پاورپوینت کامل خانه ای با عطر حمید;شهید دکتر سید عبدالحمید قاضی میرسعید از زبان همسرش ۶۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خانه ای با عطر حمید;شهید دکتر سید عبدالحمید قاضی میرسعید از زبان همسرش ۶۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خانه ای با عطر حمید;شهید دکتر سید عبدالحمید قاضی میرسعید از زبان همسرش ۶۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خانه ای با عطر حمید;شهید دکتر سید عبدالحمید قاضی میرسعید از زبان همسرش ۶۳ اسلاید در PowerPoint :
۳۲
ـ تولد: مردادماه ۱۳۳۹ ـ طالقان
ـ ورود به داشگاه پزشکی اصفهان: ۱۳۵۷
ـ ازدواج با خانم فخرالسادات میرسعید قاضی: ۱۳۶۱
ـ شهادت: ۲۶ بهمن ماه ۱۳۶۴ همراه با تیم پزشکی در حال مداوای مجروحان در اورژانس
خط مقدم
(۱)
چهل سالگی عمر زیادی است. شاید آخرین حد عمر. می گویند انسان، به خصوص مردها، به
چهل سالگی که می رسند تازه پخته می شوند. می فهمند و البته شاید بفهمند که زندگی
تنها همین خوردن، خوابیدن و به یکدیگر سرگرم بودن نیست. می فهمند چیزی به نام روح
هست. حس تمایل انسان به کمال و زیبایی و نمی دانم از این حرف ها…
شاید دارم شبیه آنها که فلسفه و یا عرفان خوانده اند، حرف می زنم، اما من نه فلسفه
خوانده ام، نه عرفان. بیست سال پیش دختری بیست ساله بودم که دو سال با او زندگی
کردم. تقریباً به سال شاید دو سه سال از من بزرگ تر بود، اما قسم می خورم همان موقع
پختگی اش، از چهل سالگی در مردانی که من می شناختم گذشته بود.
چقدر سخت است حالا راجع به حمید حرف می زنم. حالا که جور دیگری شده ایم، آدم هایی
شبیه او برایمان سخت و شاید اولش کمی خسته کننده بیایند.
نگویید شهدا همه همین طور بودند. پخته… جلوتر از بقیه… این قضاوت بی رحمانه
است. بعضی واقعاً در جنگ ساخته شدند. بعضی در جنگ کامل شدند و بعضی کامل شده به
میدان رفتند. هیچ کس نمی تواند منکر این بشود که یک روز زندگی در سختی و فشار به
اندازه یک سال و شاید سال ها زندگی در راحت، انسان را پخته و سرسخت کند. اما حمید
جنگ ندیده، سرسختانه زندگی می کرد، یا بهتر است بگویم مبارزه می کرد؛ مبارزه با
تمام بازدارندگان. تمام آنچه که در بیرون و درون ما را از خوب زندگی کردن
بازمی دارد و به سمت راحتی و خوشی هل می دهد.
صبر کنید،… من قصد ندارم از حمید با حرف هایم برایتان بگویم. می خواهم از
زندگی اش تعریف کنم، از حرف زدنش، درس خواندن، کتاب خواندن، خوردن، خوابیدن و…
کارهایی که شاید همه ما در زندگی با کمی تفاوت درگیرشان هستیم.
(۲)
در را که باز کردم، عطر یاس زودتر از خود حمید وارد اتاق شد. خیلی وقت ها رفتارهایش
مرا به اشتباه می انداخت. این همه وسواس در تمیز بودن لباس هایش، شستن دندان هر شب،
حتی اگر از خستگی چشم هایش سرخ شده بودند، بعد حتماً استفاده از نخ دندان و مسواک
زدنش یک ربع طول می کشید.
عادت داشتم به جزئیات کارهایش دقت کنم. انگار در آنها به دنبال تأیید خودم بودم.
تأیید فکر خودم: «حمید قصد دارد سال ها زندگی کند… سال ها از این دندان استفاده
کند و قصد رفتن ندارد.» ته دلم آن حس که شب و روز از لحظه ای که «بله» را به او
گفتم با من بود: «حمید برایم نمی ماند» کمی دور می شود، فقط کمی.
خرید عروسی ساده بود. کیف، کفش و پیراهن. پیراهن را خودم دوختم. حمید هم کت وشلوار
برادرش را گرفت و پوشید. به برف کن های پیکان پدرش دو میخک سرخ زد و آن شب آمده بود
جلوی در آرایشگاه دنبال من. مثل همه عروس ها من هم کمی دیر آماده شدم و حمید، مثل
همه دامادها مجبور بود منتظر بماند.
