پاورپوینت کامل گفت وگو با علی رضا درستی، طلبه و جانباز شیمیایی; ما طلبه ها، زمان جنگ هم در حوزه غریب بودیم ۵۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گفت وگو با علی رضا درستی، طلبه و جانباز شیمیایی; ما طلبه ها، زمان جنگ هم در حوزه غریب بودیم ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفت وگو با علی رضا درستی، طلبه و جانباز شیمیایی; ما طلبه ها، زمان جنگ هم در حوزه غریب بودیم ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گفت وگو با علی رضا درستی، طلبه و جانباز شیمیایی; ما طلبه ها، زمان جنگ هم در حوزه غریب بودیم ۵۲ اسلاید در PowerPoint :
۳۴
کوله پشتی
اشاره
یک شب که خوابم نمی برد گفتم یک پیام برایش بفرستم، فردا که بیدار شد، جوابم را
می دهد. پیام را فرستادم، دیدم همان لحظه جوابم را داد! دوباره پیام دادم: «از ما
آب و روغن قاطی کرده! شما چرا بیداری؟!»
نوشت: «حاجی! ۲۳ سال است بیدارم!»
بعضی وقت ها برای التیام دردهایم می نشستم آن پیام حضرت امام(ره) به روحانیت را
می خوانم، آنجا که می فرمایند: «علمای ما با مرکب خون رساله علمیه و عملیه خود را
نوشتند» تنها جایی که من آن زمان التیام می گرفتم، همین فرمایش بود.
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم بهاری است. با بچه ها می افتیم به جان کوچه
پس کوچه های قم؛ به دنبال یک آدرس. شهید زنده، طلبه شیمیایی علی رضا درستی در سال
۱۳۴۴ در شهر بروجرد متولد شده. در را که زدیم، خودش در قاب در ظاهر می شود با
لبخندی بر لب و صدایی آرام و خس خس کنان می گوید «بفرمایید داخل». حلقه دوربین
فیلم برداری شروع کرد به چرخیدن، مشتاق تر از همیشه. می چرخد تا چرخش زمانه را نشان
دهد! آنقدر حرف برای گفتن یا بهتر بگویم، داد برای زدن دارد که هیچ احتیاجی به سؤال
کردن ما نیست، خودش شروع می کند؛ آرام و متین، اما پر از درد، کاش تو هم آنجا با
ما بودی تا نیاز به نوشتن نبود. سؤال ها ر ا حذف کردیم تا ما در میان نباشیم، تو
باشی و او… تنهای تنها.
*
پدرم معلم بود، پدر بزرگم (پدرِ مادرم) نیز امام جمعه بروجرد بود. قضیه اش هم از
این قرار است که زمانی لرستان اهل سنت بودند. یک شیخ بزرگوار لبنانی که در نجف درس
خوانده بود و از مجتهدان والای زمان خویش بود، برای تبلیغ به ایران و لرستان
می آید. در آن هشت سال اولی که در بروجرد می ماند، مردم را شیعه می کند؛ به اصرار
مردم در آنجا می ماند و بعد خاندان به خاندان می گذرد و آخر سر می رسد به پدر بزرگ
ما.
قبل از انقلاب بروجرد معروف بود به لنینگراد، چون چپی ها، کمونیست ها فعالیت سیاسی
زیادی داشتند، یادم هست با مادرم در کلاس نقد کتاب شناخت مجاهدین خلق شرکت داشتیم.
از آن به بعد مجاهدین خلق را شناختم. بعد از انقلاب هم درگیری های فیزیکی با
مجاهدین خلق داشتیم. توی حزب جمهوری هم فعالیت می کردم. در همین شهر بروجرد در مرکز
شهر، چهار راه حافظ، در آن بحبوهه سیاسی به همراه دایی ام یک چادر فرهنگی زده بودیم
و علیه کمونیست ها و ضد انقلاب ها فعالیت داشتیم.
در همان زمان، یکی از طلبه های فیضیه را گرفته بودند و خواستار حکم اعدام ایشان
بودند. قبل از جنگ بود. می گفتند او در این رژیم ـ جمهوری اسلامی ـ فعالیت می کند.
اسلحه را گذاشته بودند روی سر دادستان بروجرد و می گفتند یا حکم اعدامش را بده که
همین جا اعدامش کنیم یا اینکه تو را هم می کشیم. دادگاه کنار مدرسه ما بود، از
مدرسه فرار کردم رفتم مسجد جامع شهر، آنجا رفقای حزب اللهی را جمع کردم و آمدیم به
سمت دادگاه؛ خلاصه هر طور بود با تیرهای هوایی و تکبیر قضیه را تمام کردیم. در سال
۵۹ هم در آن حادثه سیاهکل بروجرد که ضد انقلاب ها می خواستند اغتشاش کنند، با
بچه ها جمع شدیم و غائله را ختم کردیم.
*
ماه رمضان سال ۶۱ بود که با شهید سید مهدی بهشتی در مشهد اصول کافی می خواندیم، من
علاقه زیادی داشتم که در قم دروس حوزه علمیه را ادامه دهم، اما چون پدر به رحمت خدا
رفته بود و مادر و برادر کوچکترم در بروجرد تنها بودند نمی توانستم به قم بروم.
