پاورپوینت کامل کوله پشتی ;گفتم نرو، خندید و رفت… ۶۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کوله پشتی ;گفتم نرو، خندید و رفت… ۶۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوله پشتی ;گفتم نرو، خندید و رفت… ۶۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کوله پشتی ;گفتم نرو، خندید و رفت… ۶۳ اسلاید در PowerPoint :

۲۵

اشاره

من از خدای خود خواسته ام نه در جنگ ایران و عراق شهید بشوم و نه به دست منافقین،
بلکه با خدای خود عهد کرده ام شهادتم به دست شقی ترین آدم های روی زمین، یعنی
اسرائیلی ها باشد. این را هم می دانم که خدا این تقاضای مرا قبول می کند و من به
دست آنها شهید می شوم. احمد متوسلیانپای خاطرات سردار کاظمینی از روزهایی که با احمد متوسلیان بود

باز هم تیرماه از راه رسید. عادت کرده ایم آن را با نام مردانی پیوند بزنیم که
شیران در اسارت لقب یافته اند. احمد متوسلیان و یاران همرزم و همراهش در یکی از
همین روزها وقتی برای نجات و یاری مردم ستمدیده لبنان، فلسطین و سوریه رفته بودند،
به طرز مشکوکی ناپدید شدند. یکی از کسانی که یار و همراه متوسلیان بود، سردار
کاظمینی است. اهل کاشان است و متولد ۱۳۴۰. هجده ساله بود که داوطلبانه به سنندج رفت
تا در مقابل دشمنان انقلاب بایست و. اواخر خرداد ۵۹ با احمد متوسلیان آشنا شد. او
در این باره می گوید: «مریوان کاملاً به دست ضد انقلاب افتاد. من آمدم پادگان ۲۸
سنندج که تعدادی از دوستان آنجا بودند. صحبت شد که حاج احمد اکیپی را سازماندهی
کرده می خواهند مریوان را آزاد کنند.»

کاظمینی از کردستان و آزادی منطقه از دست منافقان، کوموله و دمکرات، آزادی خرمشهر و
عملیات بیت المقدس و سفر به لبنان و سوریه و حادثه غمبار اسارت متوسلیان و سه همرزم
همراهش حرف هایی دارد که در این گفت وگو بخش هایی از یک سینه سخن را می خوانیم؛
حرف هایی که از دل سوخته یک همرزم برمی آید و بر دل می نشنید.

عملیات بیت المقدس تمام شده بود و ما بهترین بچه ها را از دست داده بودیم. حاجی با
بچه ها رفته بودند خانه. من آمده بودم تهران دیدن بچه هایی که زخمی بودند. داشتم از
خانه دوستم قدم زنان می آمدم ترمینال که بروم کاشان. یک وقت دیدم مینی بوسی از
کنارم رد شد و بچه هایی که داخلش نشسته بودند، هو کشیدند و سوت زدند و صدا کردند که
کجا می ری؟ گفتم: دارم می رم کاشان. گفتند: بیا. رفتم. دیدم حاج احمد داخل ماشین
نشسته و بقیه بچه ها هم بودند. رفته بودند اصفهان فاتحه خوانی شهید «قجه ای» بعد
آمده بودند قم مجلس شهید «سلطانی» و بعد تهران. داخل ماشین نشستیم و رفتیم پادگان
ولیعصر(عج) و از آنجا بچه ها یکی یکی رفتند. حاجی گفت: بریم خانه ما. بابای حاجی در
بازار سید اسماعیل شیرینی فروشی داشت. از در دکانش خواستیم رد بشویم که ما را دید و
گفت: از صبح تا حالا از ستاد مشترک سپاه زنگ می زنند.

زنگ زد و آقا رحیم بهش گفت فردا صبح مستقیم بیا ستاد مشترک. فردا با هم همراه با دو
تا بچه های دیگر رفتیم ستاد مشترک. رسیدیم ستاد، دیدیم آقا محسن و آقا رحیم از در
آمدند بیرون و داخل ماشین نشستند و گفتند پشت سر ما بیا. ما پشت سر آنها حرکت
کردیم. پشت ماشین ما رضا دستواره نشسته بود و حاج احمد رفت داخل ماشین آقا محسن
نشست. آنها رفتند و بعد از مدتی آمدند. حاج احمد گفت: باید برویم سوریه.

