پاورپوینت کامل رویای طاهر خان­طومان براساس زندگی شهید مدافع حرم: رضا حاجی زاد ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل رویای طاهر خان­طومان براساس زندگی شهید مدافع حرم: رضا حاجی زاد ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رویای طاهر خان­طومان براساس زندگی شهید مدافع حرم: رضا حاجی زاد ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل رویای طاهر خان­طومان براساس زندگی شهید مدافع حرم: رضا حاجی زاد ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint :

شخصیت ها:

سیدرضا: میانسال

آقاجون: پیرمرد

طاهره: متأهل

آتنا: متأهل

عاطفه: مجرد

– نمایش با فریادهای خشمناک آتنا شروع می شود – در اتاقی که فعلاً درش بسته است (اتاق آتنا) –

-آهنگی معروف (مثلاً برقص آی محسن چاووشی) پخش می شود –

آتنا: (عصبانی) چرا دست از سرم بر نمی دارین؟! چرا آخه کسی متوجه حرف من نمی شه؟! دست از سرم بردارین تا خودم یک خاکی تو سرم بریزم.

– در اتاقی که در آن آهنگ پخش می شود را باز می کند و صدای آهنگ بلند شنیده می شود – آتنا وارد اتاقش شده و در را می بندد و همچنان با فریاد حرف می زند.-

آتنا: پسره هنوز نتونست یک خونه این جا تهیه کنه! اونوقت شما دلتون خوشه که دامادتون تحصیل کرده اروپاست (مسخره)؟! من که می دونم آقا فقط از ترس خدمت رفتن نمی خواد پاشو این جا بذاره. .. انگار فوق لیسانس مملکت رو می برن سر مرز که با تفنگ پست بده! (آرام تر) آخه من هم آدمم. .. نظرم مهمه. .. (آرام) چی می گی تو دلت خوشه؟ برقص آ برقص آ. ..

– آهنگ را با زدن دکمه کیبوردی قطع می کند –

آتنا: (دوباره رو به پدرومادرش) خوبه که هر روز دارین اتاقمو می بینین. .. دو ساله این خرت و پرت ها سر تراس و تو این اتاق داره خاک می خوره. .. جهیزیه آک بندم شده دِمُده! شوهرمون رو که فقط می تونیم تو این مانیتور کوفتی ببینیم (گویا بر لپ تابش می کوبد) آتنا می نشیند و با گوشی موبایلش شماره ای می گیرد.

عاطفه: آتنا؟!

آتنا: خوبی؟!

عاطفه: تو چی؟!

آتنا: (می زند زیر گریه) من نه. .. نه. .. اصلاً خوب نیستم عاطفه!

عاطفه: دیگه چی شده؟

آتنا: همه چی به هم ریخته. .. با مامان بابا هم دعوام شد. .. همچنین الان گیر سه پیچ دادن که شرط و شروط رو بذار کنار پاشو برو پیش رضا.

عاطفه: دیوانه شدی دختر؟! اون از صبح که هر چی دهنت بود پشت تلفن به پسر مردم گفتی، این هم از شبت.

آتنا: حالا که درسش تموم شد چرا برنمی گرده شرطشو عملی کنه؟ دو سال صبر کردم.

عاطفه: دغدغه های پوشالی قشر مرفه بی درد! یادته؟! مقاله گلریز بود تو روزنامه شما. .. پسر ۱۸ ساله ای که می خواست خودکشی کنه. چرا؟! چون پدرش اونو نفرستاده بود به یک تور علمی – تفریحی تو انگلستان.

آتنا: منظور؟

عاطفه: آخه خره! چیت کمه؟ اصلاً این سال ها چی کم و کسر داشتی؟ هنوز دانشگاهت تموم نشده تو بهترین روزنامه استان ستون ثابت داری.

آتنا: اون از توانایی شخصیمه.

عاطفه: صبر کن هنوز حرفم تموم نشده. .. هنوز بیست و دو رو رد نکرده بودی که شوهر کردی. اون هم چه شوهری. .. جهیزیت هم ماشاالله تا خرخره خونه تونو پر کرده. .. اون بیچاره هم که عین عشاق سینه چاک تو فرنگستون منتظر دختر شاه پریونه. .. دیگه چی می خوای؟ من اگه همون یک ۲۰۶ تو رو داشتم می گفتم خوشبختم.

