پاورپوینت کامل داستان مهدوی ۱۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان مهدوی ۱۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان مهدوی ۱۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان مهدوی ۱۳ اسلاید در PowerPoint :
باباییان
باباییان؛ یک کوه با خانه هایی خشت و گلی، از پایین به بالا تا قله، و مسیری که از پایین تا نوک کوه مارپیچ کشیده شده. هرچه ارتفاع بیشتر می شد، چاردیواری ها حقیرتر و دیوارها بیشتر ریخته و آماده فرو ریختن. بالای بالا دیگر دیواری وجود نداشت. قوطی حلبی های زنگ زده و رنگ و رو رفته، مانع دید هر رهگذری می شد، البته اگر کسی می آمد. آخرین خانه، خانه پیرزنی بود که با دخترش ـ که او هم شبیه پیرزن ها بود ـ زندگی می کرد توی یک اتاق تاریک و نمور، البته اگر اسمش را می شد زندگی گذاشت…
* * *
آن شب، شب خاصی بود. شبی که همه دانشجوها دوست داشتند توی شهر خودشان، توی جشن نیمه شعبان شرکت کنند. چراغانی، سر و صدای ماشین ها، بوق زدن، کیک و شیرینی پخش کردن. او هم مثل خیلی ها دلش گرفته بود. توی اتاق با هم اتاقی های دیگر، نشسته بود و با خود فکر می کرد، که الان، شهرستان چه خبر است؟ سجاد، جدید الورود بود و تازه سه ماه می شد آمده بود دانشگاه. دلش بیشتر از بقیه برای خانه تنگ شده بود، این بین، فقط سجاد سکوت کرده بود:
ـ چت شده سجاد، الان که شب عیده، خوشحال باش.
ـ دلش واسه مامانش تنگ شده.
ـ اشکال نداره… بالاخره زندگی و هزار مصیبت. پاشو، نکنه عاشق شدی، هان؟! پاشو شب عید امام زمانه.
ـ جریمه ات اینه که بری واسه مان شیرینی بخری.
ـ شیرینی تَر بخری ها! بیا اینم دوهزار تومانش.
ـ اینم پیک من.
ـ سجاد! تو هم زحمت خریدنش را بکش.
سجاد ساکت بود. اما حالا سر بلند کرد و گفت:
ـ اما بعدش غُر نزنید چرا…
لبخندی زد و پاشد که لباس هایش را بپوشد. محمدحسین ناگاه گفت:
ـ من هم می آیم…
* * *
شهر جز چندتا ریسه و لامپ که تو خیابان و میدان اصلی بسته بودند، چیز دیگری نداشت. کم کم داشت غروب می شد. سجاد اصلاً آن شور و غوغا و هیجان را که در شهر خودشان دیده بود، ندید. به یاد شهر خودشان افتاد، ماشین ها که ترافیک می کردند. موتوری ها و راننده های جوانشان، که موتور را از بین ترافیک راه می بردند. یک جا که شربت و شیرینی پخش می کردند همه دور
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 