ویزا آماده شد و غروب همراه با آقای توکلی و سایرین رفتند. حاج احمد را تا فرودگاه
بردیم و گفت: «می رم و فردا ـ پس فردا برمی گردم. شما بروید و لشکر را آماده کنید.»
لشکر در انرژی اتمی در دارخوین بود. همت هم در اصفهان بود. شبانه حرکت کردیم رفتیم
کاشان و از آنجا رفتیم اصفهان، به همت گفتیم و رفتیم منطقه. حاج احمد برنگشت و
همانجا ایستاد. ما وسایل را بار کردیم و به عنوان اولین نفراتی بودیم که پیش قراول
رفتیم سوریه.

معادله ای که باید به هم می خورد

نیمه خرداد ۶۱ بود و خرمشهر آزاد شده بود. روزهای آخر عملیات بیت المقدس بود که
اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد. در واقع معادله سیاسی ـ نظامی این طور چیده شد که
وقتی ما به عراق فشار می آوریم، اسرائیل هم به لبنان و سوریه فشار بیاورد. بعد از
این حادثه تصمیم بر این گرفته شد تا نیروهای ما به کمک سوریه بروند. اول قرار بود
دو لشکر در آنجا مستقر شود که بعد به دو تیپ کاهش پیدا کرد؛ تیپ ۲۷ محمد رسول الله
و ۵۸ ذوالفقار ارتش. روزهای اول، حدوداً هشتصد نفر نیرو در پادگانی نزدیک دمشق
مستقر شد. بعد هم ارتش آمد.

وقتی که رفتن به سوریه و لبنان قطعی شد، من همراه حسن زمانی، سیف الله منتظری و
سردار صالحی که آن زمان مسئول لجستیک شده بود، دستور داشتیم برای اقدامات اولیه و
آماده کردن جا و تهیه وسایل مورد نظر، از جمله ماشین حرکت کنیم.

اولین کاری که کردیم، آماده کردن یک پادگان در نزدیکی دمشق بود. بعد برای خرید
ماشین به بیروت رفتیم، چون معروف بود که آنجا ماشین ارزان است. یک پژو و یک بنز
خریدیم. بعد برای اینکه راحت تر بتوانیم رفت و آمد کنیم، پس از چند روز، یک سرلشکر
سوری به ما معرفی کردند که با او رابطه داشته باشیم. او هم با برادر حافظ اسد
ارتباط گرفته بود. یک کارت به ما دادند که متولد دمشق هستیم. بعد از این دوباره
برای خرید ماشین به جنوب لبنان رفتیم و چهار دستگاه ماشین تویوتا وانت خریدیم.

بیروت، شهر بی قانون

آن موقع بیروت هر خیابانش دست یک گروهی بود و همه با هم درگیر بودند. روزی که ماشین
خریدیم، صالحی سندها را داخل ماشین گذاشت و طرف مقر حرکت کرد. من به همراه چند نفر
دیگر برای خرید رفتیم. به فروشنده گفتیم یک جفت کفش بیاورد. همین که آورد، از آن
طرف خیابان یک تیر شلیک شد. دیدیم فروشنده رفت پشت ویترین و یک تیربار و آرپی جی۷
درآورد و به طرف پشت بام حرکت کرد. طرف را راضی کردیم که کفش را به ما بدهد. خلاصه،
کفش را گرفتیم و پولش را دادیم و حرکت کردیم. از همان خیابان به سر بلوار که رسیدیم
فالانژها ما را گرفتند. خیابان مال فالانژها بود و ما خبر نداشتیم. فالانژها، گروه
شبه نظامی مسیحی بودند و بر ضد شیعیان لبنان و برای اسراییل کار می کردند.. ما را
بردند یک ساختمان چند طبقه و ماشین ها را گرفتند. ما هم این کار ت ها را نشان
می دادیم که دمشقی هستیم. آنها هم به زبان خودشان می گفتند که اگر شما دمشقی هستید،
چرا فارسی صحبت می کنید؟