آتنا: (عصبانی ولی آرام) دهنتو ببند عاطفه. .. تو دیگه دهنتو ببند داری عین پدرومادرم حرف می زنی. .. چرا کسی حرف منو نمی فهمه؟! همه دارن بهم می گن چرا ناشکری می کنی؟! آخه یعنی یک شوهر که فقط تحصیل کرده یک کشور اروپایی باشه برا زندگی کافیه؟! سه ساله نیومده یک سر بهم بزنه.

عاطفه: خب. .. خودت می دونی که مشکل خدمت داره.

آتنا: داشته باشه. .. بیاد حل کنه. .. یعنی تا کی می خواد فرار کنه؟

عاطفه: خب تو پاشو برو. .. اون که داره التماست می کنه.

آتنا: پس شرطم چی؟!

عاطفه: تو زندگی بعضی وقت ها آدم باید کوتاه بیاد.

آتنا: نه سر همه چی. این تنها شرط من بود. به خودش گفتم. .. به پدرومادرش هم گفتم. .. صدبار.

عاطفه: حالا از کجا بعید که زیر قولش بزنه؟

آتنا: من می دونم عاطفه. .. اون می خواد من برم اون جا. .. یک ماه. .. دو ماه. .. دوسال. .. می خواد عادت کنم. .. چشممو بگیره.

عاطفه: مگه بده؟! این همه آدم می رن خارج.

آتنا: می دونم. من هم مخالف اون ها نیستم. ولی تو که می دونی. .. کارم. .. پدرومادرم. .. من تک فرزندم عاطفه. نمی تونم غیر از این جا هیچ جای دیگه زندگی کنم. .. اصلاً تو بگو تهران!

عاطفه: آدم گاهی ناچار می شه.

آتنا: یادت رفته؟ این تنها شرط من بود. براش جلزوولز کردم. .. از همون وقتی که اولین بار با هم رفتیم تو اتاق سنگ هامونو واکنیم شرطمو گفتم. .. بعد جلو پدرومادرش. .. شرطمو گفتم. .. سر سفره عقد. .. شرطمو گفتم. ..

عاطفه: راستشو بخوای. .. آره حق با توئه.

آتنا: آخیش. .. خدایا. .. فقط همین یک جمله رو می خواستم.

عاطفه: حالا می خوای چی کار کنی؟

آتنا: نمی دونم. .. (کلافه) به خدا نمی دونم. کاش. کاش یکی می شد یه راهی پیش پام بذاره.

عاطفه: فعلاً دیر وقته بگیر بخواب. شاید خواب آقا رضاتو ببینی.

آتنا: امشب که اصلاً حوصله شو ندارم. خوابم هم نمی بره. .. می شینم تلویزیون نگاه می کنم.

عاطفه: آره دختر. باز خوبه که تلویزیون جهیزیه ات تو اتاقته. اون هم قد یک پرده سینما.

آتنا: بیچاره بابام. از هر وسیله ای بزرگ ترین و بهترینشو گرفته بود. نمی دونست که شاید دخترش مجبور بشه همه رو مفت بده به یک سمساری و با یک چمدون بره دیار غربت. (آه می کشد) شب به خیر.

عاطفه: فکروخیال رو بذار کنار. بالاخره یک چیزی می شه دیگه.

– آتنا تلفن را قطع و تلویزیون را روشن می کند – تلویزیون درحال پخش مستندی از سردار سلیمانی است – حدود بیست تا سی ثانیه از آن مستند را می شنویم و کم کم صدای گوینده مستند اعوجاج پیدا می کند که نشان می دهد آتنا در مرز خواب و بیداری معلق است. .. چندین بار در آن مستند از خدمات سردار سلیمانی در دوران جنگ، مبارزه با داعش و تروریسم منطقه (عراق و سوریه) می شنویم-

-صدای مستند و حال وهوای آن کم کم فید می شود و صدای دریا به گوش می رسد – سروصدای بچه ها که کنار ساحل مشغول بازی هستند. صدای یک قایق موتوری که به سرعت رد می شود-

آتنا: عجب سرعتی داشت. .. دارن می رن ماهی گیری؟! الان که فصل صید نیست.

عاطفه: آتنا نگاه کن. .. پدربزرگت اون جاست.

آتنا: پدربزرگم؟ من. .. من که تا حالا پدربزرگمو ندیدم. .. قبل از این که دنیا بیام شهید شده بود.

عاطفه: آره، برو ببینش. انگار داره زمینو متر می کنه.