خانم آرایشگر برای چندمین بار گوشه پرده را کمی کنار زد و به بیرون سرک کشید. بعد
چادر سپید را از سر جالباسی برداشت و همان طور که روی سرم می انداخت گفت «خیلی
جالبه، بیست دقیقه است که شوهرت توی ماشین نشسته و قرآن می خواند. انگار خیلی هم
منتظر عروسش نیست. دامادها معمولا اضطراب دارند، قدم می زنند. خوشحال بودم که چادر
توی صورتم است و مجبور نیستم به آرایشگر لبخند بزنم یا از من انتظار توضیح داشته
باشد. اما توی دلم گفتم اگر بفهمی الآن مرا به مسجد می برد، حتماً از تعجب شاخ
درمی آوری.
عروسی مان در مسجد امام جعفر صادق(ع) فلکه دوم تهران پارس بود. وقتی حمید دستم را
که لای چادر سپید پیچیده شده بود، در دست گرفت و از پله ها بالا می رفتیم، صدای
سلام و صلوات و کف زدن مهمان ها را می شنیدم. هر چه از جلویم می گذشت روشن و
سپیدرنگ بود. در ذهنم همه چیز مال همین دو سه هفته بود. انگار قبل از آن هیچ اتفاقی
نیفتاده بود.
«… اگه با شما باشم تمام دنیا مهریه من است و اگر بدون شما همه چیز ناچیز و
کسل آور…»
پس چهارده سکه را از من قبول کنید.
«خوبه… فقط… فقط باید قول بدهید سالی یک سکه به من بدهید و تا تمام سکه ها را
نداده اید شهید نشوید…»
و حمید یک دستش را روی چشم گذاشت، گفت: چشم. حالا حمید کنار من بود، دست در دست من.
عروسی از ساعت چهار تا هفت بعد از ظهر بود و بعد از آن، شام همه منزل پدر حمید
مهمان بودند. «لوبیا پلو» می توانست ساده ترین شام عروسی دنیا باشد که خیلی خوشمزه
پخته شده بود.
آخر شب حتی به کسانی که به عروسی در مسجد و این شام ساده اعتراض داشتند هم خیلی خوش
گذشته بود.
حمید دانشجوی سال چهارم پزشکی بود، اما وقتی آمد خواستگاری، نگفت من دانشجوی پزشکی
هستم، یا الآن توی پاوه فرمانده ام. حتی نگفت من می توانم شما را خوشبخت کنم. به
چشم های من نگاه کرد و آرام و مسلط گفت «من یک رزمنده ساده ام. خدا می داند این جنگ
کی تمام می شود. من شما را برای همسری انتخاب کرده ام و این را سعادت خودم می دانم.
شما هم حق دارید با آگاهی کامل انتخاب کنید. آرزوی من شهادت است. اگر خدا قسمتم
کند. یقین بدانید زندگی راحتی نخواهیم داشت، اما من هرچه در توان داشته باشم،
برایتان انجام خواهد داد.»
تنم می لرزید و موهایم سیخ شده بود. حال کسی را داشتم از زبان بزرگی موعظه می شود و
شدیداً تحت تأثیر قرار می گیرد و آماده خوب زندگی کردن است. هر چند حرف های حمید
اصلاً شبیه موعظه نبودند!
(۳)
خانه ای در اصفهان، چهار راه نقاشی، کوچه میرزا کریم اجاره کردیم. دو اتاق با کف
موکت و شیشه های تمیز.
کل جهیزیه من یک تلویزیون کوچک، یک فرش، یک گاز و یخچال با چند بسته قاشق چنگال و
قابلمه بود. کف اتاق ها کمی شیب داشت. حمید با شرمندگی نگاهم کرد و گفت: ان شاءالله
به زودی خانه مناسب تری می گیریم.
خندیدم و با حالتی که لحن رسمی اش را به شوخی بگیرم گفتم «تو کنارم باشی همه جا
مناسب تر است آقا حمید!»
کوچه میرزا کریم خیلی دور و دراز بود و خانه ما ته کوچه. ده دقیقه طول می کشد پیاده
از سر کوچه به خانه برسیم.
