پاورپوینت کامل شهید((قهرمان افسانه ها شدی، سید!)) ۲۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهید((قهرمان افسانه ها شدی، سید!)) ۲۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهید((قهرمان افسانه ها شدی، سید!)) ۲۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهید((قهرمان افسانه ها شدی، سید!)) ۲۱ اسلاید در PowerPoint :
۲۷
به یاد سردار شهید سیدرضا شرافتی
وقتی آمدی، خسته و داغان تر از آنی بودی که بشود توصیف کرد. بادگیر قهوه ای رنگت از
جلو جِر خورده بود. سر تا سر موهای قشنگت را خاک گرفته بود. پتوی سنگر را که کنار
زدی، خواب خواب بودی. وقتی چشمت به ده ـ پانزده نفری افتاد که زیر پتوها خوابیده
بودند و از چکمه های گلی شان که جلو سنگر، پشت جعبه خمپاره ها بود، فهمیدی که
بچه های خودمان اند، لبخند ملیحی چهره خسته ات را نورانی کرد. در حالتی بین خواب و
بیداری داشتم نگاهت می کردم. کارهای سخت و سنگین بیست و یکمین روز کربلای پنج رمقی
برایم باقی نگذاشته بود. به نظرم می آمد که در بیرون سنگر عده ای دارند روی طبل ها
می کوبند. نیمه های شب بود و این پنجمین پاتکی بود که آن شب کک ها داشتند برایش آتش
تهیه می ریختند. داشتم نگاهت می کردم و می دیدم که از همان دور داری سعی می کنی در
تاریک و روشن سنگر، بچه ها را زیر پتوها بشماری؛ بعد روی جعبه خمپاره ای نشستی و
بند پوتین هایت را باز می کردی که چشمت به کاسه آب افتاد. برداشتی و آن پروانه در
حال غرق شدن را از کاسه درآوردی و آب را تا آخر سر کشیدی. پوتین هایت را درآوردی و
از روی جعبه خمپاره ها رد شدی و در قسمت آخر سنگر، جایی پیدا کردی و رفتی زیر پتوی
بغل دستی ات و هنوز پاهایت را دراز نکرده، خر و پف شروع شد. قربان جدّت، خیلی خسته
بودی و هنوز دو دقیقه نگذشته بود که کسی پتوی سنگر را کنار زد و صدایش توی سنگر
پیچید: یک نفر بیاد، این تانک رو جلو ببره!»
هیچ کس جواب نداد. همه خواب بودند. من در حالتی بین خواب و بیداری بودم و هنوز
معنای کلماتی که شنیده بودم در ذهنم جا نیفتاده بود که دوباره صدا زد:
«برادرا، یک نفر بیاد این تانک رو ببره جلو!»
فهمیدی که به سنگر اطلاعات عملیات آمده تا یک بلدچی برای تانک پیدا کند. فوراً بلند
شدی. تو که مسئول گردان بودی، تو که بعد از دو روز کار سنگین و بی خوابی، لااقل
باید دو ساعت می خوابیدی، فوراً بلند شدی و گفتی «الآن می آم برادر» و من شنیدم که
زیر لب گفتی: «یا شیر خدا» و پا شدی. راه افتادی، انتظار داشتم من یا اکبر و یا
رضا را بیدار کنی و همراه تانک بفرستی؛ اما تو رفتی سراغ پوتین هایت. داشتی آماده
می شدی که دو تا از بچه ها آمدند. تو را که دیدند، سلام کردند و گفتند: «آقا سید،
اگر کاری داری ما هستیم.» و تو با آن همه خستگی و بی رمقی لبخندی زدی و گفتی: «نه،
شما برین بخوابین، فردا خیلی کار داریم، من هم دارم با اون تانک می رم جلو و زود هم
برمی گردم.»
رفتی. قربون جدت، سید! آن وقت من ماندم توی این فکر که تو با وجود آن همه خستگی،
اگر نمی خواستی و دلت راضی نمی شد که کسی را بیدار کنی، قبول، اما آن دو نفر چی!؟
آنها که خواب نبودند و خودت هم که رمقی نداشتی؟! آن روز نمی فهمیدم این حرکت تو و
بچه های دیگه یعنی «فرهنگ» و این حرکت دادن تانک، یعنی یک سلوک معرفتی.
قربون جدت، سید، می بینی که چی دارم می کشم!؟
آن وقت ها چیزهایی می گفتی که من حالا دارم می فهمم. یادم می آید یک روز که در
پادگان الله اکبر بودیم، پنج شنبه بود و رفتیم به مزار شهدای اسلام آباد غرب و تو،
سید، چه حساسیت و تأکیدی به شهید دا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 