آتنا: آقاجون. .. آقاجون. .. (می دود) صدامو می شنوی؟! (می ایستد) سلام آقاجون.

آقاجون: به ‎به آتناخانم. .. نوه خبرنگار من.

آتنا: آقاجون. .. مگه شما توی جنگ. ..

آقاجون: (در حرفش می پرد) بیا. .. بیا اون طرف این مترو بگیر.

آتنا: متر؟! برای چی؟

آقاجون: می خوام زمینمو متر کنم. .. سهم تو از این زمین خدا. ..

آتنا: سهم من؟!

آقاجون: هر کسی از زندگی سهمی داره. .. از زمین. .. از این هوا. .. از ستاره های آسمون. .. (جدی) ولی آتنا. .. برای هر چی که می خوای مال تو بشه باید قیمتشو بدی. .. بعضی وقت ها گرونه. ..

-صدای قایق موتوری که انگار نزدیک می شود –

آقاجون: (بلند) سلام. ..

آتنا: اون کی بود آقاجون. .. اون آقاهه رو قایق. ..

آقاجون: نمی شناسیش؟ حاج قاسمه.

آتنا: (متعجب) سردار سلیمانی؟!

آقاجون: (لبخند) زمان جنگ ما بهش می گفتیم حاج قاسم. .. فرمانده ما بود. .. من تنها مازندرانی بینشون بودم. ..

– دوباره قایق موتوری به آن ها نزدیک می شود –

آتنا: داره میاد ساحل. ..

آقاجون: به تو اشاره می کنه. ..

آتنا: به من؟! آخه. .. آخه چرا؟!

آقاجون: حالا داره به سیدرضا اشاره می کنه.

آتنا: سیدرضا دیگه کیه؟!

-قایق موتوری انگار دوباره دور می شود –

آقاجون: از ماست باباجون. .. اون طرف. .. اون جا داره رو زمینش کار می کنه. .. نگاش کن!

آتنا: انگار داره گل کاری می کنه.

آقاجون: برو ببینش. .. حاج قاسم می خواد تو باهاش حرف بزنی. ..

آتنا: چرا من باید باهاش حرف بزنم؟!

آقاجون: چون حاج قاسم ازت خواسته. .. لابد می دونه که دلت گرفته. می دونه که حاجت می خوای.

آتنا: آره آقاجون. .. خیلی دلم گرفته. .. آخه نامزدم. .. یعنی شوهرم. .. نمی خواد برگرده. ..

آقاجون: (در حرفش می پرد) برو پیش سیدرضا. .. اگه دلت گرفته. .. اگه حاجت داری. .. برو باهاش حرف بزن. .. نگاه کن. .. داره ما رو تماشا می کنه. ..

آتنا: چشم (راه می افتد) آقا سیدرضا. .. آقا سیدرضا. .. سلام!

سیدرضا: دارم برای حیاط خانه ام گل پرورش می دم.

آتنا: خونه؟!

سیدرضا: شنیدم تو هم دنبال خونه می گردی؟ می خوای برای حیاط خونه شما هم گل پرورش بدم؟

آتنا: آخه من هنوز خونه ای ازخودم ندارم. .. راستش برای شوهرم شرط گذاشتم که. ..

سیدرضا: تو عاشقی شرط گذاشتن خوب نیست. .. نگاه کن این داوودی هارو. .. برای حیاط خونه تون از اینها پرورش می دم.

آتنا: حالا که شما اصرار می کنین باشه. البته من همیشه گل رز دوست داشتم.

سیدرضا: سلیقه خوبی دارین. .. باشه گل سرخ هم براتون پرورش می دم. .. گل محمدی. (بلند می شود) باید برم بذر خوب تهیه کنم.

آتنا: آقا سیدرضا؟! داری می ری؟! پس حاجتم چی می شه؟! می گن شما حاجت منو می دی؟

سیدرضا: من کی باشم که حاجت بدم. من فقط وسیله ام. .. تو باید خودت انتخاب کنی. .. من برات تهیه می کنم. .. پرورش می دم. .. اگه خودت بخوای میام حیاط خونه تون رو گل کاری می کنم. .. انتخاب با خودته. ..

آتنا: راستش مطمئن نیستم انتخاب های من همه شون درستن یا نه. (با خود) انتخابی که آدم را سردرگم کنه به چه دردی می خوره؟

سیدرضا: مهم اینه که راهتو درست انتخاب کنی. .. باقی انتخاب ها آزمون و خطاست. .. انتخاب راهه که کار آدمو سخت می کنه.