غروب دومین روز اقامت ما در آن کوچه بود که من و حمید قدم زنان می رفتیم. یک پسر
بچه که چند نان سنگک را بغل گرفته بود و ظاهراً وزن نان ها برای قد و قواره اش
سنگین بود، از روبه رو می آمد و زیر چشمی ما را می پایید، به پنج قدمی ما که رسید،
حمید به صورتش لبخند زد، دستش را بلند کرد و گفت: سلام خسته نباشی. پسر بچه که عرق
از شقیقه هایش سرازیر بود، چند لحظه گرمای هوا و نان های سنگک توی بغلش را فراموش
کرد و با غرور و خجالتی کودکانه قدم هایش را تندتر کرد و از ما گذشت.
تا به در خانه رسیدیم، شاید با پنج نفر سلام و احوال پرسی کرد. «سلام مادر… سلام
حاج آقا… روز حضرت عالی بخیر…» با هر کس به اقتضای سن وسالش. از عکس العمل مردم
می فهمیدم هیچ کدامشان را نمی شناخت، یعنی نباید هم می شناخت؛ ما فقط دو روز بود که
به آن محل آمده بودیم. تمام مدت ترجیح دادم سرم را پایین بیندازم. برایم آسان نبود
با کسانی که نه من می شناختمشان نه آنها مرا، سلام و احوال پرسی کنم.
رفتار حمید باعث شد خیلی زود در و همسایه با ما دوست بشوند. و او که نبود، اصلاً
نگران تنها ماندن نبودم. حتی موقع تولد حسین، همسایه ها به کمکم آمدند و حمید را که
دانشگاه بود، خبر کردند.
یادم رفت بگویم حمید دانشگاه اصفهان درس می خواند و همین باعث شد ما به اصفهان
بیاییم. همان سال ها با چند نفر از بزرگان حوزه مشورت کرده بود که در این شرایط درس
بخواند یا برود جبهه. آنها گفته بودند با رشته تحصیلی شما بهتر است درس بخوانید.
اگر در توانتان باشد، جبهه هم بروید.
و حمید جبهه می رفت! دانشگاه می رفت! دروس حوزوی را می خواند و البته هم می خواست
در همسرداری هم کم نگذارد.
«هدیه به مناسبت تولدت»
هدیه به مناسبت تولدت. اولین بار که دیدمت یادت هست. شانزده، هفده ساله بودیم.
حیاط هامان توی طالقان کوتاه بود. من در زدم، تو چادر سپید به سر در را باز کردی.
گفتم: می شود از روی دیوارتان بروم در خانه را باز کنم. و تو همان طور که سرت پایین
بود در حیاط را چهار طاق کردی و من مثل برق پریدم روی دیوار. انگار کسی دنبالم کرده
بود. تاریخش را توی دفترچه یادداشت آن سال هایم نوشته ام.
هدیه به مناسبت اولین روزی که محرم شدیم
هدیه به مناسبت سالگرد ازدواج
هدیه به مناسبت مادر شدنت
هدیه به یک خانم به مناسبت تولد بزرگ ترین خانم، فاطمه زهرا(س)
شاید باورتان نشود، اما امکان نداشت مناسبت ها را فراموش کند. گاهی منطقه که بود،
زنگ می زد تهران، خانه مادرم و به من تبریک می گفت. وقتی می رفت مأموریت، مرا
می گذاشت تهران و چه قدر هم این کارهایش دلم را می لرزاند. هم با تمام وجود دوستش
می داشتم، هم با خودم درگیر می شدم که نباید زیاد وابسته اش بشوم. او مثل همه نیست.
زندگی ما روال طبیعی نداشت. مثل زندگی خواهرم، دوستانم و…
اصفهان که بود، غروب ها حسین را می گذاشتم توی کالسکه و راه می افتادم سمت
زاینده رود. قرارمان روی پل خواجو بود. او از دانشگاه می آمد. تقریباً همیشه با هم
می رسیدیم. از دور به من می خندید و دستش را بالا می آورد و سلام می داد. بعد
قدم هایش را تند می کرد. در پیاده روهای سنگفرش و عرض کنار رود با اشتیاق به سمت ما
می آمد، و در آن لحظات به نظرم هزار بار از روز قبل زیبا و دوست داشتنی تر بود. به
یاد حرف پدرش سر عقد می افتادم «خدا به شما عنایت داشته که حمید را قسمتتان کرده
است.» آن موقع کمی به من برخورد، اما هر روز بیشتر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 