پاورپوینت کامل بنویس چگونه پرواز کردیم!برداشت هایی از زندگی امیر شهید منصور ستّاری ۳۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بنویس چگونه پرواز کردیم!برداشت هایی از زندگی امیر شهید منصور ستّاری ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بنویس چگونه پرواز کردیم!برداشت هایی از زندگی امیر شهید منصور ستّاری ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بنویس چگونه پرواز کردیم!برداشت هایی از زندگی امیر شهید منصور ستّاری ۳۵ اسلاید در PowerPoint :

۳۸

اشاره

نوزده سال داشت. دانشجوی سال دوم دانشکده افسری. آن روز از طرف مجلّه ماهنامه ارتش
آمده بودند تا از دانشجویان در مورد شغل آینده شان بپرسند. هر کس چیزی می گفت:
خبرنگار به منصور رسید. جواب منصور همه را متحیّر کرده بود:

ـ من می خواهم فرمانده نیروی هوایی ارتش بشوم!

فرمانده نیروی هوایی پاکستان خطاب به خانم «بی نظیر بوتو» گفت:

ـ فرماندهان نیروی هوایی زیادی را ملاقات کرده ام ولی تا این لحظه فرماندهی را به
دانایی، دانشمندی و باهوش تیمسار ستاری که در مسائل غیر از تخصص خود تبحّر داشته
باشد، ندیده ام!

مسیر هر دویشان مشخص بود، هم گرگ ها و هم منصور! صبح های زود که به طرف مدرسه
می رفت، می دیدشان. عصر ها هم موقع برگشت، صدای زوزه شان را می شنید. آن روز عصر،
هوا سردتر از همیشه بود. مدرسه که تمام شد، از ورامین تا باقر آباد را با ماشین های
شرکت واحد رفت. بقیه را باید پیاده می رفتَ؛ اما برفِ آن روز سنگین تر از همیشه
بود. جادّه ناهموار و سنگلاخ بود و صدای زوزه گرگ در فضا می پیچید. منصور ترسیده
بود، امّا چاره ای نداشت، باید می رفت. مادر و برادر که تحمل نیاورده بودند، خودروی
جیپ یکی از اهالی راه افتاده بودند تا بین راه پیدایش کنند.

میانه راه بود که هم گرگ و هم منصور را بالای تپه دیده بودند. صدا به صدا نمی رسید،
نتوانسته بودند باخبرش کنند. گرگ لعنتی هم دست بردار نبود. بالاخره منصور را هم گم
کردند و ناامیدانه به خانه برگشتند. چند ساعت بعد سایه ای مثل یک تکّه چوب یخ زده
در چهارچوب در ظاهر شد: خودش بود، منصور.

در را که باز کردند پیرمرد شیر فروش را دیدند:

ـ آن قدر نیامدید تا منِ پیرمرد را کشاندید اینجا.

ـ موضوع چیه؟

ـ چرا سراغ پولتان نمی آیید. من که گفته بودم روزانه بیایید بگیرید.

پیرمرد پول را به دست ناصر داد و رفت. ناصر و مادر، هاج و واج مانده بودند، پس
منصور این همه وقت بدون پول چه می کرد؟ مگر قرار نبود هر روز سر راه این پول را به
جای خرجی روزانه اش بگیرد؟

از مدرسه که آمد، دو نفری رفتند سراغش. منصور نگاهی به آنها کرد و گفت: بروم چی
بگویم، بگویم شما به ما بدهکارید؟! شاید نداشته باشند.

مادر جلوتر می آید:

ـ بابا! پول خودمان است. خودش گفته هر روز بیایید بگیرید.

منصور دوباره نگاهشان می کند:

ـ اگر هر روز هم گرسنه بمانم، درِ خانه مردم نمی روم.