سه ـ چهار ساعت ما را بازجویی کردند و چیزی سر در نیاوردند. آنها هر چی می پرسیدند
به فارسی جواب می دادیم تا اینکه خسته شدند و ما را به خارج شهر بردند و از ماشین
با کتک انداختند بیرون. نمی دانستیم کجا هستیم. جایی را هم نمی شناختیم. کنار جاده
تا صبح ماندیم و به هر ماشینی که رد می شد، می گفتیم بعلبک، اما نگه نمی داشتند. تا
اینکه که یک ماشین ایستاد و ما هم به فارسی گفتیم خدا پدر و مادرت را بیامرزد. طرف،
روحانی شیعه بود و در حوزه علمیه ایران درس خوانده بود و آنجا زندگی می کرد. فارسی
بلد بود. فهمید ما ایرانی هستیم و ما را برد خانه و به ما شام داد. به او گفتیم:
می خواهیم برویم بعلبک. گفت: خودم به بچه های سازمان امل می گوییم بیایند و شما را
ببرند. بچه های امل آمدند و رفتیم مقر آنها و گفتیم که ماشین های ما را گرفته اند.
آنها گفتند ماشین ها را پس می گیریم. ما هم آدرس دادیم و با هم رفتیم همان محل
ساختمان. آنها همه مجهز بودند و آماده و رفتند بالا. وقتی آمدند پایین، گفتند
ماشین ها را نمی دهند. آنها تصمیم گرفتند با نیروهای بیشتر بیایند و ماشین ها را
بگیرند. وقتی دیدیم که کار دارد به درگیری می کشد بی خیال شدیم و گفتیم برگردیم.

حالا سفارت هم هیچ خبری از ما نداشت و همه نگران و ناراحت بودند. خلاصه، املی ها هم
یک ماشین در اختیار ما گذاشتند و ما برگشتیم دمشق. وقتی آمدیم سفارت، جریان را
گفتیم.

راه قدس از کربلا می گذرد

ما حدود ۴۵ روز تا دو ماه آنجا بودیم و بعد از آن هم حضرت امام مسئولین سپاه را
خواست و ما برگشتیم. آن موقع سوریه به ما اجازه نمی داد که بجنگیم. ما تیپ و لشکر
برده بودیم و شناسایی کرده بودیم. مثلا در زیر ارتفاعات بعلبک و جولان به راحتی
می توانستیم شب برویم و صد تا تانک و نفربر بگیریم. ما عملیات فتح المبین را انجام
داده بودیم. واهمه ای از این جور کارها نداشتیم. اسرائیلی ها هم آرایش نظامی خاصی
نداشتند. شب ها جمع می شدند یکجا و روزها با تانک ها و نفربرهایشان می رفتند و پخش
می شدند. مثل کاری که انگلیسی ها امروز در عراق انجام می دهند. ما هم می دیدیم که
به راحتی می شود عملیات کرد و به اسرائیلی ها ضربه زد، اما سوری ها راه نمی دادند و
هر روز یک بازی در می آوردند.

از طرفی امام متوجه شدند که اسرائیلی ها تمام فلش های ما را متوجه آن سمت می کنند،
اما دارند عراق را تجهیز می کنند؛ آنها داشتند عراقی را که در عملیات بیت المقدس،
نوزده هزار اسیر و دو ماه قبل از آن در فتح المبین سیزده هزار اسیر داده بود،
تجهیز و تقویت می کردند که در مقابل ما بایستد. امام هم این را می دانست که این
لحظه، لحظه جان کندن صدام است و زودتر باید پا روی حلقومش بگذاریم و کلکش را بکنیم.
بنابراین دستور بازگشت نیروها از سوریه را صادر کردند و آن جمله تاریخی فرمودند:
«راه قدس از کربلا می گذرد.»

حاج احمد، معمار حزب الله لبنان

حاج احمد در جلسه ای خدمت حضرت امام عرض می کند که ما اگر می خواهیم در آینده
بیاییم و به قدس برسیم، لازمه اش این است که هسته حزب الله درست کنیم و یک سری آدم
آماده کنیم؛ نه این آدم های فعلی، بلکه افراد جدیدی که در آینده با ما در ارتباط
باشند و بتوانیم بیاییم و بجنگیم. سازمان امل مسلمان و شیعه بودند، ولی با این حال
خیلی به دین اهمیت نمی دادند. نظر حاج احمد مورد تأیید قرار می گیرد و مقرر می شود
که یک تعدادی از بچه ها بمانند آنجا و کار آموزش و فرهنگ سازی و پایگاهی و شناسایی
انجام دهند تا اگر بشود از خود این افراد علیه اسرائیلی ها استفاده بشود و یا اینکه
پایه حزب الله در سازمان امل ریخته شود. با پایگاهی که سپاه درست کرد، هس

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.