پاورپوینت کامل یک باغچه لاله زرد و سرخ ۳۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل یک باغچه لاله زرد و سرخ ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک باغچه لاله زرد و سرخ ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل یک باغچه لاله زرد و سرخ ۳۲ اسلاید در PowerPoint :
۴۱
صدای قرآن می آید. آفتاب خود را جمع می کند. حالا می فهمم چرا عصرهای جمعه، بابا به
اینجا می آمد. نسیم ملایمی می آید و برگ های خشک روی قبرها را این سو و آن سو
می برد. آهی می کشم.
کلمات جلوی چشمانم جان می گیرند: «شهادت: روز هفده شهریور»، درست روز تولدم، جمعه
سیاه. روزی که مامان برای خرید نان رفت و دیگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا،
هفده شهریور هر سال دو دسته گل قشنگ می خرید و می آیم قبرستان. عصرهای جمعه هر وقت
مامان را صدا می زنم، شب ها به خوابم می آید و شاخه گل ها را می آورد که توی تاغچه
بکارم.
امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لاله هایی که توی لوله تفنگ سربازهای آن روزها
بود. وقتی هفت ساله بودم و از مدرسه برمی گشتم، سرکی هم به گل فروشی سر خیابان
می کشیدم و از دیدن آن همه گل، غرق شادی می شدم و دلم می خواست همه را برای مامان
ببرم. یادم می آید آن روز عصری که کیفم را زیر بغل گرفته بودم و از مدرسه می آمدم،
خیابان شلوغ بود و ماشین های زیادی که سرنشینان آن همه نظامی بودند، خیابان را
اشغال کرده بودند و می شنیدم که مردم می گفتند: شاه آمده است. سربازها شاخه های گل
را به سوی ارتشی ها می انداختند و صدای «زنده باد شاه!» گوش هایم را کر می کرد.
سربازی یک لاله سرخ را توی دستم گذاشت و خواست که آن را به شاه بدهم. سرباز که سرش
را برگرداند، آن را زیر روپوشم پنهان کردم که برای مامان ببرم. روبان قرمز از
لابه لای موهایم به زمین افتاد. بوی اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فواره ها توی هوا
چرخی می خوردند و توی حوض وسط فلکه می ریختند. دلم می خواست ببینم شاه چه شکلی است.
جمعیت فشار می آوردند و من نگران آن لاله زیر روپوشم بودم که پژمرده نشود. دلم
می خواست راه باز می شد و هر چه زودتر آن سمت خیابان می رفتم. دلم پر می زد برای
عروسک پشت ویترین؛ عروسکی که چشم های عسلی اش با آن مژگان بلندش همیشه برق می زد.
با دست هایم مردم را کنار می زدم که بتوانم از لابه لای ماشینهای نظامی به سرعت
بگذرم، ولی باز به عقب هولم می دادند و امان نمی دادند. شاخه های گل درون اتومبیل
پرت می شد و صدای جاوید شاه، گوشم را آزار می داد. بی خود نبود که بابا آن روز
صورتش را چهار تیغه کرد و لباس های اتو کشیده اش را به تن کرد و غرغر مامان هم بلند
شد که: «این وسط چی به تو می رسه؟ ….» مامان همیشه عکس شاه را که بابا توی طاقچه
گذاشته بود، پشت و رو می کرد و زیر لب ناسزا می گفت.
احساس می کردم که مامان روبه رویم نشسته، لبخند می زند و می گوید: همه چیز تموم
شده، دیگر حرص نخور؟
نگاهش کردم، چشمانش برق می زد. با علف های کنار سنگ قبر بازی می کرد. لاله قرمز را
توی دستش گذاشتم، آن را به صورتش چسباند و گفت: بوی لاله های آن روزها را می دهد.
گفتم: مامان اون عروسکه یادته؟ همونی که هر وقت نشونت می دادم، می گفتی: پناه بر
خدا، عروسک هاشون هم لخت و پتی اند… . چند دست لباس برایش دوختی، ولی بابا نگذاشت
به آنجا برسد که لباس ها را تنش کنم، آن را آتش زد و گفت: عروسک مثل بت می ماند،
حرام است. آن روز چقدر گریه کردم. و تو با تکه پارچه ها و کمی پنبه یک عروسک برایم
درست کردی، ولی من فقط آن را می خواستم؛ آن عروسک پشت ویترین را، که ماه ها برای
خریدنش صبر کرده بودم. داغش به دلم ماند. برای اینکه حرص بابا را در بیاورم، برای
عکس شاه سیبیل و دو گوش دراز گذاشتم.
شانه های مامان می لرزید، انگار خنده اش گرفته، صدایش می آید که می گوید: پاشو برو
خونه، بابایت منتظره!
صدای اذان تو گوش هایم پیچید. غروب شده بود، بوی گلاب می آمد، به عقب برگشتم، زنی
نشسته بود و شیشه گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده ساله اش می ریخت، روی سنگ قبر او
هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهریور. »
آن روز عصر هم بوی گلاب، خیابان را برداشته بود. وسط خیابان گیر افتاده بودم، یکی
از ارتشی ها چند تا شکلات برایم انداخت. صورتم را بر گرداندم، از هر کسی که لباسش
مثل شاه بود بدم می آمد.
شکلات ها را با پا، زیر ماشین ها پرت کردم، دنبال راه فرار می گشتم که بازویم سوخت،
نیشگون پدر بدجوری بود، به نفس نفس افتادم. پدر با لب هایش بازی می کرد و شکلاتش را
در دهانش می چرخاند. با حرص تمام گفت: «این وسط وول می خوری که چی بشه؟» چند شاخه
گل توی دستش بود، دو تای آنها را توی دستم گذاشت و گفت: هر وقت گفتم، پرتاب کن توی
آن اتومبیلی که می آید، فهمیدم که شاه دارد می آید، گفتم: «بابا تو هم بیا اون
عروسکه را ببین.» با خشم نگاهم کرد، گل ها را به سرعت توی کیفم گذاشتم و از
لابه لای ماشین ها مثل برق گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لب های عروسک یک ور بود،
انگار بغض گرفته بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روی پله نشسته بود و تخمه
می خورد و پوست هایش را کف پیاده رو پرت می کرد و با چشمان گشادش، خیابان و
ارتشی ها را نگاه می کرد، شاه نزدیک شده بود.
همه سربازها و افسران سلام نظامی می دادند و پدر را می دیدم که گل ها را به طرف
اتومبیل شاه می انداخت و صدای «جاو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 