. خدایا! چقدر انس گرفتم به دعای سحرت. چقدر نورگرفته زندگیم که قبل از گفتن حاجت دلم، تو رو به حق زیباترین و بالاترین جمال و کمال و نورانیتت قسم دادم که همشون زیبا و عظیمن، بی جهت نیست که همه مون، شفاف تر و سفیدتر از گذشته، از کنار هم رد می شیم، توی قدم زدنامون، طعنه که هیچ، دستای همه ا م می گیریم. همه دارن دامنشونُ، جمع می کنن از زمین این دنیا که زمین گیر نشن که سهم قدماشون، فقط خاکی شدن دامنشون نباشه.
خدایا! رمضانت، به همه ثابت کرده، وقتی حضورت را همه حس کنیم و باهات رفیق باشیم، دنیا جای خیلی قشنگ تریه برای نفس کشیدن. انگار همه دلشون می خواد، قشنگ راه برن و حرفای خوب بزنن که مبادا دل کسی، حتی یه خراش کوچیک برداره از حرکات و سکناتشون.
خدای خوب من! ماه عظیمت با همه بزرگیش، فکرای ما رو هم بزرگ کرده؛ اون قدر بزرگ که دلمون می خواد، از سر تا پا روزه دار بشیم و حرمت نگاه همیشگیتُ نگه داریم.
شهر تو یه سکوت معنادار فرو رفته؛ انگار دقیق تر دست دراز می کنیم برای برداشتن سهم مون از بهره های این دنیا که یه موقع، سهم کسی، میون روزی ما گُم نشه. با احتیاط قدم برمی داریم که نکنه پاهامون ما رو جایی ببرن یا به مسیری برسونن که هیچ وقت به تو نمی رسه. می ترسیم از زبون مون که به سمتی بچرخه که راست نباشه یا با حرفامون کدورت و کینه بکاریم تو دل یکی از بنده های خدا.
خدایا! غروبه و نم نم بارونت، می خواد چتر امان و پناه بالای سرمون بشه. تو این لحظه که مسیر دعا، جز به مقصد اجابت نمیرسه، می خوام این حال خوش، این دقت و احتیاط، این نگاه عمیق، تو وجودمون همیشگی بمونه، به حرمت رحمت و رحمانیتت، الرحمان الرحیم الملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار.
۱۳
خدایا! غروبه و هلال ماهت، نشونم میده که ماه خدا، داره به نیمه می رسه که تا دیر نشده، باید از این فرصت بی نظیر، بهر خودمُ بردارم؛ از این سفر و سفر سی روز بهشتی و خدایی، که مثلش، فقط یه بار به سراغ مون میاد، اونم تو همین روزای پاک.
خدایا شکرت که این روزا یاد گرفتم، بیش تر رسم ادبُ نگه دارم، بیش تر، شکر نعمتاتُ بگم. امروز می خوام پروند قدرشناسی ا مُ در محضرت ورق بزنم، ببینم کجاها کم گذاشتم؟ چقدر محروم شدم؟ نگاه که می کنم، فهرست این دفتر، با این عنوان شروع می شه که «مَن لَم یشکرِ المَخلوقَ لَم یشکرِ الخالِقَ» و بین هم مخلوقاتت، دو تا فرشته می درخشن که از هر کسی به من نزدیک تر و مهربون ترن؛ پدر و مادرم؛ که نگاهشون و دعاشون، همیشه عاقبت بخیری من بوده و هست. فکر می کنم چقدر قدر این بهترین نعمتاتُ دونستم؟
تا حالا شده با بی اعتنایی و حرفام، دل مهربونشونُ شکسته باشم؟ خدایا! می دونم هرچی که هستم و هرچی که دارم، از نفسای حق اوناست که دعاشون حجته برات. کمکم کن تا هستن، قدر بودنشونُ بدونم. دستمُ بگیر، اگه حرف و نگاهی از طرف اونا، منُ ازشون دور کرده، برگردم به سمتشون، به حرمت نٌه ماهی که هیچ کس جز مادر، نمی تونست، من تو وجودش نگه داره و هیچ کس جز اون، حاضر نبود، شیر وجودشُ به وجودم ببخشه.
خدایا می دونم، که شاه راه رضایتت، فقط و فقط از دل راضی مادر و پدرم می گذره، حالا نوبت منه که راضیشون کنم و برای دیدنت، روی ماهشونُ ببوسم اما اگه این من بودم که با نگاه و حرفم، غصه دارشون کردم، همین حالا، یاعلی بگم و نذارم کلامت که بعد از خودت، اونا رو شایست احترام و اطاعت دیدی، زمین بمونه. که اگه این طور نشه، خوشبختی هیچ وقت معنا نمیشه تو دفتر زندگیم.
خدایا! نم نم بارونتم که باریدن گرفت. به حرمت این رحمت جاری، دل پدر و مادرامونُ راضی کن، به حرمت این لحظه ها که دارم اسماءالحسنائت زمزمه می کنم الرحمان الرحیم. الملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار.
۱۴
خدایا! آرامش و لبخند این غروب، داره ی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 