نوزده سال داشت. دانشجوی سال دوم دانشکده افسری. آن روز از طرف «ماهنامه ارتش» آمده
بودند تا از دانشجویان درباره شغل آینده شان بپرسند. هر کس چیزی می گفت: خبرنگار به
منصور رسید. جواب منصور همه را متحیّر کرده بود:

ـ من می خواهم فرمانده نیروی هوایی ارتش بشوم!

ـ حالا چرا فرمانده نیروی هوایی؟

ـ اقتدار هر مملکتی در ارتش آن است و اقتدار هر ارتشی در نیروی هوایی آن.

ـ اگر فرمانده نیروی هوایی شُدید، چه خواهید کرد؟

ـ نیروی هوایی قدرتمندی را می سازم که هواپیماهایش در داخل مملکت ساخته شود.

صدای پوزخند همکلاس ها از گوشه و کنار شنیده می شد. منصور امّا همچنان سر حرفش
بود.

درگیری های انقلاب به اوج رسیده بود. برای نماینده امام در قم نوشت: تعدادی از
پرسنل پدافند نیروی هوایی که فعالیت های انقلابی دارند، می خواهند بدانند در این
موقعیّت حساس در نیروی هوایی بمانند یا بیرون بروند. جواب آمد که: در ارتش بمانند،
ولی برای ما کار کنند. ما نمی خواهیم به ترکیب ارتش دست بخورد.

نامه به دستش رسید، چشم هایش پر اشک شد، گفت: سلام ما را به حاج آقا برسانید و
بگویید اکثر پرسنل نیروی هوایی دل هایشان با شماست و اگر موقعیتی به دست آورند برای
پیروزی انقلاب با طاغوت خواهند جنگید.

ساعت دوازده و نیم شب بود. آمده بود بیمارستان به طرف مردی رفت که روی تخت
بیمارستان دراز کشیده بود. زنی که در کنار تخت نشسته بود، رو به بیمار کرد و گفت:

ـ این آقا کارَت دارد.

سرش را برگرداند. باورش نمی شد. خواست چیزی بگوید؛ امّا از شدّت درد نتوانست.
همان جا منتظر ماند تا سِرُمش تمام شود. پرسنل بیمارستان منتظر آمبولانس بودند تا
مرخصش کنند. جلو آمد، گفت:

ـ لازم نیست. من با ماشین خودم ایشان را می برم.

توی راهروی خانه هم زیر بغلش را گرفته بود تا اینکه به داخل خانه رساندش. زن از
اینکه شوهرش باعث زحمت دیگران شده بود، خجالت می کشید. شروع کرد به عذرخواهی. نگاهی
به زن انداخت و گفت:

ـ دخترم! هیچ وقت ناراحت نباشید. من وظیفه ام را انجام داده ام و تا آنجایی که از
دستم برآید، در جهت رفع مشکلات ایشان کار می کنم. من هرگز شما را فراموش نکرده ام.

بعد شماره تماسش را به دستِ زن داد و گفت:

ـ هر موقع دچار مشکل شدید با این شماره به من زنگ بزنید.

این را گفت و رفت. زن ماتش برده بود. اشک شوق توی چشم هایش جمع شده بود. رو به
همسرش کرد:

ـ چه مرد بزرگواری! خدا عمرش دهد، او را می شناختی؟

و مرد تازه یادش آمده بود که همسرش تا آن وقت تیمسار ستاری را ندیده بود و او هم
وقت نکرده بود بگوید که ایشان تیمسار ستاری، فرمانده نیروی هوایی است.

برادرزاده اش بود. تازه لیسانسش را گرفته بود. باید برای رفتن به سربازی حاضر
می شد. دلش می خواست در نیروی هوایی خدمت کند، امّا می دانست اگر به عمو بگوید قبول
نمی کند، دست به دامنِ سرهنگ اکبری شده بود. سرهنگ جواب داده بود:

ـ عموی شما فرمانده نیروی هوایی است، چرا به من می گویید؟

ـ او راضی نیست من به نیروی هوایی بیایم. می گ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.