پاورپوینت کامل برای نسلهای بعدی ; خاطرات شهدا ۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل برای نسلهای بعدی ; خاطرات شهدا ۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل برای نسلهای بعدی ; خاطرات شهدا ۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل برای نسلهای بعدی ; خاطرات شهدا ۲۰ اسلاید در PowerPoint :

خاطرات شهدا

باید هر لحظه آماده باشیم!

بعد ازظهر بود، آمد خانه.[۱] چایی و غذا درست کرده بودم. فرش که نداشتیم، روی همین حصیرهای بندرعباسی که توی هال انداخته بودیم، می نشستیم. دیدم ایشان روی زمین خوابیده. متکا گذاشته بود. گفتم آقای حقّانی چرا روی زمین می خوابی؟ پاشو یه پتو بنداز! گفت: منو لوس بار نیار، بدن من نرمه، یه دفعه منو می برند برای شکنجه و اون موقع تحملم کم می شه. گفتم: باز شروع کردی؟ گفت: واقعیته. باید هر لحظه آماده باشیم. همین را داشتم می گفتم که در حیاط را زدند. رفتم در را باز کردم. گفتند: منزل آقای غلامحسین حقانی اینجاست؟ گفتم بله. گفتند: هست؟ گفتم بله. آمدم داخل بگم که حاج آقا کارت دارند، ناگهان پنج نفر از این سبیل کلفت های وحشتناک که آدم از شون می ترسید، آمدند تو. خانه را گشتند و دو سه تا چیز به قول خودشون پیدا کردند و ایشان را بردند.

الآن من مامانتونم

(شهید حقّانی) خیلی با محبت بود. وقتی که بود با خوش اخلاقی، با متانت خود انسان را آرام می کرد. غم و غصه را می برد. حتی شده بود من بداخلاقی می کردم، ولی او هیچ وقت حتی یک داد هم نکشید… سر زبون همه بود. می گفتند: ببینید فلانی با زنش چطوره… گاهی دو ماه نبود، وقتی می آمد با کارها و با خوبی هایش، جبران می کرد. مسافرت می رفتیم مشهد. وقتی به مشهد می رسیدیم، می گفت: بچه ها مال منه. شما کار نداشته باش. بچه ها را مراقبت می کرد. می گفت: تا حالا تو بچه ها را نگه می داشتی، حالا من می خواهم نگه دارم. شوخی می کرد و می گفت: الآن من مامانتونم، اون مامانتون نیستش. به بچه ها می گفت: هر کاری دارین الآن به من بگید، مامانتون به اندازه کافی زحمت کشیده.

یک بسیجی، یک…

کلافه شده بودم، هوا سرد بود و من تنها. ماشین هم یا نبود یا اگر بود، رد می شد و اعتنایی نمی کرد. ماشین دیگری از دور پیدا شد. دست بلند نکردم تا بایستد. نه حالش را داشتم و نه امیدی به ایستادنش. کنار پایم ترمز کرد. سوار که شدم اول خیره شدم به راننده. گفتم شاید آشنا بوده که ایستاده است. اما آشنا نبود. لبخند زد: هوا سرده، نه؟ دست هایم را بغل کردم. خیلی! اُوِرکتش را درآورد و انداخت روی شانه ام. نتوانستم جلوی فضولی ام را بگیرم. شما مرا می شناسید؟! گفت: آره! از کجا می شناسید؟ از لباس هایت. تو هم مثل من بسیجی هستی. باز هم پرسیدم: چرا من را سوار کردید؟ مگه منتظر نبودی کسی سوارت کند؟ چرا، ولی کسی این کار را نکرد. البته بجز شما! من هم وظیفه ام را انجام دادم. گفتم: ولی من حتی دست هم تکان ندادم!

لبخندی زد و گفت: روزی یک روحانی در مسجد لشکر گفت: «شما که هر روز صبح دعای عهد می خوانید و پایان همه نمازها دعای فرج، جمکران هم می روید تا امام زمان رحمه الله را ببینید، شاید کنار همین جاده هایی که رد می شوید، در لباس همین بسیجی ها، امام زمان رحمه الله منتظر شما باشد و بی توجه رد شوید… از آن به بعد هر وقت یک بسیجی را کنار جاده می بینم، یاد امام زمان رحمه الله می افتم.[۲]

کربلا را برای سالهای بعد می خواهیم

ساکش را بست و مقابل در ایستاد، نگاهی به قامتش انداختم، دلم لرزید، نمی خواستم بار دیگر از او

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.