– در حال رفتن –

آتنا: (با خود) رفت (بلند) شما که دارین می رین. .. پس. .. کجا می تونم ببینمتون؟

سیدرضا: (دور) بیا بابل. .. از هر کس بپرسی روستای هَریکنده کجاست، بهت می گه. .. منتظرم.

موسیقی

اول صبح – خیابان

– ترمز ماشین –

آتنا: سوار شو.

عاطفه: (در ماشین را باز می کند و سوار می شود) دیوونه شدی آتنا؟ چته این وقت صبح؟

– ماشین حرکت می کند –

آتنا: از سه صبحه که بیدارم.

عاطفه: حالا راه افتادی بری بابل. .. اسم اون روستا چی بود؟

آتنا: سرچ کردم. .. هریکنده. .. تقریباً جنوب بابله.

عاطفه: صبر کن. .. صبر کن. .. اول این شیشه ماشین رو بدم بالا تا صدا به صدا برسه. پشت تلفن گفتی دیشب بعد از حرف زدن با من نشستی تلویزیون ببینی؟! آره؟!

آتنا: طبق معمول زدم شبکه مستند.

عاطفه: می دونم خانم خبرنگار!

آتنا: باور می کنی اون قدر اعصابم خُرد بود که اصلاً نمی دونستم دارم چی می بینم. .. فقط یادمه مستندی پخش می شد از سردار سلیمانی. .. از خدماتش. .. از شهادتش. ..حرف های خودش. .. اون قدر خسته بودم که خوابم برد.

عاطفه: بعد اون خواب عجیب رو دیدی؟ پدربزرگت کنارِ ساحل محمودآباد؟! اون شهید که تو ساحل گل کاری می کرد؟

آتنا: آره. یک ساحل بود. .. عین ساحل محمودآباد. .. یا هر ساحل دیگه تو شمال. ..کلی آدم تو ساحل بودن. .. پدربزرگم و دوستاش هم بودن. .. سردار سلیمانی هم با قایق دور می زد. .. گاهی هم با بعضی ها سلام و احوال پرسی می کرد.

عاطفه: اون شهید. .. گفتی اسمش چی بود؟

آتنا: تو خوابم صداش می کردن سیدرضا طاهر. .. یعنی اسمشو پدربزرگم تو خواب بهم گفت.

عاطفه: عجیب و غریب شد حالا.

آتنا: البته باید توجه داشته باشیم که شاید من این اسم روتو خواب و بیداری از تلویزیون شنیده باشم. .. یا جایی تو روزنامه دیده باشم.

عاطفه: اون روستا چی؟ بابل؟!

آتنا: هریکنده رو از خود شهید شنیدم.

عاطفه: قبلاً اسمشو نشنیده بودی؟!

آتنا: نه. اصلاً.

عاطفه: گفتم که عجیب و غریبه. حتماً از این رویاهای صادقانه بوده.

آتنا: بس کن عاطفه.

عاطفه: اگه خودت باور نداری چرا این وقت صبح زدی بیرون؟!

آتنا: ها؟! همین جوری. .. کنجکاوی.

عاطفه: حالا بریم ببینیم اصلاً مزار این شهید که تو خوابشو دیدی تو هریکنده است یا نه؟

آتنا: هست عاطفه. .. هست. از سه صبحه دارم در موردش می خونم. .. تو اینترنت. عکس هاش. .. فیلم هاش. .. باورت می شه عاطفه. .. صداش هم همون صدا بود.

عاطفه: پس چرا باور نداری؟

آتنا: منو که می شناسی. باید برای هر چیز یک دلیل علمی پیدا کنم. .. بهش می گن قانون علت و معلول.

عاطفه: آره یادمه. .. برای معجزات پیامبرا هم دنبال دلیل علمی می گشتی. حالا این که تو بدون شناخت از آقای رضا طاهر. .. خوابشو ببینی. .. اون هم اسم روستا و محل مزارشو توی خواب بهت گفته. .. درست هم گفته. .. می خوای از کجا دلیل علمی پیدا کنی؟

آتنا: خواب مقوله پیچیده ایه.

عاطفه: حالا برو سراغ یونگ و فروید.