روزی به جمکران رفتم و به آقا متوسل شدم. شهید سید مهدی بهشتی را دیدم، پرسید:
«اینجا چه می کنی؟» گفتم: «آمده ام متوسل شدم که در قم بمانم و درس بخوانم.» گفت:
«بیا امشب تو را جایی ببرم که تکلیفت مشخص شود.» پرسیدم «کجا؟» گفت: «خدمت آیت الله
بهاءالدینی.» رفتیم و نماز مغرب و عشا را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز
اطرافیانش گفتند: «آقا خسته است، فردا شب بیا.» من عذر خواستم که باید سریع تر
برگردم و فرصت زیادی ندارم. گفتم: «اگر می شود بعد از نماز صبح بیاییم» گفتند «ساعت
۶ صبح بیا.» صبح که رفتم، در حضور ایشان به شدت مثل باران گریه می کردم. دست عنایتی
به سرم کشیدند و فرمودند: شما می روی وسایلت را می آوری، ادامه تحصیل می دهی و برای
مادرت هم مشکلی پیش نمی آید.
*
تازه به عنوان روحانی گردان وارد منطقه شده بودم. چند تا از برادرها داخل سنگر شدند
و از من مسئله می پرسیدند که ناگهان صدای سوت خمپاره پیچید. سریع پرده سنگر را کنار
زدم. خمپاره ای جلوی سنگر اجتماعی بچه ها منفجر شده بود و جوانی روی زمین افتاده
بود. دست هایش را گرفتم و با کمک بچه ها او را به داخل سنگر بردیم. با دیدن بانداژ
تازه ای که روی پای این بسیجی بود و از آن خون تازه بیرون زده بود، تعجب کردم. علتش
را که پرسیدم، گفتند: «هفته قبل مجروح شده بود و او را به بیمارستان منتقل کرده
بودیم، اما وقتی می شنود که عملیات در پیش است، سریع خود را به منطقه می رساند.» با
عجله رفتم طرف اورژانس و امدادگرها را آوردم؛ او را سوار آمبولانس کردیم، هنوز حرکت
نکرده بودیم که شهید شد.
انگیزه اینکه یک مجروح جنگی باز از بیمارستان فرار کند، بیاید به عملیات، چه
می تواند باشد؟! نه نقل و نبات می دادند، نه عروسی بود، نه شیرینی پخش می کردند!
آنچه بود، جان بود و آتش و دود و خمپاره و تیر و ترکش؛ ولی آنچه جوانان ما را
اینگونه عاشورایی کرد، قداستی بود که حضرت امام ایجاد کرد و مفاهیم عاشورایی را
زنده نمود. یعنی اگر بخواهید راز رسیدن جوانان ما به آن درجه از معرفت و فنا را
بدانید، عشق به ولایت و عشق به اهل بیت(ع) است.
در عملیات بدر، ما سه روز منتظر دستور بودیم که خودمان را به پل مواصلاتی دشمن
برسانیم. این پل باید منهدم می شد. شهید حمید رضا زاده که از بچه های اطلاعات
عملیات استان فارس بود، مأمور اینکار شده بود. این شهید بزرگوار از آنجا که فرصت
کافی برای کار گذاشتن مواد منفجره نداشت، تی ان تی ها را همان جا، همراه خودش منفجر
کرد و حتی خاکستر این شهید نیز بر جا نماند!
در همین عملیات بدر بود که آقای فخر الدین حجازی قبل از عملیات آمد برای سخنرانی.
یادم است که ایشان با آن شور و هیجان خودشان می فرمود: «بسیجی ها به ما می گویند ما
آذوقه و مهمات نیاز نداریم، ما روحانی می خواهیم!»
به هر حال، ما در عملیات بدر به هزار روحانی نیاز داشتیم، اما فقط ۲۵۰ نفر بودیم.
قبل از عملیات من به شدت بیمار شده بودم و به بیمارستان منتقل شدم، وقتی حالم خوب
شد، به گردان برگشتم، اما بچه ها را برای عملیات هلی برد کرده بودند. با وجود اصرار
مسئول تبلیغات برای نرفتن من به جلو، مصر بودم که زودتر به منطقه برسم، احساس
مسئولیت می کردم، چون روحانی دیگری در گردان نداشتیم، هر طوری بود رفتم اما فرمانده
گردان قبل از اینکه از سنگر بیرون برود، به من گفت: «از اینجا تکان نمی خوری!» بعد
که برگشت گفت: «نیروها مهمات ندارند کسی هم نیست برایشان مهمات ببرد». از جا پریدم
و گفتم «من می توانم این کار را بکنم» ایشان فرمودند «نه، نمی شود» اما خیلی اصرار
کردم که من می توانم تا بالاخره فرمانده قبول کرد. آر.پی .جی ها را برداشته، روی
دستم حمل می کردم و بین برادرهای رزمنده تقسیم می کردم. در آن موقعیتی که سلاح سبک
دشمن تانک و دوشکا بود و سلاح سنگین ما آر.پی.جی و تیربار ژث. برادرهایی که در جنگ
بودند می دانند که من چه می گویم، ۱۲۰ تانک شوخی نبود، با هر دم و بازدم گلوله ای
بود که بر سرمان خراب می شد. وقتی هم که مجروح ها را به عقب می بردند، بنده از
عمامه ام به عنوان باند استفاده می کردم.
در همان اوضاع یک برادر بسیجی که هنوز روی صورتش مو در نیامده بود، مجروح شده بود و
به عقب حملش می کردند. چون دستش از پایین بازو قطع شده بود، یکی از برادرها با بند
پوتین دستش را بسته بود که خیلی خونریزی نکند. ایشان با همان حال که به عقب
می بردندش می گفت: «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار!» تند تند همین
را می گفت و بلند بلند. خودم را به ایشان رساندم و گفتم: «آخر عزیزم! لااقل پنجاه
کیلومتر تا عقب راه داریم برای ای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 