آتنا: ببین عاطفه. .. من بعد از دعوای مفصل با رضا و. .. رضا شوهرم. .. و دادو بیداد با پدرومادرم می آم تو اتاق. .. بغضمو پیش تو می شکونم و گریه می کنم. .. همه این ها مغز منو آماده می کنه برای رویاهای پیچیده. .. چی کار می کنم؟. .. می شینم جلو تلویزیون ۷۸ اینچ صفحه مقعر که تو اون اتاق کوچیکم خودش عین یک خواب و رویا می مونه. ..

عاطفه: خدا بیشترش کنه.

آتنا: کم کم خوابم می بره. .. از اون خواب هایی که بعضی از حواس ها هستن، بعضی ها نیستن، گاهی وقت ها دیدی که تو سروصدا از خستگی خوابت می بره، بعد خواب هایی می بینی که مربوط به اون سروصداهاست؟

عاطفه: خب. آره.

آتنا: همین دیگه. .. من هم با فکر اون مشکلات و شرطی که برای شوهرم گذاشتم می رم تو خلسه. .. توی تلویزیون هم گوینده ای داره با صدای جذابش از رشادت های سردار سلیمانی و شهدای دیگه حرف می زنه. .. ذهن می ره دنبالِ این موضوعات. .. تو ضمیر ناخودآگاهم شاید اطلاعاتی از این شهید. .. یعنی سیدرضا طاهر بوده. .. مثلاً شاید قبلاً جایی شنیدم که روستاش کجاست.

عاطفه: یعنی از ضمیر ناخودآگاهت نقب زده به خواب هات.

آتنا: تقریباً!

عاطفه: چی بگم والله.

آتنا: آخه عاطفه جان. .. من اصلاً به این چیزها فکر می کنم؟ اصلاً سوریه و اون هایی که رفتن اون جا دغدغه من هست؟! فقط تو خبرها شنیدم که چند نفر از هم استانی هامون تو جایی به اسم خان طومان شهید شدن. مثل این که من خبرنگار خانواده هستما!!!

عاطفه: پس چرا این قدر جدی گرفتی؟ نذاشتی یکی دو روز بگذره. ..

آتنا: دومین باره اینو می گی! یعنی هنوز نفهمیدی؟! بابا یکی اومده بهم گفته کارت راه می افته. .. دستتو می گیرم. .. بیا دنبالم تا. .. تا. .. چه می دونم حاجتت رو بدم. ..

عاطفه: اوه اوه. .. خانم خبرنگار خودم.

آتنا: می دونی چرا دارم می رم هریکنده؟! آره عاطفه. .. چون سردرگمم. .. چون دستم هیچ جا بند نیست. .. چون عاجزم عاطفه. .. عاجز!

موسیقی

-صدای ماشین که می ایستد. در ماشین باز شده و آتنا پیاده می شود –

عاطفه: صبر کن من هم بیام.

-در ماشین را باز می کند –

آتنا: نه عاطفه. .. ببخشید. .. باید تنها برم.

عاطفه: باشه آتنا. .. باشه. .. فقط یک سؤال. دنبال چی هستی؟

آتنا: یک نشونه. .. فقط یک نشونه دیگه می خوام که باور کنم قراره یکی دستمو بگیره.

عاطفه: برو پس.

– آتنا حرکت می کند – از دور انگار کسی دارد ظرف های پلاستیکی را پر آب می کند – او طاهره است –

طاهره: خانم می شه یکی از این ظرف ها رو شما بیاری. ..

آتنا: آره. .. حتماً. .. (به طرف طاهره می رود) بدینش به من (ظرف را می گیرد و راه می افتند)

طاهره: هنوز ده نشده ولی انگار آتیش می باره از آسمون.

آتنا: (به سختی) ببخشید. .. راستش من از آمل اومدم. .. می خوام برم. .. (می ایستد) این ظرف هاتون خیلی سنگینه. ..

طاهره: (از جلوتر) می خوای بری مزار سیدرضا. .. می دونم. .. دنبالم بیا.

آتنا: (آرام) از کجا می دونه؟! من که چیزی نگفتم!

طاهره: (دور) دست بجنبون دختر آملی. ..

آتنا: (ظرف را بلند می کند) اومدم. .. (با خود) کاش تو بطری آب معدنی می ریختن. .. (پایش به لبه قبری گیر می کند) ای وای (زمین می افتد) آخ. .. (آب می ریزد)

طاهره: (از دور) چی شد؟

آتنا: آب. .. همش ریخت.

طاهره: (جلو می آید) خودت چی؟ چیزیت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.